فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

بود امیری را یکی اسپی گزین (99-6)

بخش ۹۹ – دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمة الله علیه در الهی‌نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی وَ کانوا فیهِ مِنَ الزّاهِدینَ

بود امیری را یکی اسپی گزین
در گلهٔ سلطان نبودش یک قرین

او سواره گشت در موکب به گاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه

چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسپ بود

بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر

غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت

پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه

چشم من پرست و سیرست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی

ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسپم در رباید بی حقی

جادوی کردست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این

فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحه‌ش در سینه می‌افزود درد

زانک او را فاتحه خود می‌کشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید

گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست

پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادر آوریست

اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا
می‌شود مسجود از مکر خدا

پیش کافر نیست بت را ثانیی
نیست بت را فر و نه روحانیی

چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان

عقل محجوبست و جان هم زین کمین
من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین

چونک خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود هم‌راز گشت

پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسپ را زان خاندان

هم‌چو آتش در رسیدند آن گروه
هم‌چو پشمی گشت امیر هم‌چو کوه

جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید

که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم

محترم‌تر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری

بی‌طمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا

بس همایون‌رای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد

هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال

در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس

بوده هر محتاج را هم‌چون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر

مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او بر عکس خلقان و جدا

بارها می‌شد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد

هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی

رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد

که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر

این یکی اسپست جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست

گر برد این اسپ را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن

چون خدا پیوستگیی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست

از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویریست

اندرین گر می‌نداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم

آن عمادالملک گریان چشم‌مال
پیش سلطان در دوید آشفته‌حال

لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد

ایستاده راز سلطان می‌شنید
واندرون اندیشه‌اش این می‌تنید

کای خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه

تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر

زانک محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه

با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال

با حضور آفتاب خوش‌مساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ

بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا

لیک اغلب هوش‌ها در افتکار
هم‌چو خفاشند ظلمت دوستدار

در شب ار خفاش کرمی می‌خورد
کرم را خورشید جان می‌پرورد

در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدست

آفتابی که ضیا زو می‌زهد
دشمن خود را نواله می‌دهد

لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راست‌بین و روشنیست

گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او

گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد

مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب

عزم ره کردند آن هر سه پسر (105-6)

بخش ۱۰۵ – روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره

عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر

در طواف شهرها و قلعه‌هاش
از پی تدبیر دیوان و معاش

دست‌بوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع

هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید

غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا
تنگ آرد بر کله‌داران قبا

الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر

رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورتست

هم‌چو آن حجرهٔ زلیخا پر صور
تا کند یوسف بناکامش نظر

چونک یوسف سوی او می‌ننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید

تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار
روی او را بیند او بی‌اختیار

بهر دیده‌روشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد

تا بهر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند

بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه

از قدح‌ گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید

آنک عاشق نیست او در آب در
صورت خود بیند ای صاحب‌بصر

صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون کرا بیند بگو

حسن حق بینند اندر روی حور
هم‌چو مه در آب از صنع غیور

غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست

دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد

اسلم الشیطان آنجا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید

این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه

هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد

از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بی‌غرض

در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمین‌گاه بلا پرهیز به

گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر
ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر

خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان
خود نمی‌افتاد آن سو میلشان

کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود

چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال

رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست

کیست کز ممنوع گردد ممتنع
چونک الانسان حریص ما منع

نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد

پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر

کی رمد از نی حمام آشنا
بل رمد زان نی حمامات هوا

پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم

رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو

لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا

ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی

صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست

این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است

گونه‌گونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزست اندر اعتبار

از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام

در مجاعت پس تو احول دیده‌ای
که یکی را صد هزاران دیده‌ای

گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز

کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار
غافل و بی‌بهره بودند از سوار

کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام

ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض و چستیست استادی‌نما

نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست‌کام

ما پی گل سوی بستان‌ها شده
گل نموده آن و آن خاری بده

هیچ‌شان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که می‌کوبد لگد

آن طبیبان آن‌چنان بندهٔ سبب
گشته‌اند از مکر یزدان محتجب

گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر

از خری باشد تغافل خفته‌وار
که نجویی تا کیست آن خفیه کار

خود نگفته این مبدل تا کیست
نیست پیدا او مگر افلاکیست

تیر سوی راست پرانیده‌ای
سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای

سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی

در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس

چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن

در سبب چون بی‌مرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب

بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده

بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده

پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود

ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر

سر استثناست این حزم و حذر
زانک خر را بز نماید این قدر

آنک چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خر بُزست

چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را

چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف
دام را تو دانه‌ای بینی ظریف

این تسفسط نیست تقلیب خداست
می‌نماید که حقیقتها کجاست

آنک انکار حقایق می‌کند
جملگی او بر خیالی می‌تند

او نمی‌گوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی به مال

این سخن پایان ندارد آن فریق (106-6)

بخش ۱۰۶ – رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

این سخن پایان ندارد آن فریق
بر گرفتند از پی آن دز طریق

بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهٔ مخلصان بیرون شدند

چون شدند از منع و نهیش گرم‌تر
سوی آن قلعه بر آوردند سر

بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهٔ صبرسوز هش‌ربا

آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز

اندر آن قلعهٔ خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر

پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو

زان هزاران صورت و نقش و نگار
می‌شدند از سو به سو خوش بی‌قرار

زین قدح‌های صور کم‌باش مست
تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست

از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست
باده در جامست لیک از جام نیست

سوی باده‌بخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم

آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی

چونک ریگی آرد شد بهر خلیل
دانک معزولست گندم ای نبیل

صورت از بی‌صورت آید در وجود
هم‌چنانک از آتشی زادست دود

کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینیش آید ملال

حیرت محض آردت بی‌صورتی
زاده صد گون آلت از بی‌آلتی

بی ز دستی دست‌ها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی

آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
می‌شود بافیده گوناگون خیال

هیچ ماند این مؤثر با اثر
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر

نوحه را صورت ضرر بی‌صورتست
دست خایند از ضرر کش نیست دست

این مثل نالایقست ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل

صنع بی‌صورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی

تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد

صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود

صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود

صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر

صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند

صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب

این ز حد و اندازه‌ها باشد برون
داعی فعل از خیال گونه‌گون

بی‌نهایت کیش‌ها و پیشه‌ها
جمله ظل صورت اندیشه‌ها

بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایه‌اش

صورت فکرست بر بام مشید
وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید

فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم

آن صور در بزم کز جام خوشیست
فایدهٔ او بی‌خودی و بیهشیست

صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایده‌ش بی‌هوشی وقت وقاع

صورت نان و نمک کان نعمتست
فایده‌ش آن قوت بی‌صورتست

در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایده‌ش بی‌صورتی یعنی ظفر

مدرسه و تعلیق و صورت‌های وی
چون به دانش متصل شد گشت طی

این صور چون بندهٔ بی‌صورتند
پس چرا در نفی صاحب‌نعمتند

این صور دارد ز بی‌صورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود

خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او

صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان

گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار

فاعل مطلق یقین بی‌صورتست
صورت اندر دست او چون آلتست

گه گه آن بی‌صورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم

تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی

باز بی‌صورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو

صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال

پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گهر
احتیاج خود به محتاجی دگر

چون صور بنده‌ست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو

در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش

ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بی‌تو زاید در تو به

صورت شهری که آنجا می‌روی
ذوق بی‌صورت کشیدت ای روی

پس به معنی می‌روی تا لامکان
که خوشی غیر مکانست و زمان

صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسی‌اش می‌روی

پس بمعنی سوی بی‌صورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی

پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوقست سیران سبل

لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند
گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند

لیک آن سر پیش این ضالان گم
می‌دهد داد سری از راه دم

آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم

چونک گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند

این سخن پایان ندارد آن گروه (107-6)

بخش ۱۰۷ – دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست

این سخن پایان ندارد آن گروه
صورتی دیدند با حسن و شکوه

خوب‌تر زان دیده بودند آن فریق
لیک زین رفتند در بحر عمیق

زانک افیونشان درین کاسه رسید
کاسه‌ها محسوس و افیون ناپدید

کرد فعل خویش قلعهٔ هش‌ربا
هر سه را انداخت در چاه بلا

تیر غمزه دوخت دل را بی‌کمان
الامان و الامان ای بی‌امان

قرنها را صورت سنگین بسوخت
آتشی در دین و دلشان بر فروخت

چونک روحانی بود خود چون بود
فتنه‌اش هر لحظه دیگرگون بود

عشق صورت در دل شه‌زادگان
چون خلش می‌کرد مانند سنان

اشک می‌بارید هر یک هم‌چو میغ
دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ

ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید
چندمان سوگند داد آن بی‌ندید

انبیا را حق بسیارست از آن
که خبر کردند از پایانمان

کاینچ می‌کاری نروید جز که خار
وین طرف پری نیابی زو مطار

تخم از من بر که تا ریعی دهد
با پر من پر که تیر آن سو جهد

تو ندانی واجبی آن و هست
هم تو گویی آخر آن واجب بدست

او توست اما نه این تو آن توست
که در آخر واقف بیرون‌شوست

توی آخر سوی توی اولت
آمدست از بهر تنبیه و صلت

توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین

آنچ در آیینه می‌بیند جوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن

ز امر شاه خویش بیرون آمدیم
با عنایات پدر یاغی شدیم

سهل دانستیم قول شاه را
وان عنایت‌های بی اشباه را

نک در افتادیم در خندق همه
کشته و خستهٔ بلا بی ملحمه

تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش

بی‌مرض دیدیم خویش و بی ز رق
آنچنان که خویش را بیمار دق

علت پنهان کنون شد آشکار
بعد از آنک بند گشتیم و شکار

سایهٔ رهبر بهست از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق

چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا

در تفحص آمدند از اندهان
صورت کی بود عجب این در جهان

بعد بسیاری تفحص در مسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بصیر

نه از طریق گوش بل از وحی هوش
رازها بد پیش او بی روی‌پوش

گفت نقش رشک پروینست این
صورت شه‌زادهٔ چینست این

هم‌چو جان و چون جنین پنهانست او
در مکتم پرده و ایوانست او

سوی او نه مرد ره دارد نه زن
شاه پنهان کرد او را از فتن

غیرتی دارد ملک بر نام او
که نپرد مرغ هم بر بام او

وای آن دل کش چنین سودا فتاد
هیچ کس را این چنین سودا مباد

این سزای آنک تخم جهل کاشت
وآن نصیحت را کساد و سهل داشت

اعتمادی کرد بر تدبیر خویش
که برم من کار خود با عقل پیش

نیم ذره زان عنایت به بود
که ز تدبیر خرد سیصد رصد

ترک مکر خویشتن گیر ای امیر
پا بکش پیش عنایت خوش بمیر

این به قدر حیلهٔ معدود نیست
زین حیل تا تو نمیری سود نیست

در بخارا خوی آن خواجیم اجل (108-6)

بخش ۱۰۸ – حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره

در بخارا خوی آن خواجیم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل

داد بسیار و عطای بی‌شمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار

زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود
تا وجودش بود می‌افشاند جود

هم‌چو خورشید و چو ماه پاک‌باز
آنچ گیرند از ضیا بدهند باز

خاک را زربخش کی بود آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب

هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه

مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا

روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل

روز دیگر بر تهی‌دستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام

شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان

لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش

هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال

من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش
خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش

نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت

منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت

گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر
پیر گفت از من توی بی‌شرم‌تر

کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع

خنده‌اش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را

غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو

نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان

کرد زاری‌ها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود

روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا

تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکسته‌پاست

دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد

هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز

چونک عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید

در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست

هم شناسیدش ندادش صدقه‌ای
در دلش آمد ز حرمان حرقه‌ای

رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه

هیچ مگشا لب نشین و می‌نگر
تا کند صدر جهان اینجا گذر

بوک بیند مرده پندارد به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن

هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
هم‌چنان کرد آن فقیر صله‌جو

در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آنجا فتاد

زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود

تا نگیرد آن کفن‌خواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده‌دله

مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست

گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم

گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود

سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمت‌ها رسد

غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیله‌گر

یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فساد

وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات

بلک مرگش بی‌عنایت نیز نیست
بی‌عنایت هان و هان جایی مه‌ایست

آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر

امردی و کوسه‌ای در انجمن (109-6)

بخش ۱۰۹ – حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانه‌ای خفتند شبی اتفاقا امرد خشت‌ها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت‌ها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشت‌ها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشت‌ها را چرا نهادی الی آخره

امردی و کوسه‌ای در انجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن

مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب

زان عزب‌خانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس

کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک هم‌چون ماه بدرش بود رو

کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بیست خشت

لوطیی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی

دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی ای سگ‌پرست

گفت این سی خشت چون انباشتی
گفت تو سی خشت چون بر داشتی

کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم اینجا احتیاط و مرتقد

گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفی

یا به خانهٔ یک طبیبی مشفقی
که گشادی از سقامت مغلقی

گفت آخر من کجا دانم شدن
که بهرجا می‌روم من ممتحن

چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی

خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان

رو به من آرند مشتی حمزه‌خوار
چشم‌ها پر نطفه کف خایه‌فشار

وانک ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد می‌دهد مالش به کیر

خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام

خر کجا ناموس و تقوی از کجا
خر چه داند خشیت و خوف و رجا

عقل باشد آمنی و عدل‌جو
بر زن و بر مرد اما عقل کو

ور گریزم من روم سوی زنان
هم‌چو یوسف افتم اندر افتتان

یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار

آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند

نه ز مردان چاره دارم نه از زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن

بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بریست

فارغست از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنک زشت

بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد کون

ذره‌ای سایهٔ عنایت بهترست
از هزاران کوشش طاعت‌پرست

زانک شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشتست خود را ره کند

خشت اگر پرست بنهادهٔ توست
آن دو سه مو از عطای آن سوست

در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان امان‌نامهٔ صلهٔ شاهنشهیست

تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیره‌سری

شحنه‌ای از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد

آن دو سه تار عنایت هم‌چو کوه
سد شود چون فر سیما در وجوه

خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم آمن مخسپ از دیو زشت

رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وانگهان آمن بخسپ و غم مدار

نوم عالم از عبادت به بود
آنچنان علمی که مستنبه بود

آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا

اعجمی زد دست و پا و غرق شد
می‌رود سباح ساکن چون عمد

علم دریاییست بی‌حد و کنار
طالب علمست غواص بحار

گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو

کان رسول حق بگفت اندر بیان
اینک منهومان هما لا یشبعان

طالب الدنیا و توفیراتها (110-6)

بخش ۱۱۰ – در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود منهومان لا یشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر هم‌چنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره

طالب الدنیا و توفیراتها
طالب العلم و تدبیراتها

پس درین قسمت چو بگماری نظر
غیر دنیا باشد این علم ای پدر

غیر دنیا پس چه باشد آخرت
کت کند زینجا و باشد رهبرت

رو به هم کردند هر سه مفتتن (111-6)

بخش ۱۱۱ – بحث کردن آن سه شه‌زاده در تدبیر آن واقعه

رو به هم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن

هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم
هر سه از یک رنج و یک علت سقیم

در خموشی هر سه را خطرت یکی
در سخن هم هر سه را حجت یکی

یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان
بر سر خوان مصیبت خون‌فشان

یک زمان از آتش دل هر سه کس
بر زده با سوز چون مجمر نفس

آن بزرگین گفت ای اخوان خیر (112-6)

بخش ۱۱۲ – مقالت برادر بزرگین

آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر

از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله

ما همی‌گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

این کلید صبر را اکنون چه شد
ای عجب منسوخ شد قانون چه شد

ما نمی‌گفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش هم‌چو زر خندید خوش

مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ

آن زمان که بود اسپان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا

ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان

جمله عالم را نشان داده به صبر
زانک صبر آمد چراغ و نور صدر

نوبت ما شد چه خیره‌سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم

ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم

ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی

ای خرد کو پند شکرخای تو
دور تست این دم چه شد هیهای تو

ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را

از غری ریش ار کنون دزدیده‌ای
پیش ازین بر ریش خود خندیده‌ای

وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای

چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی

بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو

آنچ پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش

از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش

سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن

بازی آن تست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط

پادشاهی مست اندر بزم خوش (113-6)

بخش ۱۱۳ – ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره

پادشاهی مست اندر بزم خوش
می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش

کرد اشارت کش درین مجلس کشید
وان شراب لعل را با او چشید

پس کشیدندش به شه بی‌اختیار
شست در مجلس ترش چون زهر و مار

عرضه کردش می نپذرفت او به خشم
از شه و ساقی بگردانید چشم

که به عمر خود نخوردستم شراب
خوشتر آید از شرابم زهر ناب

هین به جای می به من زهری دهید
تا من از خویش و شما زین وا رهید

می نخورده عربده آغاز کرد
گشته در مجلس گران چون مرگ و درد

هم‌چو اهل نفس و اهل آب و گل
در جهان بنشسته با اصحاب دل

حق ندارد خاصگان را در کمون
از می احرار جز در یشربون

عرضه می‌دارند بر محجوب جام
حس نمی‌یابد از آن غیر کلام

رو همی گرداند از ارشادشان
که نمی‌بیند به دیده دادشان

گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی
سر نصح اندر درونشان در شدی

چون همه نارست جانش نیست نور
که افکند در نار سوزان جز قشور

مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت
کی شود از قشر معده گرم و زفت

نار دوزخ جز که قشر افشار نیست
نار را با هیچ مغزی کار نیست

ور بود بر مغز ناری شعله‌زن
بهر پختن دان نه بهر سوختن

تا که باشد حق حکیم این قاعده
مستمر دان در گذشته و نامده

مغز نغز و قشرها مغفور ازو
مغز را پس چون بسوزد دور ازو

از عنایت گر بکوبد بر سرش
اشتها آید شراب احمرش

ور نکوبد ماند او بسته‌دهان
چون فقیه از شرب و بزم این شهان

گفت شه با ساقیش ای نیک‌پی
چه خموشی ده به طبعش آر هی

هست پنهان حاکمی بر هر خرد
هرکه را خواهد به فن از سر برد

آفتاب مشرق و تنویر او
چون اسیران بسته در زنجیر او

چرخ را چرخ اندر آرد در زمن
چون بخواند در دماغش نیم فن

عقل کو عقل دگر را سخره کرد
مهره زو دارد ویست استاد نرد

چند سیلی بر سرش زد گفت گیر
در کشید از بیم سیلی آن زحیر

مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ

شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزک کند

یک کنیزک بود در مبرز چو ماه
سخت زیبا و ز قرناقان شاه

چون بدید او را دهانش باز ماند
عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند

عمرها بوده عزب مشتاق و مست
بر کنیزک در زمان در زد دو دست

بس طپید آن دختر و نعره فراشت
بر نیامد با وی و سودی نداشت

زن به دست مرد در وقت لقا
چون خمیر آمد به دست نانبا

بسرشد گاهیش نرم و گه درشت
زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت

گاه پهنش واکشد بر تخته‌ای
درهمش آرد گهی یک لخته‌ای

گاه در وی ریزد آب و گه نمک
از تنور و آتشش سازد محک

این چنین پیچند مطلوب و طلوب
اندرین لعبند مغلوب و غلوب

این لعب تنها نه شو را با زنست
هر عشیق و عاشقی را این فنست

از قدیم و حادث و عین و عرض
پیچشی چون ویس و رامین مفترض

لیک لعب هر یکی رنگی دگر
پیچش هر یک ز فرهنگی دگر

شوی و زن را گفته شد بهر مثیل
که مکن ای شوی زن را بد گسیل

آن شب گردک نه ینگا دست او
خوش امانت داد اندر دست تو

کانچ با او تو کنی ای معتمد
از بد و نیکی خدا با تو کند

حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی
نه عفیفی ماندش و نه زاهدی

آن فقیه افتاد بر آن حورزاد
آتش او اندر آن پنبه فتاد

جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید
چون دو مرغ سربریده می‌طپید

چه سقایه چه ملک چه ارسلان
چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان

چشمشان افتاده اندر عین و غین
نه حسن پیداست این‌جا نه حسین

شد دراز و کو طریق بازگشت
انتظار شاه هم از حد گذشت

شاه آمد تا ببیند واقعه
دید آن‌جا زلزلهٔ القارعه

آن فقیه از بیم برجست و برفت
سوی مجلس جام را بربود تفت

شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال
تشنهٔ خون دو جفت بدفعال

چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر
تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر

بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار
چه نشستی خیره ده در طبعش آر

خنده آمد شاه را گفت ای کیا
آمدم با طبع آن دختر ترا

پادشاهم کار من عدلست و داد
زان خورم که یار را جودم بداد

آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش
کی دهم در خورد یار و خویش و توش

زان خورانم من غلامان را که من
می‌خورم بر خوان خاص خویشتن

زان خورانم بندگان را از طعام
که خورم من خود ز پخته یا ز خام

من چو پوشم از خز و اطلس لباس
زان بپوشانم حشم را نه پلاس

شرم دارم از نبی ذو فنون
البسوهم گفت مما تلبسون

مصطفی کرد این وصیت با بنون
اطعموا الاذناب مما تاکلون

دیگران را بس به طبع آورده‌ای
در صبوری چست و راغب کرده‌ای

هم به طبع‌آور بمردی خویش را
پیشوا کن عقل صبراندیش را

چون قلاووزی صبرت پر شود
جان به اوج عرش و کرسی بر شود

مصطفی بین که چو صبرش شد براق
بر کشانیدش به بالای طباق