فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

این بگفتند و روان گشتند زود (114-6)

بخش ۱۱۴ – روان گشتن شاه‌زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا به قدر امکان به مقصود نزدیک‌تر باشند اگر چه راه وصل مسدودست به قدر امکان نزدیک‌تر شدن محمودست الی آخره

این بگفتند و روان گشتند زود
هر چه بود ای یار من آن لحظه بود

صبر بگزیدند و صدیقین شدند
بعد از آن سوی بلاد چین شدند

والدین و ملک را بگذاشتند
راه معشوق نهان بر داشتند

هم‌چو ابراهیم ادهم از سریر
عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر

یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی
خویش را افکند اندر آتشی

یا چو اسمعیل صبار مجید
پیش عشق و خنجرش حلقی کشید

امرء القیس از ممالک خشک‌لب (115-6)

بخش ۱۱۵ – حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان می‌جستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی این‌ها همه تمثال صورتی‌اند کی بر تخته‌های خاک نقش کرده‌اند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیم‌شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره

امرء القیس از ممالک خشک‌لب
هم کشیدش عشق از خطهٔ عرب

تا بیامد خشت می‌زد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک

امرء القیس آمدست این‌جا به کد
در شکار عشق و خشتی می‌زند

آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفته او را ای ملیک خوب‌رو

یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر ترا رام از بلاد و از جمال

گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بی‌میغ تو

پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود

هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملک‌ها متروک تو

فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش

تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد

دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد

تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردست این گنه

بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر

غیر این دو بس ملوک بی‌شمار
عشقشان از ملک بربود و تبار

جان این سه شه‌بچه هم گرد چین
هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین

زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زانک رازی با خطر بود و خطیر

صد هزاران سر بپولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان

عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیره‌کشی

این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چونک خشم‌آلود شد

لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او

کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنت‌ها مردهٔ این بندگی

با کنایت رازها با هم‌دگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر

راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان هم‌دم نبود

اصطلاحاتی میان هم‌دگر
داشتندی بهر ایراد خبر

زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند

صورت آواز مرغست آن کلام
غافلست از حال مرغان مرد خام

کو سلیمانی که داند لحن طیر
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر

دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست

چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود

تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن

جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دست‌باف

جز خیالی را که دید آن اتفاق
آنگهش بعدالعیان افتد فراق

نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت

بهر استبقاء آن روحی جسد
آفتاب از برف یک‌دم درکشد

بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح

آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود

نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد

چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد

ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید

ور بگفتی برگها خوش می‌طپند
ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند

ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت

ور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت

ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب

ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند
یا حوایج از پزش یک لخته‌اند

ور بگفتی هست نانها بی‌نمک
ور بگفتی عکس می‌گردد فلک

ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترم

گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی

صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی

گرسنه بودی چو گفتی نام او
می‌شدی او سیر و مست جام او

تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی

ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند

وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این

عام می‌خوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک

آنچ عیسی کرده بود از نام هو
می‌شدی پیدا ورا از نام او

چونک با حق متصل گردید جان
ذکر آن اینست و ذکر اینست آن

خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست

خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد

هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد

یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب

آنک نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار

روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او

ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب

هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر

طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را

گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را

گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو

چون بیابد او که یابد گم شود
هم‌چو سیلی غرقهٔ قلزم شود

دانه گم شد آنگهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود

آن بزرگین گفت ای اخوان من (116-6)

بخش ۱۱۶ – بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بی‌صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم هم‌چو دل از دست آن‌جا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها الی آخره

آن بزرگین گفت ای اخوان من
ز انتظار آمد به لب این جان من

لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند

طاقت من زین صبوری طاق شد
راقعهٔ من عبرت عشاق شد

من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق

چند درد فرقتش بکشد مرا
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا

دین من از عشق زنده بودنست
زندگی زین جان و سر ننگ منست

تیغ هست از جان عاشق گردروب
زانک سیف افتاد محاء الذنوب

چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت

عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی موتی حیاتی می‌زنم

دعوی مرغابئی کردست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان

بط را ز اشکستن کشتی چه غم
کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم

زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم

خواب می‌بینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه

گر مرا صد بار تو گردن زنی
هم‌چو شمعم بر فروزم روشنی

آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شب‌روان را خرمن آن ماه بس

کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی

خفیه کردندش به حیلت‌سازیی
کرد آخر پیرهن غمازیی

آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر

هین منه بر ریش‌های ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک

جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر

وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر

عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری

یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظرورجوی باش

بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب

عالمی در دام می‌بین از هوا
وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا

مار استادست بر سینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ

در حشایش چون حشیشی او بپاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست

چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ

کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز

از بقیهٔ خور که در دندانش ماند
کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند

مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را

چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان

این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان

بهر کرم و طعمه ای روزی‌تراش
از فن تمساح دهر آمن مباش

روبه افتد پهن اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک

تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان

صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهترست

مصحفی در کف چو زین‌العابدین
خنجری پر قهر اندر آستین

گویدت خندان کای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن

زهر قاتل صورتش شهدست و شیر
هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر

جمله لذات هوا مکرست و زرق
سوز و تاریکیست گرد نور برق

برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز

نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسپ دانی راندن

لیک جرم آنک باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق

می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل
در مفازهٔ مظلمی شب میل میل

بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی

خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو
ور ببینی رو بگردانی ازو

که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل

گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت

من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو

راه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق

ظن لایغنی من الحق خوانده‌ای
وز چنان برقی ز شرقی مانده‌ای

هی در آ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند

گوید او چون ترک گیرم گیر و دار
چون روم من در طفیلت کوروار

کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگست و صد ننگست ازین

می‌گریزی از پشه در کزدمی
می‌گریزی در یمی تو از نمی

می‌گریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر

می‌گریزی هم‌چو یوسف ز اندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی

در چه افتی زین تفرج هم‌چو او
مر ترا لیک آن عنایت یار کو

گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر

آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد

هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد

قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود

گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با منست

از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی

کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج رهست

کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر

غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد

در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمت‌پرست

شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک‌تاز

من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر

پیر باشد نردبان آسمان
تیر پرّان از که گردد؟ از کمان

نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان

از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی

گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوب‌تر

چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان

آنچنان که می‌رود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل هم‌چو برق

آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب

آنچنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته می‌رود در صد جهان

گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کیست

این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق

یک خلافی نی میان این عیون
آنچنان که هست در علم ظنون

آن تحری آمد اندر لیل تار
وین حضور کعبه و وسط نهار

خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان

عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفه‌خواری متصل

عقل ابدالان چو پر جبرئیل
می‌پرد تا ظل سدره میل میل

باز سلطانم گشم نیکوپیم
فارغ از مردارم و کرکس نیم

ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست

چند بر عمیا دوانی اسپ را
باید استا پیشه را و کسپ را

خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین

آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگذار و رو بر وفق آن

جمله می‌گویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد

شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلک سوی خویش زن را ره نداد

هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت

شاه گوید چونک گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال

مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی

ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو

بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی

خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو

جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند

هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار

تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین می‌دارد ای دادر ترا

گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست

بی‌سلاحی در مرو در معرکه
هم‌چو بی‌باکان مرو در تهلکه

این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفته‌ها آید نفور

سینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است

صدر را صبری بد اکنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش نشاند

صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد

ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب

سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من

اشترم من تا توانم می‌کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم

پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاح مطلق است

من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم

من علم اکنون به صحرا می‌زنم
یا سراندازی و یا روی صنم

حلق کو نبود سزای آن شراب
آن بریده به به شمشیر و ضراب

دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به

گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو

اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب

آنچنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او

آنچنان پا در حدید اولیترست
که آنچنان پا عاقبت درد سرست

یا درین ره آیدم آن کام من (117-6)

بخش ۱۱۷ – بیان مجاهد کی دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاء حق را کی آن مقصود از طرف دیگر و به سبب نوع عمل دیگر بدو رساند کی در وهم او نبوده باشد او همه وهم و اومید درین طریق معین بسته باشد حلقهٔ همین در می‌زند بوک حق تعالی آن روزی را از در دیگر بدو رساند کی او آن تدبیر نکرده باشد و یرزقه من حیث لا یحتسب العبد یدبر والله یقدر و بود کی بنده را وهم بندگی بود کی مرا از غیر این در برساند اگر چه من حلقهٔ این در می‌زنم حق تعالی او را هم ازین در روزی رساند فی‌الجمله این همه درهای یکی سرایست مع تقریره

یا درین ره آیدم آن کام من
یا چو باز آیم ز ره سوی وطن

بوک موقوفست کامم بر سفر
چون سفر کردم بیابم در حضر

یار را چندین بجویم جد و چست
که بدانم که نمی‌بایست جست

آن معیت کی رود در گوش من
تا نگردم گرد دوران زمن

کی کنم من از معیت فهم راز
جز که از بعد سفرهای دراز

حق معیت گفت و دل را مهر کرد
تا که عکس آید به گوش دل نه طرد

چون سفرها کرد و داد راه داد
بعد از آن مهر از دل او بر گشاد

چون خطایین آن حساب با صفا
گرددش روشن ز بعد دو خطا

بعد از آن گوید اگر دانستمی
این معیت را کی او را جستمی

دانش آن بود موقوف سفر
ناید آن دانش به تیزی فکر

آنچنان که وجه وام شیخ بود
بسته و موقوف گریهٔ آن وجود

کودک حلواییی بگریست زار
توخته شد وام آن شیخ کبار

گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی

در دلت خوف افکند از موضعی
تا نباشد غیر آنت مطمعی

در طمع فایدهٔ دیگر نهد
وآن مرادت از کسی دیگر دهد

ای طمع در بسته در یک جای سخت
که آیدم میوه از آن عالی‌درخت

آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا

آن طمع را پس چرا در تو نهاد
چون نخواستت زان طرف آن چیز داد

از برای حکمتی و صنعتی
نیز تا باشد دلت در حیرتی

تا دلت حیران بود ای مستفید
که مرادم از کجا خواهد رسد

تا بدانی عجز خویش و جهل خویش
تا شود ایقان تو در غیب بیش

هم دلت حیران بود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع

طمع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بی زر تا زیی

رزق تو در زرگری آرد پدید
که ز وهمت بود آن مکسب بعید

پس طمع در درزیی بهر چه بود
چون نخواست آن رزق زان جانب گشود

بهر نادر حکمتی در علم حق
که نبشت آن حکم را در ما سبق

نیز تا حیران بود اندیشه‌ات
تا که حیرانی بود کل پیشه‌ات

یا وصال یار زین سعیم رسد
یا ز راهی خارج از سعی جسد

من نگویم زین طریق آید مراد
می‌طپم تا از کجا خواهد گشاد

سربریده مرغ هر سو می‌فتد
تا کدامین سو رهد جان از جسد

یا مراد من برآید زین خروج
یا ز برجی دیگر از ذات البروج

بود یک میراثی مال و عقار (118-6)

بخش ۱۱۸ – حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ام کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود

بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار

مال میراثی ندارد خود وفا
چون بناکام از گذشته شد جدا

او نداند قدر هم کآسان بیافت
کو بکدّ و رنج و کسبش کم شتافت

قدر جان زان می‌ندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان

نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها
ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها

گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ

چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اَجِرنی ساز کرد

چون پیمبر گفته : مؤمن مُزهِرست
در زمان خالیی ناله گَرست

چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو که آسیبِ دست او خوشست

تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سر مستست این

رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد

ای بسا مخلص که نالد در دعا (119-6)

بخش ۱۱۹ – سبب تاخیر اجابت دعای مؤمن

 

