فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل (1343)

صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل

گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی‌امان
می‌کشد جان را از این گل تا به سربالای دل

هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته‌ای
گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل

قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل
موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل

شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل

گرد ما در می‌پری ای رشک ماه و مشتری
آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای دل

ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوه‌ای تو لایق سودای دل

باده ده ای ساقی جان باده بی‌درد و دغل (1360)

باده ده ای ساقی جان باده بی‌درد و دغل
کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل

هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل
یقطع عن شاربه کل ملال و فشل

باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم
غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و عمل

اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل

ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا
باده خنب ملکی داده حق عز و جل

طفت به معتمرا فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل

مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست که من
کیسه زر مست کند لیک نه چون جام ازل

لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع
و روحنا کما تری فی درجات و دول

توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو
از دل و جان توبه کند هیچ تن ای شیخ اجل

عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل

بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل

یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل

بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل

اسکت یا صاح کفی واعف عفا الله عفا
هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل

یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال (1365)

یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال

کم انادی انظر و نقتبس من نورکم
قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال

من رآی نورا انیسا یملا الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال

کل امر منه حق مستحق نافذ
ینفع الامراض طرا ینجلی منه الکلال

من شکا مغلاق باب فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظما فلیستقی الماء الزلال

لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال

حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها
حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلال

ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال

یا محبا قم تنادم فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال

دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو
مرغ جان‌ها را ببخشد کر و فرش پر و بال

یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال (1366)

یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال

قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم
انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال

کل شیء منکم عندی لذیذ طیب
منک طابت کل ارض ان ذا سحر حلال

گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم (1581)

گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم
کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم

متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم

جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم

کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم

پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم

گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندر این فتنه خوشم من تو برو می باش سالم

مشک بربند ای سقا تو گرچه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم

می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام (1583)

می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام

می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما
مشنو ای پخته از این پس وعده‌های خام خام

جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا
ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام

قال ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم
ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام

ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود
ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی دام دام

از خودی بیرون رویم آخر کجا در بیخودی
بیخودی معنی است معنی باخودی‌ها نام نام

ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج
لا کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام

مجلس خاص اندرآ و عام را وادان ز خاص
ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام

هر که گوید کان چراغ دیده‌ها را دیده‌ام (1584)

هر که گوید کان چراغ دیده‌ها را دیده‌ام
پیش من نه دیده‌اش را کامتحان دیده‌ام

چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌ام

گرچه او عیار و مکار است گرد خویشتن
از میان رخت او من نقدها دزدیده‌ام

پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد
زانک دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده‌ام

جمله مرغان به پر و بال خود پریده‌اند
من ز بال و پر خود بی‌بال و پر پریده‌ام

من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته‌ام
من به چنگ خود همیشه پرده‌ام بدریده‌ام

من به ناخن‌های خود هم اصل خود برکنده‌ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده‌ام

ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده‌ای
نوبهارت وانماید آنچ من کاریده‌ام

چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریده‌ام

ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم (1585)

ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم

تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم

آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده‌ای
دست و پایم بسته‌ای تا دست و پا بشناختم

دست و پا را چون نبندی گاهواره ت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم

چون درخت از زیر خاکی دست‌ها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم

ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم

شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمده‌ست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم

زیر و بالا چند گویم لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم

نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم (1586)

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم

کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم

دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
خام دیدم خویش را در پخته‌ای آویختم

خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم
شعر گشتم در لطافت سرمه را می بیختم

عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین
من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم (1587)

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم

چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم

من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم

من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زانک من جان غریبم این سرایی نیستم

ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم

من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقه‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم

در غم آنم که او خود را نماید بی‌حجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم