فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی (470)

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست (12)

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایت‌ها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبوَد آنچه تعیین کرده‌اند

در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید
کـ‌این حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشامِ عقل مشکین کرده‌اند

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام
این تطاوُل بین که با عشّاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند (15)

بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند
بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید

دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست
رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید

جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب
عقل و دانش بُرد و شد تا ایمن از وی نغنوید

هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم
ور بوُد پوشیده و پنهان به دوزخ در روید

دختری شبگردِ تندِ تلخِ گلرنگ است و مست
گر بیابیدش به سوی خانهٔ حافظ بَرید

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت (21)

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری، برقرار و بر دوام

سال خرّم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش
اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

سَروَرِ اَهلِ عَمایِم، شمعِ جمعِ انجمن (22)

سَروَرِ اَهلِ عَمایِم، شمعِ جمعِ انجمن
صاحبِ صاحب‌قَران، خواجه قوام‌الدین حَسَن

سادِسِ ماهِ ربیع‌الاخر، اندر نیم‌روز
روزِ آدینه، به حُکمِ کردگارِ ذوالمِنَن

هفت‌صد و پنجاه و چار، از هجرتِ خَیرالبَشَر
مِهر را، جوزا مکان و؛ ماه را، خوشه وطن

مرغِ روحش کـ‌او هُمای آشیانِ قُدس بود
شد سوی باغِ بهشت، از دامِ این دارِ مِحَن

ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز (25)

ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز
وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو

در بزرگی کی روا باشد که تشریفات را
از فرشته بازگیری آنگهی بخشی به دیو

ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست (26)

ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه

جنّت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن
زانکه در جنّت خدا بر بنده ننویسد گناه

دوستداران دوستکامند و حریفان باادب
پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه

ساز چنگ، آهنگِ عشرت، صحن مجلس، جایِ رقص
خالِ جانان، دانهٔ دل، زلفِ ساقی، دام راه

دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین
حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه

پادشاها لشکر توفیق همراه تواند (34)

پادشاها لشکر توفیق همراه تواند
خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی

با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دل‌های آگه می‌کنی

با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغة الله می‌کنی

آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب (2)

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب

خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب

از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب

شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب

تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند (10)

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بسته‌اند

از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بسته‌اند

کار زلف توست مشک‌افشانی و نظارگان
مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بسته‌اند

یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه
یا به گرد ماه تابان عقد پروین بسته‌اند

خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بسته‌اند

جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بسته‌اند

حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر از این گویی خیالاتی به تخمین بسته‌اند