ای بسا مخلص که نالد در دعا
تا رود دود خلوصش بر سما

تا رود بالای این سقف برین
بوی مجمر از انین المذنبین

پس ملایک با خدا نالند زار
کای مجیب هر دعا وی مستجار

بندهٔ مؤمن تضرع می‌کند
او نمی‌داند به جز تو مستند

تو عطا بیگانگان را می‌دهی
از تو دارد آرزو هر مشتهی

حق بفرماید که نه ازْ خواریِّ اوست
عین تاخیر عطا یاری اوست

حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من

گر بر آرم حاجتش او وا رود
هم در آن بازیچه مستغرق شود

گرچه می‌نالد به جان « یا مستجار »
دل شکسته سینه‌خسته گو بزار

خوش همی‌آید مرا آواز او
وآن خدایا گفتن و آن راز او

وانک اندر لابه و در ماجرا
می‌فریباند به هر نوعی مرا

طوطیان و بلبلان را از پسند
از خوش آوازی قفس‌در می‌کنند

زاغ را و چغد را اندر قفس
کی کنند این خود نیامد در قصص

پیش شاهد باز چون آید دو تن
آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن

هر دو نان خواهند او زوتر فطیر
آرد و کمپیر را گوید که گیر

وآن دگر را که خوشَستَش قد و خد
کی دهد نان بل به تاخیر افکند

گویدش بنشین زمانی بی‌گزند
که به خانه نان تازه می‌پزند

چون رسد آن نان گرمش بعد کَدّ
گویدش بنشین که حلوا می‌رسد

هم برین فن داردارش می‌کند
وز ره پنهان شکارش می‌کند

که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر می‌باش ای خوب جهان

بی‌مرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین می‌دان که بهر این بود

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر (120-6)

بخش ۱۲۰ – رجوع کردن به قصهٔ آن شخص کی به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرع او از درویشی به حضرت حق

 

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر

خود کی کوبد این در رحمت‌نثار
که نیابد در اجابت صد بهار

خواب دید او هاتفی گفت ، او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید

رو به مصر آنجا شود کار تو راست
کرد کِدیَت را قبول او مرتجاست

در فلان موضع یکی گنجی است زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت

بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند

چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

بر امید وعدهٔ هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج

در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین

لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوام‌الناس راند

لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت

باز نفسش از مَجاعَت برطپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید

گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کِدیه شرم

هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بامهاام نیم دانگ

اندرین اندیشه بیرون شد بکوی
واندرین فکرت همی شد سو به سوی

یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه
یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه

پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب

ناگهانی خود عسس او را گرفت (121-6)

بخش ۱۲۱ – رسیدن آن شخص به مصر و شب بیرون آمدن به کوی از بهر شبکوکی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد او حاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار و عَسی أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ و قوله تعالی سَیَجْعَلُ اللهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْراً و قوله علیه‌السلام اشتدّی ازمّة تنفرجی و جمیع القرآن و الکتب المنزلة فی تقریر هذا

ناگهانی خود عسس او را گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت

اتفاقا اندر آن شب‌های تار
دیده بُد مردم ز شب‌دزدان ضرار

بود شب‌های مخوف و منتحس
پس به جد می‌جست دزدان را عسس

تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویشِ منست

بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم

عشوه‌شان را از چه رو باور کنید
یا چرا زیشان قبول زر کنید

رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست
بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیَست

هین ز رنج خاص مَسکل ز انتقام
رنج او کم بین ، ببین تو رنج عام

اصبع ملدوغ بُر ، در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر

اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد

در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد

نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست

گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو

تو نه‌ای زینجا غریب و منکری
راستی گو تا به چه مکر اندری

اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبُه شدند

انبهی از تست و از امثال تست
وا نما یاران زشتت را نخست

ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود آمن زر هر محتشم

گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر

من نه مرد دزدی و بیدادیم
من غریب مصرم و بغدادیم

قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت (122-6)

بخش ۱۲۲ – بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة

 

قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت
پس ز صدق او دل آن کس شکفت

بوی صدقش آمد از سوگند او
سوز او پیدا شد و اسپند او

دل بیارامد به گفتار صواب
آنچنان که تشنه آرامد به آب

جز دل محجوب کو را علتیست
از نبیش تا غبی تمییز نیست

ورنه آن پیغام کز موضع بود
بر زند بر مه شکافیده شود

مه شکافد وان دل محجوب نی
زانک مردودست او محبوب نی

چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل
نی ز گفت خشک بل از بوی دل

یک سخن از دوزخ آید سوی لب
یک سخن از شهر جان در کوی لب

بحر جان‌افزا و بحر پر حرج
در میان هر دو بحر این لب مرج

چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آید آن‌جا بهر ما

کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر
کالهٔ پر سود مستشرف چو در

زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست
بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست

شد یپنلو مر ورا دار الرباح
وآن دگر را از عمی دار الجناح

هر یکی ز اجزای عالم یک به یک
بر غبی بندست و بر استاد فک

بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر
بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر

هر جمادی با نبی افسانه‌گو
کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو

بر مصلی مسجد آمد هم گواه
کو همی‌آمد به من از دور راه

با خلیل آتش گل و ریحان و ورد
باز بر نمرودیان مرگست و درد

بارها گفتیم این را ای حسن
می‌نگردم از بیانش سیر من

بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نانست چون نبوی ملول

در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال
که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال

هرکه را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جزو جزوش عقد شد

لذت از جوعست نه از نقل نو
با مجاعت از شکر به نان جو

پس ز بی‌جوعیست وز تخمهٔ تمام
آن ملالت نه ز تکرار کلام

چون ز دکان و مکاس و قیل و قال
در فریب مردمت ناید ملال

چون ز غیبت و اکل لحم مردمان
شصت سالت سیریی نامد از آن

عشوه‌ها در صید شلهٔ کفته تو
بی ملولی بارها خوش گفته تو

بار آخر گوییش سوزان و چست
گرم‌تر صد بار از بار نخست

درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند

کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست

هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو و درد درد

خادع دردند درمان‌های ژاژ
ره‌زنند و زرستانان رسم باژ

آب شوری نیست درمان عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خوش

لیک خادع گشته و مانع شد ز جست
ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست

هم‌چنین هر زر قلبی مانعست
از شناس زر خوش هرجا که هست

پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم گیر ای مرید

گفت دردت چینم او خود درد بود
مات بود ار چه به ظاهر برد بود

رو ز درمان دروغین می‌گریز
تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز

گفت نه دزدی تو و نه فاسقی
مرد نیکی لیک گول و احمقی

بر خیال و خواب چندین ره کنی
نیست عقلت را تسوی روشنی

بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغدادست گنجی مستتر

در فلان سوی و فلان کویی دفین
بود آن خود نام کوی این حزین

هست در خانهٔ فلانی رو بجو
نام خانه و نام او گفت آن عدو

دیده‌ام خود بارها این خواب من
که به بغدادست گنجی در وطن

هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال

خواب احمق لایق عقل ویست
هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست

خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان

خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد
پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد

گفت با خود گنج در خانهٔ منست
پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست

بر سر گنج از گدایی مرده‌ام
زانک اندر غفلت و در پرده‌ام

زین بشارت مست شد دردش نماند
صد هزار الحمد بی لب او بخواند

گفت بد موقوف این لت لوت من
آب حیوان بود در حانوت من

رو که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وهم که مفلس بدم

خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو
آن من شد هرچه می‌خواهی بگو

من مراد خویش دیدم بی‌گمان
هرچه خواهی گو مرا ای بددهان

تو مرا پر درد گو ای محتشم
پیش تو پر درد و پیش خود خوشم

وای اگر بر عکس بودی این مطار
پیش تو گلزار و پیش خویش زار



گفت با درویش روزی یک خسی (123-6)

بخش ۱۲۳ – مثل

گفت با درویش روزی یک خسی
که ترا این‌جا نمی‌داند کسی

گفت او گر می‌نداند عامیم
خویش را من نیک می‌دانم کیم

وای اگر بر عکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من من کور خویش

احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت
بخت بهتر از لجاج و روی سخت

این سخن بر وفق ظنت می‌جهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد