فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

چونک رقعهٔ گنج پر آشوب را (69-6)

بخش ۶۹ – باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم

 

چونک رقعهٔ گنج پر آشوب را

شه مسلم داشت آن مکروب را

گشت آمن او ز خصمان و ز نیش

رفت و می‌پیچید در سودای خویش

یار کرد او عشق درداندیش را

کلب لیسد خویش ریش خویش را

عشق را در پیچش خود یار نیست

محرمش در ده یکی دیار نیست

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر

عقل از سودای او کور‌ست و کر

زآنک این دیوانگی عام نیست

طب را ارشاد این احکام نیست

گر طبیبی را رسد زین گون جنون

دفتر طب را فرو شوید به خون

طب جملهٔ عقل‌ها منقوش اوست

روی جمله دلبر‌ان روپوش اوست

روی در روی خود آر ای عشق‌کیش

نیست ای مفتون ترا جز خویش خویش

قبله از دل ساخت آمد در دعا

لیس للانسان الا ما سعی

پیش از آن کاو پاسخی بشنیده بود

سال‌ها اندر دعا پیچیده بود

بی‌اجابت بر دعا‌ها می‌تنید

از کرم لبیک پنهان می‌شنید

چونک بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل

ز اعتماد جود خلاق جلیل

سوی او نه هاتف و نه پیک بود

گوش اومید‌ش پر از لبیک بود

بی‌زبان می‌گفت اومید‌ش تعال

از دلش می‌روفت آن دعوت ملال

آن کبوتر را که بام آموخته‌ست

تو مخوان می‌رانش کان پر دوخته‌ست

ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش

کز ملاقات تو بر رسته‌ست جانش

گر برانی مرغ جانش از گزاف

هم به‌گرد بام تو آرد طواف

چینه و نقلش همه بر بام تست

پر زنان بر اوج مست دام تست

گر دمی منکر شود دزدانه روح

در ادای شکرت ای فتح و فتوح

شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش

تشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش

که بیا سوی مه و بگذر ز گرد

شاه عشقت خواند زوتر باز گرد

گرد این بام و کبوتر‌خانه من

چون کبوتر پر زنم مستانه من

جبرئیل عشقم و سدره‌م توی

من سقیمم عیسی مریم توی

جوش ده آن بحر گوهر‌بار را

خوش بپرس امروز این بیمار را

چون تو آن او شدی بحر آن اوست

گرچه این دم نوبت بحران اوست

این خود آن ناله‌ست کاو کرد آشکار

آنچ پنهان‌ست یا رب زینهار

دو دهان داریم گویا هم‌چو نی

یک دهان پنهان‌ست در لب‌های وی

یک دهان نالان شده سوی شما

های هویی در فکنده در هوا

لیک داند هر که او را منظر‌ست

که فغان این سری هم زان سرست

دمدمهٔ این نای از دم‌های اوست

های هوی روح از هیهای اوست

گر نبودی با لبش نی را سمر

نی جهان را پر نکردی از شکر

با کی خفتی وز چه پهلو خاستی

که چنین پر جوش چون دریا‌ستی

یا ابیت عند ربی خواندی

در دل دریای آتش راندی

نعرهٔ یا نار کونی باردا

عصمت جان تو گشت ای مقتدا

ای ضیاء الحق حسام دین و دل

کی توان اندود خورشید‌ی به گل

قصد کرده‌ستند این گل‌پاره‌ها

که بپوشانند خورشید ترا

در دل که لعل‌ها دلال تست

باغها از خنده مالامال تست

محرم مردی‌ت را کو رستمی‌‌؟

تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی

چون بخواهم کز سرت آهی کنم

چون علی سر را فرو چاهی کنم

چونک اخوان را دل کینه‌ورست

یوسفم را قعر چه اولی‌ترست

مست گشتم خویش بر غوغا زنم

چه چه باشد خیمه بر صحرا زنم

بر کف من نه شراب آتشین

وانگه آن کر و فر مستانه بین

منتظر گو باش بی گنج آن فقیر

زآنک ما غرقیم این دم در عصیر

از خدا خواه ای فقیر این دم پناه

از من غرقه شده یاری مخواه

که مرا پروای آن اسناد نیست

از خود و از ریش خویشم یاد نیست

باد سبلت کی بگنجد و آبِ رو

در شرابی که نگنجد تار مو

در ده ای ساقی یکی رطلی گران

خواجه را از ریش و سبلت وا رهان

نخوت‌ش بر ما سبالی می‌زند

لیک ریش از رشک ما بر می‌کند

مات او و مات او و مات او

که همی‌دانیم تزویر‌ات او

از پس صد سال آنچ آید ازو

پیر می‌بیند معین مو به مو

اندر آیینه چه بیند مرد عام

که نبیند پیر اندر خشت خام

آنچ لحیانی به خانهٔ خود ندید

هست بر کوسه یکایک آن پدید

رو به دریایی که ماهی‌زاده‌ای

هم‌چو خس در ریش چون افتاده‌ای

خس نه‌ای دور از تو رشک گوهری

در میان موج و بحر اولی‌تری

بحر وحدانی‌ست جفت و زوج نیست

گوهر و ماهیش غیر موج نیست

ای محال و ای محال اشراک او

دور از آن دریا و موج پاک او

نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ

لیک با احول چه گویم هیچ هیچ

چونک جفت احولانیم ای شمن

لازم آید مشرکانه دم زدن

آن یکیی زان سوی وصف‌ست و حال

جز دوی ناید به میدان مقال

یا چو احول این دوی را نوش کن

یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن

یا به نوبت گه سکوت و گه کلام

احولانه طبل می‌زن والسلام

چون ببینی محرمی گو سر جان

گُل ببینی نعره زن چون بلبلان

چون ببینی مشک پر مکر و مجاز

لب ببند و خویشتن را خنب ساز

دشمن آبست پیش او مجنب

ورنه سنگ جهل او بشکست خنب

با سیاست‌های جاهل صبر کن

خوش مدارا کن به عقل من لدن

صبر با نا‌اهل اهلان را جلی‌ست

صبر صافی می‌کند هر جا دلی‌ست

آتش نمرود ابراهیم را

صفوت آیینه آمد در جلا

جور کفر نوحیان و صبر نوح

نوح را شد صیقل مرآت روح

رفت درویشی ز شهر طالقان (70-6)

بخش ۷۰ – حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره

 

رفت درویشی ز شهر طالقان

بهر صیت بوالحسین خارقان

کوه‌ها ببرید و وادی دراز

بهر دید شیخ با صدق و نیاز

آنچ در ره دید از رنج و ستم

گرچه در خوردست کوته می‌کنم

چون به مقصد آمد از ره آن جوان

خانهٔ آن شاه را جست او نشان

چون به صد حرمت بزد حلقهٔ درش

زن برون کرد از در خانه سرش

که چه می‌خواهی بگو ای ذوالکرم

گفت بر قصد زیارت آمدم

خنده‌ای زد زن که خه‌خه ریش بین

این سفر‌گیری و این تشویش بین

خود ترا کاری نبود آن جایگاه

که به بیهوده کنی این عزم راه

اشتهای گول‌گردی آمدت

یا ملولی وطن غالب شدت

یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد

بر تو وسواس سفر را در گشاد

گفت نا‌فرجام و فحش و دمدمه

من نتانم باز گفتن آن همه

از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب

آن مرید افتاد از غم در نشیب

اشکش از دیده بجست و گفت او (71-6)

بخش ۷۱ – پرسیدن آن وارد از حرم شیخ کی شیخ کجاست کجا جوییم و جواب نافرجام گفتن حرم

 

اشکش از دیده بجست و گفت او
با همه آن شاه شیرین‌نام کو

گفت آن سالوس زراق تهی
دام گولان و کمند گمرهی

صد هزاران خام ریشان هم‌چو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو

گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی

لاف‌کیشی کاسه‌لیسی طبل‌خوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار

سبطی‌اند این قوم و گوساله‌پرست
در چنین گاوی چه می‌مالند دست

جیفة اللیلست و بطال النهار
هر که او شد غرهٔ این طبل‌خوار

هشته‌اند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کینست حال

آل موسی کو دریغا تاکنون
عابدان عجل را ریزند خون

شرع و تقوی را فکنده سوی پشت
کو عمر کو امر معروفی درشت

کین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد

کو ره پیغامبری و اصحاب او
کو نماز و سبحه و آداب او

بانگ زد بر وی جوان و گفت بس (72-6)

بخش ۷۲ – جواب گفتن مرید و زجر کردن مرید آن طعانه را از کفر و بیهوده گفتن

 

بانگ زد بر وی جوان و گفت بس
روز روشن از کجا آمد عسس

نور مردان مشرق و مغرب گرفت
آسمانها سجده کردند از شگفت

آفتاب حق بر آمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل

ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا

من به بادی نامدم هم‌چون سحاب
تا بگردی باز گردم زین جناب

عجل با آن نور شد قبلهٔ کرم
قبله بی آن نور شد کفر و صنم

هست اباحت کز هوای آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال

کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت

مظهر عزست و محبوب به حق
از همه کروبیان برده سبق

سجده آدم را بیان سبق اوست
سجده آرد مغز را پیوست پوست

شمع حق را پف کنی تو ای عجوز
هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز

کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس

حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی

جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور

هر که بر شمع خدا آرد پف او
شمع کی میرد بسوزد پوز او

چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب

موجهای تیز دریاهای روح
هست صد چندان که بد طوفان نوح

لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست

کوه و کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا به قعر امتهان

مه فشاند نور و سگ وع وع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند

شب روان و همرهان مه بتگ
ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ

جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر

جان شرع و جان تقوی عارفست
معرفت محصول زهد سالفست

زهد اندر کاشتن کوشیدنست
معرفت آن کشت را روییدنست

پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد
جان این کشتن نباتست و حصاد

امر معروف او و هم معروف اوست
کاشف اسرار و هم مکشوف اوست

شاه امروزینه و فردای ماست
پوست بندهٔ مغز نغزش دایماست

چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد
پس گلوی جمله کوران را فشرد

چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود

گر ترا چشمیست بگشا در نگر
بعد لا آخر چه می‌ماند دگر

ای بریده آن لب و حلق و دهان
که کند تف سوی مه یا آسمان

تف برویش باز گردد بی شکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی

تا قیامت تف برو بارد ز رب
هم‌چو تبت بر روان بولهب

طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبل‌خوار

آسمانها بندهٔ ماه وی‌اند
شرق و مغرب جمله نانخواه وی‌اند

زانک لولاکست بر توقیع او
جمله در انعام و در توزیع او

گر نبودی او نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانی ملک

گر نبودی او نیابیدی بُحار
هیبت و ماهی و دُر شاهوار

گر نبودی او نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین

رزقها هم رزق‌خواران وی‌اند
میوه‌ها لب‌خشک باران وی‌اند

هین که معکوس است در امر این گره
صدقه‌بخش خویش را صدقه بده

از فقیرستت همه زر و حریر
هین غنی را ده زکاتی ای فقیر

چون تو ننگی جفت آن مقبول‌روح
چون عیال کافر اندر عقد نوح

گر نبودی نسبت تو زین سرا
پاره‌پاره کردمی این دم ترا

دادمی آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمی من در قصاص

لیک با خانهٔ شهنشاه زمن
این چنین گستاخیی ناید ز من

رو دعا کن که سگ این موطنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی

بعد از آن پرسان شد او از هر کسی (73-6)

بخش ۷۳ – واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان کی شیخ به فلان بیشه رفته است

 

بعد از آن پرسان شد او از هر کسی
شیخ را می‌جست از هر سو بسی

پس کسی گفتش که آن قطب دیار
رفت تا هیزم کشد از کوهسار

آن مرید ذوالفقاراندیش تفت
در هوای شیخ سوی بیشه رفت

دیو می‌آورد پیش هوش مرد
وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد

کین چنین زن را چرا این شیخ دین
دارد اندر خانه یار و همنشین

ضد را با ضد ایناس از کجا
با امام‌الناس نسناس از کجا

باز او لاحول می‌کرد آتشین
که اعتراض من برو کفرست و کین

من کی باشم با تصرفهای حق
که بر آرد نفس من اشکال و دق

باز نفسش حمله می‌آورد زود
زین تعرف در دلش چون کاه دود

که چه نسبت دیو را با جبرئیل
که بود با او به صحبت هم مقیل

چون تواند ساخت با آزر خلیل
چون تواند ساخت با ره‌زن دلیل

اندرین بود او که شیخ نامدار (74-6)

بخش ۷۴ – یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه

 

اندرین بود او که شیخ نامدار

زود پیش افتاد بر شیری سوار

شیر غران هیزمش را می‌کشید

بر سر هیزم نشسته آن سعید

تازیانه‌ش مار نر بود از شرف

مار را بگرفته چون خرزن به کف

تو یقین می‌دان که هر شیخی که هست

هم سواری می‌کند بر شیر مست

گرچه آن محسوس و این محسوس نیست

لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست

صد هزاران شیر زیر رانشان

پیش دیدهٔ غیب‌دان هیزم‌کشان

لیک یک یک را خدا محسوس کرد

تا که بیند نیز او که نیست مرد

دیدش از دور و بخندید آن خدیو

گفت آن را مشنو ای مفتون دیو

از ضمیر او بدانست آن جلیل

هم ز نور دل بلی نعم الدلیل

خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون

آنچ در ره رفت بر وی تا کنون

بعد از آن در مشکل انکار زن

بر گشاد آن خوش‌سراینده دهن

کان تحمل از هوای نفس نیست

آن خیال نفس تست آنجا مَایست

گرنه صبرم می‌کشیدی بار زن

کی کشیدی شیر نر بیگار من

اشتران بختییم اندر سبق

مست و بی‌خود زیر محملهای حق

من نیم در امر و فرمان نیم‌خام

تا بیندیشم من از تشنیع عام

عام ما و خاص ما فرمان اوست

جان ما بر رو دوان جویان اوست

فردی ما جفتی ما نَز هواست

جان ما چون مهره در دست خداست

ناز آن ابله کشیم و صد چو او

نه ز عشق رنگ و نه سودای بو

این قدر خود درس شاگردان ماست

کر و فر ملحمهٔ ما تا کجاست

تا کجا آنجا که جا را راه نیست

جز سنابرق مه الله نیست

از همه اوهام و تصویرات دور

نور نور نور نور نور نور

بهر تو ار پست کردم گفت و گو

تا بسازی با رفیق زشت‌خو

تا کشی خندان و خوش بار حرج

از پی الصبر مفتاح الفرج

چون بسازی با خسی این خسان

گردی اندر نور سنتها رسان

که انبیا رنج خسان بس دیده‌اند

از چنین ماران بسی پیچیده‌اند

چون مراد و حکم یزدان غفور

بود در قدمت تجلی و ظهور

بی ز ضدی ضد را نتوان نمود

وان شه بی‌مثل را ضدی نبود

پس خلیفه ساخت صاحب‌سینه‌ای (75-6)

بخش ۷۵ – حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة

 

پس خلیفه ساخت صاحب‌سینه‌ای
تا بود شاهیش را آیینه‌ای

بس صفای بی‌حدودش داد او
وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او

دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه

در میان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچ رفت رفت

هم‌چنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد

هم‌چنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور

ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کین‌گزار و جنگ‌جو

چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش

پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر

دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق

سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی می‌فزود

آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق

هم‌چنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا

هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحه‌ای که جانشان را در ربود

هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد

هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین

تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر

لقمه‌ای را که ستون این تنست
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست

چونک حق قهری نهد در نان تو
چون خناق آن نان بگیرد در گلو

این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر

تا شود بر تنت این جبهٔ شگرف
سرد هم‌چون یخ گزنده هم‌چو برف

تا گریزی از وشق هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر

تو دو قله نیستی یک قله‌ای
غافل از قصهٔ عذاب ظله‌ای

امر حق آمد به شهرستان و ده
خانه و دیوار را سایه مده

مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب

که بمردیم اغلب ای مهتر امان
باقیش از دفتر تفسیر خوان

چون عصا را مار کرد آن چست‌دست
گر ترا عقلیست آن نکته بس است

تو نظر داری ولیک امعانش نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست

زین همی گوید نگارندهٔ فکر
که بکن ای بنده امعان نظر

آن نمی‌خواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد بر داود گرد

تن بمردت سوی اسرافیل ران
دل فسردت رو به خورشید روان

در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک بسوفسطایی بدظن رسی

او خود از لب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود

هین سخن‌خا نوبت لب‌خایی است
گر بگویی خلق را رسوایی است

چیست امعان چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست گویندش روان

آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن

دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد

در بیان آنک بر فرمان رود
گر گلی را خار خواهد آن شود

مؤمنان از دست باد ضایره (76-6)

بخش ۷۶ – معجزهٔ هود علیه‌السلام در تخلص مؤمنان امت به وقت نزول باد

 

مؤمنان از دست باد ضایره
جمله بنشستند اندر دایره

باد طوفان بود و کشتی لطف هو
بس چنین کشتی و طوفان دارد او

پادشاهی را خدا کشتی کند
تا به حرص خویش بر صفها زند

قصد شه آن نه که خلق آمن شوند
قصدش آنک ملک گردد پای‌بند

آن خراسی می‌دود قصدش خلاص
تا بیابد او ز زخم آن دم مناص

قصد او آن نه که آبی بر کشد
یاکه کنجد را بدان روغن کند

گاو بشتابد ز بیم زخم سخت
نه برای بردن گردون و رخت

لیک دادش حق چنین خوف وجع
تا مصالح حاصل آید در تبع

هم‌چنان هر کاسبی اندر دکان
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان

هر یکی بر درد جوید مرهمی
در تبع قایم شده زین عالمی

حق ستون این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس جان در کار باخت

حمد ایزد را که ترسی را چنین
کرد او معمار و اصلاح زمین

این همه ترسنده‌اند از نیک و بد
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود

پس حقیقت بر همه حاکم کسیست
که قریبست او اگر محسوس نیست

هست او محسوس اندر مکمنی
لیک محسوس حس این خانه نی

آن حسی که حق بر آن حس مظهرست
نیست حس این جهان آن دیگرست

حس حیوان گر بدیدی آن صور
بایزید وقت بودی گاو و خر

آنک تن را مظهر هر روح کرد
وآنک کشتی را براق نوح کرد

گر بخواهد عین کشتی را به خو
او کند طوفان تو ای نورجو

هر دمت طوفان و کشتی ای مقل
با غم و شادیت کرد او متصل

گر نبینی کشتی و دریا به پیش
لرزها بین در همه اجزای خویش

چون نبیند اصل ترسش را عیون
ترس دارد از خیال گونه‌گون

مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن اشترست

زانک آن دم بانگ اشتر می‌شنید
کور را گوشست آیینه نه دید

باز گوید کور نه این سنگ بود
یا مگر از قبهٔ پر طنگ بود

این نبود و او نبود و آن نبود
آنک او ترس آفرید اینها نمود

ترس و لرزه باشد از غیری یقین
هیچ کس از خود نترسد ای حزین

آن حکیمک وهم خواند ترس را
فهم کژ کردست او این درس را

هیچ وهمی بی‌حقیقت کی بود
هیچ قلبی بی‌صحیحی کی رود

کی دروغی قیمت آرد بی ز راست
در دو عالم هر دروغ از راست خاست

راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید آن روان کرد او دروغ

ای دروغی که ز صدقت این نواست
شکر نعمت گو مکن انکار راست

از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتیها و دریاهای او

بل ز کشتیهاش کان پند دلست
گویم از کل جزو در کل داخلست

هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبت این خلق را طوفان شناس

کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر

در تلاقی روزگارت می‌برند
یادهاشان غایبی‌ات می‌چرند

چون خر تشنه خیال هر یکی
از قف تن فکر را شربت‌مکی

نشف کرد از تو خیال آن وشات
شبنمی که داری از بحر الحیات

پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان می‌نجنبد در رکون

عضو حر شاخ تر و تازه بود
می‌کشی هر سو کشیده می‌شود

گر سبد خواهی توانی کردنش
هم توانی کرد چنبر گردنش

چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
ناید آن سویی که امرش می‌کشد

پس بخوان قاموا کسالی از نبی
چون نیابد شاخ از بیخش طبی

آتشین است این نشان کوته کنم
بر فقیر و گنج و احوالش زنم

آتشی دیدی که سوزد هر نهال
آتش جان بین کزو سوزد خیال

نه خیال و نه حقیقت را امان
زین چنین آتش که شعله زد ز جان

خصم هر شیر آمد و هر روبه او
کل شیء هالک الا وجهه

در وجوه وجه او رو خرج شو
چون الف در بسم در رو درج شو

آن الف در بسم پنهان کرد ایست
هست او در بسم و هم در بسم نیست

هم‌چنین جملهٔ حروف گشته مات
وقت حذف حرف از بهر صلات

از صله‌ست و بی و سین زو وصل یافت
وصل بی و سین الف را بر نتافت

چونک حرفی برنتابد این وصال
واجب آید که کنم کوته مقال

چون یکی حرفی فراق سین و بیست
خامشی اینجا مهمتر واجبیست

چون الف از خود فنا شد مکتنف
بی و سین بی او همی‌گویند الف

ما رمیت اذ رمیت بی ویست
هم‌چنین قال الله از صمتش بجست

تا بود دارو ندارد او عمل
چونک شد فانی کند دفع علل

گر شود بیشه قلم دریا مداد
مثنوی را نیست پایانی امید

چارچوب خشت‌زن تا خاک هست
می‌دهد تقطیع شعرش نیز دست

چون نماند خاک و بودش جف کند
خاک سازد بحر او چون کف کند

چون نماند بیشه و سر در کشد
بیشه‌ها از عین دریا سر کشد

بهر این گفت آن خداوند فرج
حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج

باز گرد از بحر و رو در خشک نه
هم ز لعبت گو که کودک‌راست به

تا ز لعبت اندک اندک در صبا
جانش گردد با یم عقل آشنا

عقل از آن بازی همی‌یابد صبی
گرچه با عقلست در ظاهر ابی

کودک دیوانه بازی کی کند
جزو باید تا که کل را فی کند

نک خیال آن فقیرم بی‌ریا (77-6)

بخش ۷۷ – رجوع کردن به قصهٔ قبه و گنج

 

نک خیال آن فقیرم بی‌ریا

عاجز آورد از بیا و از بیا

بانگ او تو نشنوی من بشنوم

زانک در اسرار همراز ویم

طالب گنجش مبین خود گنج اوست

دوست کی باشد به معنی غیر دوست

سجده خود را می‌کند هر لحظه او

سجده پیش آینه‌ست از بهر رو

گر بدیدی ز آینه او یک پشیز

بی‌خیالی زو نماندی هیچ چیز

هم خیالاتش هم او فانی شدی

دانش او محو نادانی شدی

دانشی دیگر ز نادانی ما

سر برآوردی عیان که انی انا

اسجدوا لادم ندا آمد همی

که آدمید و خویش بینیدش دمی

احولی از چشم ایشان دور کرد

تا زمین شد عین چرخ لاژورد

لا اله گفت و الا الله گفت

گشت لا الا الله و وحدت شکفت

آن حبیب و آن خلیل با رشد

وقت آن آمد که گوش ما کشد

سوی چشمه که دهان زینها بشو

آنچ پوشیدیم از خلقان مگو

ور بگویی خود نگردد آشکار

تو به قصد کشف گردی جرم‌دار

لیک من اینک بریشان می‌تنم

قایل این سامع این هم منم

صورت درویش و نقش گنج گو

رنج کیش‌اند این گروه از رنج گو

چشمهٔ راحت بریشان شد حرام

می‌خورند از زهر قاتل جام‌جام

خاکها پر کرده دامن می‌کشند

تا کنند این چشمه‌ها را خشک‌بند

کی شود این چشمهٔ دریامدد

مکتنس زین مشت خاک نیک و بد

لیک گوید با شما من بسته‌ام

بی‌شما من تا ابد پیوسته‌ام

قوم معکوس‌اند اندر مشتها

خاک‌خوار و آب را کرده رها

ضد طبع انبیا دارند خلق

اژدها را متکا دارند خلق

چشم‌بند ختم چون دانسته‌ای

هیچ دانی از چه دیده بسته‌ای

بر چه بگشادی بدل این دیده‌ها

یک به یک بئس البدل دان آن ترا

لیک خورشید عنایت تافته‌ست

آیسان را از کرم در یافته‌ست

نرد بس نادر ز رحمت باخته

عین کفران را انابت ساخته

هم ازین بدبختی خلق آن جواد

منفجر کرده دو صد چشمهٔ وداد

غنچه را از خار سرمایه دهد

مهره را از مار پیرایه دهد

از سواد شب برون آرد نهار

وز کف معسر برویاند یسار

آرد سازد ریگ را بهر خلیل

کوه با داود گردد هم رسیل

کوه با وحشت در آن ابر ظلم

بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم

خیز ای داود از خلقان نفیر

ترک آن کردی عوض از ما بگیر

گفت آن درویش ای دانای راز (78-6)

بخش ۷۸ – انابت آن طالب گنج به حق تعالی بعد از طلب بسیار و عجز و اضطرار کی ای ولی الاظهار تو کن این پنهان را آشکار

گفت آن درویش ای دانای راز
از پی این گنج کردم یاوه‌تاز

دیو حرص و آز و مستعجل تگی
نی تانی جست و نی آهستگی

من ز دیگی لقمه‌ای نندوختم
کف سیه کردم دهان را سوختم

خود نگفتم چون درین ناموقنم
زان گره‌زن این گره را حل کنم

قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مگو ژاژ از گمان ای سخت‌رو

آن گره کو زد همو بگشایدش
مهره کو انداخت او بربایدش

گرچه آسانت نمود آن سان سخن
کی بود آسان رموز من لدن

گفت یا رب توبه کردم زین شتاب
چون تو در بستی تو کن هم فتح باب

بر سر خرقه شدن بار دگر
در دعا کردن بدم هم بی‌هنر

کو هنر کو من کجا دل مستوی
این همه عکس توست و خود توی

هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
هم‌چو کشتی غرقه می‌گردد ز آب

خود نه من می‌مانم و نه آن هنر
تن چو مرداری فتاده بی‌خبر

تا سحر جمله شب آن شاه علی
خود همی‌گوید الستی و بلی

کو بلی‌گو جمله را سیلاب برد
یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد

صبح‌دم چون تیغ گوهردار خود
از نیام ظلمت شب بر کند

آفتاب شرق شب را طی کند
از نهنگ آن خورده‌ها را قی کند

رسته چون یونس ز معدهٔ آن نهنگ
منتشر گردیم اندر بو و رنگ

خلق چون یونس مسبح آمدند
کاندر آن ظلمات پر راحت شدند

هر یکی گوید به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آید به در

کای کریمی که در آن لیل وحش
گنج رحمت بنهی و چندین چشش

چشم تیز و گوش تازه تن سبک
از شب هم‌چون نهنگ ذوالحبک

از مقامات وحش‌رو زین سپس
هیچ نگریزیم ما با چون تو کس

موسی آن را نار دید و نور بود
زنگیی دیدیم شب را حور بود

بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس

ساحران را چشم چون رست از عمی
کف‌زنان بودند بی‌این دست و پا

چشم‌بند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست

لیک حق اصحابنا اصحاب را
در گشاد و برد تا صدر سرا

با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمت‌اند از بند رق

در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم

ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعت گل خار را

خاک ما را ثانیا پالیز کن
هیچ نی را بار دیگر چیز کن

این دعا تو امر کردی ز ابتدی
ورنه خاکی را چه زهرهٔ این بدی

چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب

شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس

برده در دریای رحمت ایزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم

آن یکی را کرده پر نور جلال
وآن دگر را کرده پر وهم و خیال

گر بخویشم هیچ رای و فن بدی
رای و تدبیرم به حکم من بدی

شب نرفتی هوش بی‌فرمان من
زیر دام من بدی مرغان من

بودمی آگه ز منزلهای جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان

چون کفم زین حل و عقد او تهیست
ای عجب این معجبی من ز کیست

دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم

چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگ‌تر از چشم میم

این الف وین میم ام بود ماست
میم ام تنگست الف زو نر گداست

آن الف چیزی ندارد غافلیست
میم دلتنگ آن زمان عاقلیست

در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من

هیچ دیگر بر چنین هیچی منه
نام دولت بر چنین پیچی منه

خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا

در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم راحت‌افزاییم کن

هم در آب دیده عریان بیستم
بر در تو چونک دیده نیستم

آب دیدهٔ بندهٔ بی‌دیده را
سبزه‌ای بخش و نباتی زین چرا

ور نمانم آب آبم ده ز عین
هم‌چو عینین نبی هطالتین

او چو آب دیده جست از جود حق
با چنان اقبال و اجلال و سبق

چون نباشم ز اشک خون باریک‌ریس
من تهی‌دست قصور کاسه‌لیس

چون چنان چشم اشک را مفتون بود
اشک من باید که صد جیحون بود

قطره‌ای زان زین دو صد جیحون به است
که بدان یک قطره انس و جن برست

چونک باران جست آن روضهٔ بهشت
چون نجوید آب شوره‌خاک زشت

ای اخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت چه کار

نان که سد و مانع این آب بود
دست از آن نان می‌بباید شست زود

خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن