فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد (89-6)

بخش ۸۹ – حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد

پس بگفتندش کیی ای بوالوفا
گفت شه من هم یکی‌ام از شما

آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش

تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر

آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش

که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست

هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی‌گمان

گفت یک خاصیتم در بازو است
که زنم من نقبها با زور دست

گفت یک خاصیتم در بینی است
کار من در خاکها بوبینی است

سرالناس معادن داد دست
که رسول آن را پی چه گفته است

من ز خاک تن بدانم کاندر آن
چند نقدست و چه دارد او ز کان

در یکی کان زر بی‌اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج

هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی‌خطا

بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی

هم‌چو احمد که برد بو از یمن
زان نصیبی یافت این بینی من

که کدامین خاک همسایهٔ زرست
یا کدامین خاک صفر و ابترست

گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام
که کمندی افکنم طول علم

هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش
تا کمندش برد سوی آسمانش

گفت حقش ای کمندانداز بیت
آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت

پس بپرسیدند زان شه کای سند
مر ترا خاصیت اندر چه بود

گفت در ریشم بود خاصیتم
که رهانم مجرمان را از نقم

مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند

چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش را

قوم گفتندش که قطب ما توی
که خلاص روز محنتمان شوی

چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت می‌گوید که سلطان با شماست

خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای
گفت این هست از وثاق بیوه‌ای

پس کمند انداخت استاد کمند
تا شدند آن سوی دیوار بلند

جای دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاک مخزن شاهیست فرد

نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید
هر یکی از مخزن اسبابی کشید

بس زر و زربفت و گوهرهای زفت
قوم بردند و نهان کردند تفت

شه معین دید منزل‌گاهشان
حلیه و نام و پناه و راهشان

خویش را دزدید ازیشان بازگشت
روز در دیوان بگفت آن سرگذشت

پس روان گشتند سرهنگان مست
تا که دزدان را گرفتند و ببست

دست‌بسته سوی دیوان آمدند
وز نهیب جان خود لرزان شدند

چونک استادند پیش تخت شاه
یار شبشان بود آن شاه چو ماه

آنک چشمش شب بهرکه انداختی
روز دیدی بی شکش بشناختی

شاه را بر تخت دید و گفت این
بود با ما دوش شب‌گرد و قرین

آنک چندین خاصیت در ریش اوست
این گرفت ما هم از تفتیش اوست

عارف شه بود چشمش لاجرم
بر گشاد از معرفت لب با حشم

گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود

چشم من ره برد شب شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت

امت خود را بخواهم من ازو
کو نگرداند ز عارف هیچ رو

چشم عارف دان امان هر دو کون
که بدو یابید هر بهرام عون

زان محمد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود

در شب دنیا که محجوبست شید
ناظر حق بود و زو بودش امید

از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت

مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم با رشد

نور او بر ذره‌ها غالب شود
آن‌چنان مطلوب را طالب شود

در نظر بودش مقامات العباد
لاجرم نامش خدا شاهد نهاد

آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز

گر هزاران مدعی سر بر زند
گوش قاضی جانب شاهد کند

قاضیان را در حکومت این فنست
شاهد ایشان را دو چشم روشنست

گفت شاهد زان به جای دیده است
کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است

مدعی دیده‌ست اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض

حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی

کین غرضها پردهٔ دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود

پس نبیند جمله را با طم و رم
حبک الاشیاء یعمی و یصم

در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند

پس بدید او بی‌حجاب اسرار را
سیر روح مؤمن و کفار را

در زمین حق را و در چرخ سمی
نیست پنهان‌تر ز روح آدمی

باز کرد از رطب و یابس حق نورد
روح را من امر ربی مهر کرد

پس چو دید آن روح را چشم عزیز
پس برو پنهان نماند هیچ چیز

شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع

نام حق عدلست و شاهد آن اوست
شاهد عدلست زین رو چشم دوست

منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را

عشق حق و سر شاهدبازیش
بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش

پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما

این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود

شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی

عارف از معروف بس درخواست کرد
کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد

ای مشیر ما تو اندر خیر و شر
از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر

ای یرانا لانراه روز و شب
چشم‌بند ما شده دید سبب

چشم من از چشم‌ها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد

لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه

یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره

یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت‌دیده را دوری مده

بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال

آنک دیدستت مکن نادیده‌اش
آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش

من نکردم لا ابالی در روش
تو مکن هم لاابالی در خلش

هین مران از روی خود او را بعید
آنک او یک‌باره آن روی تو دید

دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ما سوی الله باطل

باطل‌اند و می‌نمایندم رشد
زانک باطل باطلان را می‌کشد

ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست

معده نان را می‌کشد تا مستقر
می‌کشد مر آب را تف جگر

چشم جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها

زانک حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش

زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان

غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را وا خری

رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر

چون لسان وجان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ‌گو

گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین

وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود

آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست

آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زان فنها مدد

جز همان خاصیت آن خوش‌حواس
که به شب بد چشم او سلطان‌شناس

آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود

شاه را شرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار

وان سگ آگاه از شاه وداد
خود سگ کهفش لقب باید نهاد

خاصیت در گوش هم نیکو بود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود

سگ چو بیدارست شب چون پاسبان
بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان

هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت

هر که او یک‌بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد

ای بسا زر که سیه‌تابش کنند
تا شود آمن ز تاراج و گزند

گاو آبی گوهر از بحر آورد (90-6)

بخش ۹۰ – قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می‌چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب

 

گاو آبی گوهر از بحر آورد

بنهد اندر مرج و گردش می‌چرد

در شعاع نور گوهر گاو آب

می‌چرد از سنبل و سوسن شتاب

زان فکندهٔ گاو آبی عنبرست

که غذااش نرگس و نیلوفرست

هرکه باشد قوت او نور جلال

چون نزاید از لبش سحر حلال

هرکه چون زنبور وحیستش نفل

چون نباشد خانهٔ او پر عسل

می‌چرد در نور گوهر آن بقر

ناگهان گردد ز گوهر دورتر

تاجری بر در نهد لجم سیاه

تا شود تاریک مرج و سبزه‌گاه

پس گریزد مرد تاجر بر درخت

گاو جویان مرد را با شاخ سخت

بیست بار آن گاو تازد گرد مرج

تا کند آن خصم را در شاخ درج

چون ازو نومید گردد گاو نر

آید آنجا که نهاده بد گهر

لجم بیند فوق در شاه‌وار

پس ز طین بگریزد او ابلیس‌وار

کان بلیس از متن طین کور و کرست

گاو کی داند که در گل گوهرست

اهبطوا افکند جان را در حضیض

از نمازش کرد محروم این محیض

ای رفیقان زین مقیل و زان مقال

اتقوا ان الهوی حیض الرجال

اهبطوا افکند جان را در بدن

تا به گل پنهان بود در عدن

تاجرش داند ولیکن گاو نی

اهل دل دانند و هر گل‌کاو نی

هر گلی که اندر دل او گوهریست

گوهرش غماز طین دیگریست

وان گلی کز رش حق نوری نیافت

صحبت گلهای پر در بر نتافت

این سخن پایان ندارد موش ما

هست بر لبهای جو بر گوش ما

آن سرشتهٔ عشق رشته می‌کشد (91-6)

بخش ۹۱ – رجوع کردن به قصهٔ طلب کردن آن موش آن چغز را لب‌لب جو و کشیدن سر رشته تا چغز را در آب خبر شود از طلب او

آن سرشتهٔ عشق رشته می‌کشد
بر امید وصل چغز با رشد

می‌تند بر رشتهٔ دل دم به دم
که سر رشته به دست آورده‌ام

هم‌چو تاری شد دل و جان در شهود
تا سر رشته به من رویی نمود

خود غراب البین آمد ناگهان
بر شکار موش و بردش زان مکان

چون بر آمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب

موش در منقار زاغ و چغز هم
در هوا آویخته پا در رتم

خلق می‌گفتند زاغ از مکر و کید
چغز آبی را چگونه کرد صید

چون شد اندر آب و چونش در ربود
چغز آبی کی شکار زاغ بود

چغز گفتا این سزای آن کسی
کو چو بی‌آبان شود جفت خسی

ای فغان از یار ناجنس ای فغان
هم‌نشین نیک جویید ای مهان

عقل را افغان ز نفس پر عیوب
هم‌چو بینی بدی بر روی خوب

عقل می‌گفتش که جنسیت یقین
از ره معنیست نی از آب و طین

هین مشو صورت‌پرست و این مگو
سر جنسیت به صورت در مجو

صورت آمد چون جماد و چون حجر
نیست جامد را ز جنسیت خبر

جان چو مور و تن چو دانهٔ گندمی
می‌کشاند سو به سویش هر دمی

مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل و جنس من خواهد شدن

آن یکی موری گرفت از راه جو
مور دیگر گندمی بگرفت و دو

جو سوی گندم نمی‌تازد ولی
مور سوی مور می‌آید بلی

رفتن جو سوی گندم تابعست
مور را بین که به جنسش راجعست

تو مگو گندم چرا شد سوی جو
چشم را بر خصم نه نی بر گرو

مور اسود بر سر لبد سیاه
مور پنهان دانه پیدا پیش راه

عقل گوید چشم را نیکو نگر
دانه هرگز کی رود بی دانه‌بر

زین سبب آمد سوی اصحاب کلب
هست صورتها حبوب و مور قلب

زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفس‌ها مختلف یک جنس فرخ

این قفس پیدا و آن فرخش نهان
بی‌قفس کش کی قفس باشد روان

ای خنک چشمی که عقلستش امیر
عاقبت‌بین باشد و حبر و قریر

فرق زشت و نغز از عقل آورید
نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید

چشم غره شد به خضرای دمن
عقل گوید بر محک ماش زن

آفت مرغست چشم کام‌بین
مخلص مرغست عقل دام‌بین

دام دیگر بد که عقلش در نیافت
وحی غایب‌بین بدین سو زان شتافت

جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت
سوی صورت‌ها نشاید زود تاخت

نیست جنسیت به صورت لی و لک
عیسی آمد در بشر جنس ملک

برکشیدش فوق این نیلی‌حصار
مرغ گردونی چو چغزش زاغ‌وار

بود عبدالغوث هم‌جنس پری (92-6)

بخش ۹۲ – قصهٔ عبدالغوث و ربودن پریان او را و سالها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خویش را باز ناشکیفتن او از آن پریان به حکم جنسیت و همدلی او با ایشان

بود عبدالغوث هم‌جنس پری
چون پری نه سال در پنهان‌پری

شد زنش را نسل از شوی دگر
وآن یتیمانش ز مرگش در سمر

که مرورا گرگ زد یا ره‌زنی
یا فتاد اندر چهی یا مکمنی

جمله فرزندانش در اشغال مست
خود نگفتندی که بابایی بدست

بعد نه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شد متواریه

یک مهی مهمان فرزندان خویش
بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش

برد هم جنسی پریانش چنان
که رباید روح را زخم سنان

چون بهشتی جنس جنت آمدست
هم ز جنسیت شود یزدان‌پرست

نه نبی فرمود جود و محمده
شاخ جنت دان به دنیا آمده

مهرها را جمله جنس مهر خوان
قهرها را جمله جنس قهر دان

لاابالی لا ابالی آورد
زانک جنس هم بوند اندر خرد

بود جنسیت در ادریس از نجوم
هشت سال او با زحل بد در قدوم

در مشارق در مغارب یار او
هم‌حدیث و محرم آثار او

بعد غیبت چونک آورد او قدوم
در زمین می‌گفت او درس نجوم

پیش او استارگان خوش صف زده
اختران در درس او حاضر شده

آنچنان که خلق آواز نجوم
می‌شنیدند از خصوص و از عموم

جذب جنسیت کشیده تا زمین
اختران را پیش او کرده مبین

هر یکی نام خود و احوال خود
باز گفته پیش او شرح رصد

چیست جنسیت یکی نوع نظر
که بدان یابند ره در هم‌دگر

آن نظر که کرد حق در وی نهان
چون نهد در تو تو گردی جنس آن

هر طرف چه می‌کشد تن را نظر
بی‌خبر را کی کشاند با خبر

چونک اندر مرد خوی زن نهد
او مخنث گردد و گان می‌دهد

چون نهد در زن خدا خوی نری
طالب زن گردد آن زن سعتری

چون نهد در تو صفات جبرئیل
هم‌چو فرخی بر هواجویی سبیل

منتظر بنهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشق بر سما

چون نهد در تو صفت‌های خری
صد پرت گر هست بر آخر پری

از پی صورت نیامد موش خوار
از خبیثی شد زبون موش‌خوار

طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پرست
از پنیر و فستق و دوشاب مست

باز اشهب را چو باشد خوی موش
ننگ موشان باشد و عار وحوش

خوی آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بگشت و دادشان خوی بشر

در فتادند از لنحن الصافون
در چه بابل ببسته سرنگون

لوح محفوظ از نظرشان دور شد
لوح ایشان ساحر و مسحور شد

پر همان و سر همان هیکل همان
موسیی بر عرش و فرعونی مُهان

در پی خو باش و با خوش‌خو نشین
خوپذیری روغن گل را ببین

خاک گور از مرد هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روی و کف

خاک از همسایگی جسم پاک
چون مشرف آمد و اقبال‌ناک

پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلی داری برو دلدار جو

خاک او هم‌سیرت جان می‌شود
سرمهٔ چشم عزیزان می‌شود

ای بسا در گور خفته خاک‌وار
به ز صد احیا به نفع و انتشار

سایه برده او و خاکش سایه‌مند
صد هزاران زنده در سایهٔ ویند

آن یکی درویش ز اطراف دیار (93-6)

بخش ۹۳ – داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زنده‌ای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفته‌اند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء

آن یکی درویش ز اطراف دیار
جانب تبریز آمد وامدار

نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر

محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتم‌کده

حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی

گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال

ور بکردی ذره‌ای را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی

بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب

با درش بود آن غریب آموخته
وام بی‌حد از عطایش توخته

هم به پشت آن کریم او وام کرد
که ببخششهاش واثق بود مرد

لا ابالی گشته زو و وام‌جو
بر امید قلزم اکرام‌خو

وام‌داران روترش او شادکام
هم‌چو گل خندان از آن روض الکرام

گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب

چونک دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب

ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا

روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهٔ پلنگان را به مشت

چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای (94-6)

بخش ۹۴ – آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره

چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای
قلعه پیش کام خشکش جرعه‌ای

یک سواره تاخت تا قلعه بکر
تا در قلعه ببستند از حذر

زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ

روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چاره‌ست اندرین وقت ای مشیر

گفت آنک ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن

گفت آخر نه یکی مردیست فرد
گفت منگر خوار در فردی مرد

چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
هم‌چو سیمابست لرزان پیش او

شسته در زین آن‌چنان محکم‌پیست
گوییا شرقی و غربی با ویست

چند کس هم‌چون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند

هر یکی را او بگرزی می‌فکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند

داده بودش صنع حق جمعیتی
که همی‌زد یک تنه بر امتی

چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد

اختران بسیار و خورشید ار یکیست
پیش او بنیاد ایشان مندکیست

گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر

کی به پیش آیند موشان ای فلان
نیست جمعیت درون جانشان

هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار

نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم

در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی

بر زدندی چون فدایی حمله‌ای
خویش را بر گربهٔ بی‌مهله‌ای

آن یکی چشمش بکندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب

وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش

لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش

خشک گردد موش زان گربهٔ عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار

از رمهٔ انبه چه غم قصاب را
انبهی هش چه بندد خواب را

مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهٔ گوران جهد

صد هزاران گور ده‌شاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر

مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون ماء مزن

در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری

بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیم‌شب هر نیک و بد

یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور

روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته

نور رویش آن‌چنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهٔ مار کر

او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره

توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین

کان کسا از نور صبری یافتست
نور جان در تار و پودش تافتست

جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آن

کوه قاف ار پیش آید بهرسد
هم‌چو کوه طور نورش بر درد

از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بی‌چون احتمال

آنچ طورش بر نتابد ذره‌ای
قدرتش جا سازد از قاروره‌ای

گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همی‌درد ز نور آن قاف و طور

جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج

نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده

زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل

که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا

در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف

تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهی‌ها و بخت

بی‌چنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن

بر دو کون اسپ ترحم تاختیم
پس عریض آیینه‌ای بر ساختیم

هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس

حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را می‌شناخت

گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو

ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی

گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهٔ عارفی

زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته

وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد

اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید

بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر

هم‌چنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد

پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت می‌خوری

گفت حسرت می‌خورم که صد هزار
دیده بودی تا همی‌کردم نثار

روزن چشمم ز مه ویران شدست
لیک مه چون گنج در ویران نشست

کی گذارد گنج کین ویرانه‌ام
یاد آرد از رواق و خانه‌ام

نور روی یوسفی وقت عبور
می‌فتادی در شباک هر قصور

پس بگفتندی درون خانه در
یوسفست این سو به سیران و گذر

زانک بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع

خانه‌ای را کش دریچه‌ست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف

هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجه‌ای آغاز کن

عشق‌ورزی آن دریچه کردنست
کز جمال دوست سینه روشنست

پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست تست بشنو ای پدر

راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را

کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن

چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بی‌کسی

پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش

نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد

بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بی‌درس و سبق

ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید

شه غلام او شد از علم و هنر
ملک علم از ملک حسن استوده‌تر

آن غریب ممتحن از بیم وام (95-6)

بخش ۹۵ – رجوع کردن به حکایت آن شخص وام کرده و آمدن او به امید عنایت آن محتسب سوی تبریز

آن غریب ممتحن از بیم وام
در ره آمد سوی آن دارالسلام

شد سوی تبریز و کوی گلستان
خفته اومیدش فراز گل ستان

زد ز دارالملک تبریز سنی
بر امیدش روشنی بر روشنی

جانش خندان شد از آن روضهٔ رجال
از نسیم یوسف و مصر وصال

گفت یا حادی انخ لی ناقتی
جاء اسعادی و طارت فاقتی

ابرکی یا ناقتی طاب الامور
ان تبریزا مناخات الصدور

اسرحی یا ناقتی حول الریاض
ان تبریزا لنا نعم المفاض

ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریزست و کوی گلستان

فر فردوسیست این پالیز را
شعشعهٔ عرشیست این تبریز را

هر زمانی نور روح‌انگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان

چون وثاق محتسب جست آن غریب
خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب

او پریر از دار دنیا نقل کرد
مرد و زن از واقعهٔ او روی‌زرد

رفت آن طاوس عرشی سوی عرش
چون رسید از هاتفانش بوی عرش

سایه‌اش گرچه پناه خلق بود
در نوردید آفتابش زود زود

راند او کشتی ازین ساحل پریر
گشته بود آن خواجه زین غم‌خانه سیر

نعره‌ای زد مرد و بیهوش اوفتاد
گوییا او نیز در پی جان بداد

پس گلاب و آب بر رویش زدند
همرهان بر حالتش گریان شدند

تا به شب بی‌خویش بود و بعد از آن
نیم مرده بازگشت از غیب جان

چون به هوش آمد بگفت ای کردگار (96-6)

بخش ۹۶ – باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثُمَّ الَّذینَ کَفَروا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلونَ

چون به هوش آمد بگفت ای کردگار
مجرمم بودم به خلق اومیدوار

گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود

او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد

او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار

خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمه‌پذیر

او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعده‌اش زر وعدهٔ تو طیبات

او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین

زر از آن تست زر او نافرید
نان از آن تست نان از تش رسید

آن سخا و رحم هم تو دادیش
کز سخاوت می‌فزودی شادیش

من مرورا قبلهٔ خود ساختم
قبله‌ساز اصل را انداختم

ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل می‌کارید اندر آب و طین

چون همی کرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را می‌گسترید

ز اختران می‌ساخت او مصباح‌ها
وز طبایع قفل با مفتاح‌ها

ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش

آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست

هرچه در وی می‌نماید عکس اوست
هم‌چو عکس ماه اندر آب جوست

بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت

تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح

عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بی‌منجم در کف عام اوفتاد

انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیب‌بین

در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون

از برون دان آنچ در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود

برد خرگوشیش از ره کای فلان
در تگ چاهست آن شیر ژیان

در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالب‌تری سر بر کنش

آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد

او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست

تو هم از دشمن چو کینی می‌کشی
ای زبون شش غلط در هر ششی

آن عداوت اندرو عکس حقست
کز صفات قهر آنجا مشتقست

وآن گنه در وی ز جنس جرم تست
باید آن خو را ز طبع خویش شست

خلق زشتت اندرو رویت نمود
که ترا او صفحهٔ آیینه بود

چونک قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن

می‌زند بر آب استارهٔ سنی
خاک تو بر عکس اختر می‌زنی

کین ستارهٔ نحس در آب آمدست
تا کند او سعد ما را زیردست

خاک استیلا بریزی بر سرش
چونک پنداری ز شبهه اخترش

عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند

آن ستارهٔ نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا

بلک باید دل سوی بی‌سوی بست
نحس این سو عکس نحس بی‌سو است

داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش

گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مردریگ

عکس آخر چند پاید در نظر
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر

حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز

خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه

داد حق با تو در آمیزد چو جان
آنچنان که آن تو باشی و تو آن

گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب

فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری

چون پری را قوت از بو می‌دهد
هر ملک را قوت جان او می‌دهد

جان چه باشد که تو سازی زو سند
حق به عشق خویش زنده‌ت می‌کند

زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه

خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال

علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهٔ چرخ در آب روان

پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآت آگاهی حق

قرنها بگذشت و این قرن نویست
ماه آن ماهست آب آن آب نیست

عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم

قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام

آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار

پس بنااش نیست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان

این صفتها چون نجوم معنویست
دانک بر چرخ معانی مستویست

خوب‌رویان آینهٔ خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او

هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال

جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست

باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشابست و دوشابست خل

خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرم‌دار ای احول از شاه غیور

خواجه را که در گذشتست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر

خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان

خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین

همره خورشید را شب‌پر مخوان
آنک او مسجود شد ساجد مدان

عکس‌ها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنیست

آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند

چون مبدل گشته‌اند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق

قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود

چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد

آنچ در جو دید کی باشد خیال
چونک شد از دیدنش پر صد جوال

تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جائهم

ما رمیت اذ رمیت احمد بدست
دیدن او دیدن خالق شدست

خدمت او خدمت حق کردنست
روز دیدن دیدن این روزنست

خاصه این روزن درخشان از خودست
نی ودیعهٔ آفتاب و فرقدست

هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی

در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی

تا اگر ابری بر آید چرخ‌پوش
اندرین روزن بود نورش به جوش

غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت

مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه می‌روید ز عین این طبق

سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت

این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان

آنچ روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر

پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهٔ این سبد خوش می‌نشین

نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا می‌گوییش محموده خوان

خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان

چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق

شد فنا هستش مخوان ای چشم‌شوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ

پیش این خورشید کی تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال

طالبست و غالبست آن کردگار
تا ز هستی‌ها بر آرد او دمار

دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان

خواجه هم در نور خواجه‌آفرین
فانیست و مرده و مات و دفین

چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را

چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبله‌ست دو قبله مبین

چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف

گر عمر نامی تو اندر شهر کاش (97-6)

بخش ۹۷ – مثل دوبین هم‌چو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکان‌های این شهر و اگر بی‌تدارک هم‌چنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکان‌ها را از هم جدا دانسته‌ام

گر عمر نامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش

چون به یک دکان بگفتی عمرم
این عمر را نان فروشید از کرم

او بگوید رو بدان دیگر دکان
زان یکی نان به کزین پنجاه نان

گر نبودی احول او اندر نظر
او بگفتی نیست دکانی دگر

پس زدی اشراق آن نااحولی
بر دل کاشی شدی عمّر علی

این ازینجا گوید آن خباز را
این عمر را نان فروش ای نانبا

چون شنید او هم عمر نان در کشید
پس فرستادت به دکان بعید

کین عمر را نان ده ای انباز من
راز یعنی فهم کن ز آواز من

او همت زان سو حواله می‌کند
هین عمر آمد که تا بر نان زند

چون به یک دکان عمر بودی برو
در همه کاشان ز نان محروم شو

ور به یک دکان علی گفتی بگیر
نان ازینجا بی‌حواله و بی‌زحیر

احول دو بین چو بی‌بر شد ز نوش
احول ده بینی ای مادر فروش

اندرین کاشان خاک از احولی
چون عمر می‌گرد چون نبوی علی

هست احول را درین ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر

ور دو چشم حق‌شناس آمد ترا
دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا

وا رهیدی از حوالهٔ جا به جا
اندرین کاشان پر خوف و رجا

اندرین جو غنچه دیدی یا شجر
هم‌چو هر جو تو خیالش ظن مبر

که ترا از عین این عکس نقوش
حق حقیقت گردد و میوه‌فروش

چشم ازین آب از حول حر می‌شود
عکس می‌بیند سد پر می‌شود

پس به معنی باغ باشد این نه آب
پس مشو عریان چو بلقیس از حباب

بار گوناگونست بر پشت خران
هین به یک چون این خران را تو مران

بر یکی خر بار لعل و گوهرست
بر یکی خر بار سنگ و مرمرست

بر همه جوها تو این حکمت مران
اندرین جو ماه بین عکسش مخوان

آب خضرست این نه آب دام و دد
هر چه اندر وی نماید حق بود

زین تگ جو ماه گوید من مهم
من نه عکسم هم‌حدیث و هم‌رهم

اندرین جو آنچ بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وی دار دست

از دگر جوها مگیر این جوی را
ماه دان این پرتو مه‌روی را

این سخن پایان ندارد آن غریب
بس گریست از درد خواجه شد کئیب

واقعهٔ آن وام او مشهور شد (98-6)

بخش ۹۸ – توزیع کردن پای‌مرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره

واقعهٔ آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد

از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت

هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه‌پرست

پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد بگور آن کریم بس شگفت

گفت چون توفیق یابد بنده‌ای
که کند مهمانی فرخنده‌ای

مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند

شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین

ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود

شکر می‌کن مر خدا را در نعم
نیز می‌کن شکر و ذکر خواجه هم

رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضه‌ست و سزاست

زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه

در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچ دادم من ترا

گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان

گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام‌فن

بر کریمی کرده‌ای ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم

چون به گور آن ولی‌نعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید

گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل

ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت

ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین

ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر

پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب

ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزق‌ده

ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب

یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت

ای من و صد هم‌چو من در ماه و سال
مر ترا چون نسل تو گشته عیال

نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما

تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد

واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم

حاتم ار مرده به مرده می‌دهد
گردگان‌های شمرده می‌دهد

تو حیاتی می‌دهی در هر نفس
کز نفیسی می‌نگنجد در نفس

تو حیاتی می‌دهی بس پایدار
نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار

وارثی نا بوده یک خوی ترا
ای فلک سجده کنان کوی ترا

خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان

گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت

در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او

گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند

کف همی‌مالید بر پشت و سرش
می‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش

نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی

گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود

با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمی‌زیبد فلان

مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی

بی‌شبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان

گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان
گفت من هم بوده‌ام دهری شبان

تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان

هر امیری کو شبانی بشر
آن‌چنان آرد که باشد متمر

حلم موسی‌وار اندر رعی خود
او به جا آرد به تدبیر و خرد

لاجرم حقش دهد چوپانیی
بر فراز چرخ مه روحانیی

آنچنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا

خواجه باری تو درین چوپانیت
کردی آنچ کور گردد شانیت

دانم آنجا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت

بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو

وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف

تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من

تو کجایی تا مرا خندان کنی
لطف و احسان چون خداوندان کنی

تو کجایی تا بری در مخزنم
تا کنی از وام و فاقه آمنم

من همی‌گویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم

چون همی‌گنجد جهانی زیر طین
چون بگنجد آسمانی در زمین

حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان

در هوای غیب مرغی می‌پرد
سایهٔ او بر زمینی می‌زند

جسم سایهٔ سایهٔ سایهٔ دلست
جسم کی اندر خور پایهٔ دلست

مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب

جان نهان اندر خلا هم‌چون سجاف
تن تقلب می‌کند زیر لحاف

روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست

ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو

ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکل‌های ما

ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آنک کردی عقل‌ها را بی‌قرار

چند هم‌چون فاخته کاشانه‌جو
کو و کو و کو و کو و کو و کو

کو همان‌جا که صفات رحمتست
قدرتست و نزهتست و فطنتست

کو همان‌جا که دل و اندیشه‌اش
دایم آن‌جا بد چو شیر و بیشه‌اش

کو همان‌جا که امید مرد و زن
می‌رود در وقت اندوه و حزن

کو همان‌جا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی

آن طرف که بهر دفع زشتیی
باد جویی بهر کشت و کشتیی

آن طرف که دل اشارت می‌کند
چون زبان یا هو عبارت می‌کند

او مع‌الله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی

عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روح‌ها را می‌زند صد گونه برق

جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد

نه هزارم وام و من بی دست‌رس
هست صد دینار ازین توزیع و بس

حق کشیدت ماندم در کش‌مکش
می‌روم نومید ای خاک تو خوش

همتی می‌دار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت

آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون

چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست
جوی آن جویست آب آن آب نیست

محسنان هستند کو آن مستطاب
اختران هستند کو آن آفتاب

تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم

مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون

نقش‌ها گر بی‌خبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر

دم به دم در صفحهٔ اندیشه‌شان
ثبت و محوی می‌کند آن بی‌نشان

خشم می‌آرد رضا را می‌برد
بخل می‌آرد سخا را می‌برد

نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو

کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز

چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف

جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد

مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی

هر دمی پر می‌شوی تی می‌شوی
پس بدانک در کف صنع ویی

چشم‌بند از چشم روزی کی رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود

چشم‌داری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بی‌خبر

گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو

بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن