فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم (1588)

من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم

کوزه‌ها محتاج خم و خم‌ها محتاج جو
در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم

مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم

گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم

بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم

جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم

در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم

تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم

روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم

چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم (1589)

چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم

چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم

زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم

زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
جان همچون قند را من زیر دندان می برم

تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم

دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم

سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم

شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم

چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم (1590)

چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوشترم

در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم

در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او
زانک معنی همچو آب و من در او چون شکرم

دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من از این معنی ز صورت یاد نارم لاجرم

می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم

کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم

ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعله‌های آذرم

همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم

من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم

من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم

چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم (1591)

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم

چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم

پنبه‌ای از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم

مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم (1592)

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم

نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو
کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم

نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم

ای سر رشته طرب‌ها عیسی دوران توی
سر از این روزن فروکن گرچه من چون سوزنم

عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم

تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم

شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم

روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم (1593)

روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم
عاشقی بس پخته‌ام این ننگ را بر خود نهم

ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان
ننگ را من بر سر آن عشرت بی‌حد نهم

علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف
حرف‌های علم را بر گردن ابجد نهم

تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من
تخت خود را من برآرم بر سر فرقد نهم

چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود
صورت خود را به پیش صورت احمد نهم

نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک
شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم

ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم (1594)

ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره‌ایم

تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
بی‌رخ خورشید ما می دانک ما آواره‌ایم

الصلا ای عاشقان‌هان الصلا این کاریان
باده کاری است این جا زانک ما این کاره‌ایم

هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره‌ایم

نعره لبیک لبیک از همه برخاسته
مصحف معنی توی ما هر یکی سی پاره‌ایم

خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست
در میان خون خود چون طفلک خون خواره‌ایم

کوه طور از باده‌اش بیخود شد و بدمست شد
ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره‌ایم

یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره‌ایم

همچو مریم حامله نور خدایی گشته‌ایم
گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره‌ایم

از درون باره این عقل خود ما را مجو
زانک در صحرای عشقش ما برون باره‌ایم

عشق دیوانه‌ست و ما دیوانه دیوانه‌ایم
نفس اماره‌ست و ما اماره اماره‌ایم

مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره‌ایم

سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم (1595)

سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم

چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم

عالم چون را مثال ذره‌ها برهم زدیم
تا به پیش تخت آن سلطان بی‌چون تاختیم

فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت
چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختیم

چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم

نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد
بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم

دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره‌ای
ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختیم

بس صدف‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم
تا به سوی گنج‌های در مکنون تاختیم

سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان
بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم

چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم (1596)

چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم

جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم

ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم
ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم

ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار
ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم

چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
چون خیال او برون شد ما در این درماندیم

این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم (1597)

این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم
جمع مستان را بخوان تا باده‌ها با هم خوریم

باده‌ای کابرار را دادند اندر یشربون
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم

ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم

نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم

بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خالق آورده‌ست ما را تا که ما عالم خوریم

این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد
ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم

گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
ور ز آدم زاده‌ایم آن باده با آدم خوریم

گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم

ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم

گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
گر چو خورشید آب‌ها را جمله بی‌اشکم خوریم

شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم