فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر (1067)

سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر

این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر

من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر

بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشه‌ای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر

گر بیاید غم بگویم آنک غم می‌خورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر

نیشکر باید که بندد پیش آن لب‌ها کمر (1068)

نیشکر باید که بندد پیش آن لب‌ها کمر
خسروی باید که نوشم زان لب شیرین شکر

بلک دریاییست عشق و موج رحمت می‌زند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر

صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر

پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر

پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر

زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر

می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو کن اندیشه‌ها را زان شراب چون شرر

دی بدادی آنچ دادی جمع را‌، ای میر‌ِ داد
بخش امروزینه کو‌؟ ای هر دمی بخشنده‌تر

بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول
می‌پَر از باغی به باغی‌، این چنین کن پر شکر

در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر (1069)

در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندر نگیرد گو مگیر

قسمت حقست قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر

قسمت حقست قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر

نوبت الفقر فخری تا قیامت می‌زنند
تو که داری می‌خور و می‌ده شب و روز ای فقیر

فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر

بانگ مرغان می‌رسد بر‌می‌فشانی پر و بال
لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر

عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دست‌ها اندر خمیر

عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان
جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر

گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر کی آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر

گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی
چونک آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر

لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی‌حدست
پیش این خورشید گرمی ذره‌ای باشد سعیر

همچو مغناطیس می‌کش طالبان را بی‌زبان
بس بوَد بسیار گفتی ای نذیر بی‌نظیر

گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر (1070)

گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
بی‌رقیبش دادمی من بوسه‌هایی سیر سیر

بس خطاها کرده‌ام دزدیده لیکن آرزوست
با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر

تا یکی عشرت ببیند چرخ کاو هرگز ندید
عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر

یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید
تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر

دست او گیرم به میدان اندرآیم پای‌کوب
می‌زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر

ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند
تا کشم او را برهنه بی‌قبایی سیر سیر

در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن
تا فزاید جان‌ها را جان‌فزایی سیر سیر

معده را پر کرده‌ای دوش از خمیر و از فطیر (1071)

معده را پر کرده‌ای دوش از خمیر و از فطیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچ می‌جُستی بگیر

بعد پرخوردن چه آید‌؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد‌؟ سرکه باشد یا که سیر

سوز اگر از روح خواهی‌، خواجه کم کن لقمه را
گوز اگر مفتوح خواهی‌، کاسه را در پیش گیر

ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر

وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر

گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر (1072)

گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر

سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر

جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فردایی‌ست او را مرده گیر

از خدا دریا همی‌خواهی و مار خشکی‌یی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر

غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌کنم
چونک میخواره نه‌ای رو شیره افشرده گیر

صوفیان صاف را گویی که دُردی خورده‌اند
صوفیان را صاف می‌دارد تو بستان درده گیر

هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گرچه او تازه‌ست و خندان هم کنون پژمرده گیر

شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونک بی‌تو شب بوَد استاره‌ها بشمرده گیر

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار (1073)

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار

بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار

بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار

آب بد را چیست درمان‌؟ باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان‌؟ بازدیدن روی یار

آب جان محبوس می‌بینم در این گرداب تن
خاک را بر می‌کنم تا ره کنم سوی بحار

شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار

چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار

گرْم در گفتار آمد آن صنم اَین الفرار (1074)

گرْم در گفتار آمد آن صنم اَین الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار

صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله
کیست بر در؟ کیست بر در؟ هم منم این الفرار

از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن
هم منم بر در که حلقه می‌زنم این الفرار

هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر
ور یکی‌ ام پس هم آب و روغنم این الفرار

چون یکی باشم که زلفم صد هزاران ظلمتست
چون دو باشم چونک ماه روشنم این الفرار

گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار

زین قفس سر را ز هر سوراخ بیرون می‌کنم
سوی وصلت پرّ خود را می‌کنم این الفرار

در درون این قفس تن در سر سودا گداخت
وز قفس بیرون به هر دم گردنم این الفرار

بی‌می از شمس الحق تبریز مستِ گفتنم
طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار

آینه‌یْ چینی تو را با زنگی اعشیٰ چه کار‌؟ (1075)

آینه‌یْ چینی تو را با زنگی اعشیٰ چه کار‌؟
کرّ مادرزاد را با نالهٔ سرنا چه کار‌؟

هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا‌؟
طفلک نوزاد را با بادهٔ حمرا چه کار‌؟

دست زهره در حنا‌، او کی سلحشوری کند‌؟
مرغ خاکی را به موج و غرهٔ دریا چه کار‌؟

بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار‌؟

قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه! ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار‌؟

صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم
چون تو افلاطون عقلی‌، رو‌، تو را با ما چه کار‌؟

با چنین عقل و دل آیی سوی قطّاعان راه
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار‌؟

زخم شمشیر‌ست اینجا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان‌ِ نازک‌ساق‌ِ رعنا را چه کار‌؟

رُستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار‌؟

عاشقان را منبلان دان زخم‌خوار و زخم‌دوست
عاشقانِ عافیت را با چنین سودا چه کار‌؟

عاشقان بوالعجب تا کشته‌تر خود زنده‌تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار‌؟

وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده‌، رو‌، تو را آنجا چه کار‌؟

از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار‌؟

لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار (1076)

لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار

ساعتی بیرونیان را می‌ربود از عقل و دل
ساعتی اهل حرم را می‌ببرد از هوش و کار

دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بی‌قرار

گاه از نوک قلم سوداش نقشی می‌کشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار

چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار

چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار

مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار

چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه‌وار و شد برون آن مای یار

شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار