فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل (308)

ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل
سَلسَبیلت کرده جان و دل سَبیل

سبزپوشانِ خَطَت بر گِردِ لب
همچو مورانند گِردِ سَلسَبیل

ناوَکِ چشمِ تو در هر گوشه‌ای
همچو من افتاده دارد صد قَتیل

یا رب این آتش که در جانِ من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل

من نمی‌یابم مجال ای دوستان
گرچه دارد او جمالی بس جمیل

پای ما لَنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل

حافظ از سرپنجهٔ عشقِ نگار
همچو مور افتاده شد در پایِ پیل

شاهِ عالم را بقا و عِزّ و ناز
باد و هر چیزی که باشد زین قَبیل

دَردَم از یار است و درمان نیز هم (363)

دَردَم از یار است و درمان نیز هم
دل فدایِ او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کاو به قصدِ خونِ ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن
گفته خواهد شد به دَستان نیز هم

چون سر آمد دولتِ شب‌هایِ وصل
بگذرد ایامِ هِجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغِ رویِ اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کارِ جهان
بلکه بر گردونِ گَردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد مِی بیار
بلکه از یَرغویِ دیوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصفِ مُلکِ سلیمان نیز هم

ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم (369)

ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

تا درختِ دوستی بَر کِی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت‌و‌گو آیینِ درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوهٔ چَشمت فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گُلبُنِ حُسنَت نه خود شد دلفُروز
ما دَمِ همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمَت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نَگماشتیم

نوش کن جام شراب یک منی (478)

نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی

دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی

چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی

سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی

دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی

دل مَنِه بر دُنیی و اسبابِ او (14)

دل مَنِه بر دُنیی و اسبابِ او
زآن‌که از وی، کَس وفاداری ندید

کَس عسل بی‌نیش از این دُکّان نخورد
کَس رُطَب بی‌خار از این بُستان نچید

هرکه ایّامی چراغی برفروخت
چون تمام افروخت، بادش دَردَمید

بی‌تکلّف هرکه دل بر وِی نهاد
چون بِدیدی، خَصمِ خود می‌پَروَرید

شاهِ غازی، خسروِ گیتی‌سِتان
آن‌که از شمشیرِ او خون می‌چکید

گَه به یک حمله، سپاهی می‌شکست
گَه به هویی، قلبه‌گاهی می‌دَرید

از نَهیبَش، پنجه می‌افکند شیر
در بیابان، نامِ او چون می‌شنید

سَروَران را بی‌سبب می‌کرد حَبس
گَردَنان را بی‌خطر سَر می‌بُرید

عاقبت، شیراز و تبریز و عراق
چون مسخّر کرد، وقتش دَررسید

آن‌که روشن بُد جهان‌بینش بِدو
مِیل در چَشم جهان‌بینَش کشید

رهروان را عشق بس باشد دلیل (16)

رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل

موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل

بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل

اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل

آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل

یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل

یا رسوم پیلبانی یاد گیر
یا مده هندوستان را یاد پیل

یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل

حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل

ای ز شرم عارضت گل کرده خوی (25)

ای ز شرم عارضت گل کرده خوی
بر عرق پیش عقیقت جام می

ژاله بر لاله است یا بر گل گلاب
یا بر آتش آب یا بر روت خوی

میشد از چشم آن کمان ابرو و دل
از پی اش می رفت و گم می کرد پی

امشب از زلفت نخواهم داشت دست
رو موذن بانگ می زن گو که حی

چون بنی عامر بسی مجنون شوند
گر برون آید شبی لیلی زحی

نی دمی لب بر لب مطرب نهاد
چنگ را در زیر ناخن کرد پی

چنگ را بر دست مطرب نه دمی
گو رگش بخراش و بخروشش ز پی

عود بر آتش نه و منقل بسوز
غم مدار از شدت سرمای دی

آنکه بهر جرعه ای جان می دهد
جامه زو بستان و جامی ده به وی

با تو زین پس گر فلک خواری کند
باز گو در حضرت دارای ری

خسرو آفاق بخش آن کز سخاش
نامه حاتم ز نامش گشت طی

جام می پیش آرو چون حافظ مخور
غم که جم کی بود یا کاووس کی