فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

حاصل آن روضه چو باغ عارفان (137-6)

بخش ۱۳۷ – رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی

حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد در امان

یک پلنگی طفلکان نو زاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود

پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد

چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری

پرورش دادم مر او را زان چمن
کی بگفت اندر بگنجد فن من

داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر

داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید

مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم

صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطف من بی‌واسطه

تا نباشد از سبب در کش‌مکش
تا بود هر استعانت از منش

ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش

این حضانه دید با صد رابطه
که بپروردم ورا بی‌واسطه

شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل
که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل

هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه

که چرا من تابع غیری شوم
چونک صاحب ملک و اقبال نوم

لطف‌های شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت

هم‌چنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی

این زمان کافر شد و ره می‌زند
کبر و دعوی خدایی می‌کند

رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال

صد هزاران طفل بی‌تلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را

که منجم گفته کاندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال

هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که می‌زایید می‌کشت از خباط

کوری او رست طفل وحی کش
ماند خون‌های دگر در گردنش

از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب

دیگران را گر ام و اب شد حجیب
او ز ما یابید گوهرها به جیب

گرگ درنده‌ست نفس بد یقین
چه بهانه می‌نهی بر هر قرین

در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه

زین سبب می‌گویم این بندهٔ فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر

گر معلم گشت این سگ هم سگست
باش ذلت نفسه کو بدرگست

فرض می‌آری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی

تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزه‌ای هم‌پای دوست

جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست

ذکر نفس عادیان کالت بیافت
در قتال انبیا مو می‌شکافت

قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب
ناگهان اندر جهان می‌زد لهب

قصه کوته کن که رای نفس کور (138-6)

بخش ۱۳۸ – رجوع کردن بدان قصه کی شاه‌زاده بدان طغیان زخم خورد از خاطر شاه پیش از استکمال فضایل دیگر از دنیا برفت

قصه کوته کن که رای نفس کور
برد او را بعد سالی سوی گور

شاه چون از محو شد سوی وجود
چشم مریخیش آن خون کرده بود

چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر
دید کم از ترکشش یک چوبه تیر

گفت کو آن تیر و از حق باز جست
گفت که اندر حلق او کز تیر تست

عفو کرد آن شاه دریادل ولی
آمده بد تیر اه بر مقتلی

کشته شد در نوحهٔ او می‌گریست
اوست جمله هم کشنده و هم ولیست

ور نباشد هر دو او پس کل نیست
هم کشندهٔ خلق و هم ماتم‌کنیست

شکر می‌کرد آن شهید زردخد
کان بزد بر جسم و بر معنی نزد

جسم ظاهر عاقبت خود رفتنیست
تا ابد معنی بخواهد شاد زیست

آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت
دوست بی‌آزار سوی دوست رفت

گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عین الکمال او ره گرفت

و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود
صورت و معنی به کلی او ربود

آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش (139-6)

بخش ۱۳۹ – وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهل‌ترست

 

آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش
گفته بود اندر وصیت پیش‌پیش

سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان

گفت هرچه در کفم کاله و زرست
او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست

گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد

گفته فرزندان به قاضی کای کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم

ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند

گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش

تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بی‌شکی

عارفان از دو جهان کاهل‌ترند
زانک بی شد یار خرمن می‌برند

کاهلی را کرده‌اند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان می‌کند

کار یزدان را نمی‌بینند عام
می‌نیاسایند از کد صبح و شام

هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز

بی‌گمان که هر زبان پردهٔ دلست
چون بجنبد پرده سرها واصلست

پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
می‌بپوشد صورت صد آفتاب

گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست

آن نسیمی که بیایدت از چمن
هست پیدا از سموم گولخن

بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر

گر ندانی یار را از ده‌دله
از مشام فاسد خود کن گله

بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر

یا زبان هم‌چون سر دیگست راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست

از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش

دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را

گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز

وآن دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش

گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود

آنچنان که گفت مادر بچه را (140-6)

بخش ۱۴۰ – مثل

 

آنچنان که گفت مادر بچه را
گر خیالی آیدت در شب فرا

یا بگورستان و جای سهمگین
تو خیالی بینی اسود پر ز کین

دل قوی دار و بکن حمله برو
او بگرداند ز تو در حال رو

گفت کودک آن خیال دیووش
گر بدو این گفته باشد مادرش

حمله آرم افتد اندر گردنم
ز امر مادر پس من آنگه چون کنم

تو همی‌آموزیم که چست ایست
آن خیال زشت را هم مادریست

دیو و مردم را ملقن آن یکیست
غالب از وی گردد ار خصم اندکیست

تا کدامین سوی باشد آن یواش
الله‌الله رو تو هم زان سوی باش

گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام

سر او را چون شناسی راست گو
گفت من خامش نشینم پیش او

صبر را سلم کنم سوی درج
تا بر آیم صبر مفتاح الفرج

ور بجوشد در حضورش از دلم
منطقی بیرون ازین شادی و غم

من بدانم کو فرستاد آن بمن
از ضمیر چون سهیل اندر یمن

در دل من آن سخن زان میمنه‌ست
زانک از دل جانب دل روزنه‌ست

ساقیا برخیز و دَردِه جام را (8)

ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غمِ ایّام را

ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر
بَرکِشَم این دلقِ اَزرَق‌فام را

گرچه بدنامی‌ست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده دَردِه چند از این بادِ غرور
خاک بر سر، نفسِ نافرجام را

دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من
سوخت این افسردگانِ خام را

محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره بُرد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سروِ سیم‌اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

دردِ ما را نیست درمان الغیاث (96)

دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث

در بهایِ بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلسِتانان الغیاث

خونِ ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان؟ الغیاث

همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث

روز وصلِ دوستداران یاد باد (103)

روز وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد

کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت
بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد

گر چه یاران فارِغَند از یادِ من
از من ایشان را هزاران یاد باد

مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق‌گزاران یاد باد

گر چه صد رود است در چشمم مُدام
زنده رودِ باغ‌ِ کاران یاد باد

رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد

شاهدان گر دلبری زین سان کنند (197)

شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند

هر کجا آن شاخِ نرگس بِشْکُفَد
گُلرُخانَش دیده نرگس دان کنند

ای جوانِ سَروقَد، گویی بِبَر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سرِ خود حُکم نیست
هر چه فرمانِ تو باشد آن کنند

پیشِ چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند

یارِ ما چون گیرد آغازِ سَماع
قُدسیان بر عرش دَستْ افشان کنند

مردمِ چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند؟

خوش برآ با غصه ای دل کَاهلِ راز
عیشِ خوش در بوتهٔ هجران کنند

سر مکش حافظ ز آهِ نیمْ شب
تا چو صبحت، آینه رخشان کنند

ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل (308)

ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل
سَلسَبیلت کرده جان و دل سَبیل

سبزپوشانِ خَطَت بر گِردِ لب
همچو مورانند گِردِ سَلسَبیل

ناوَکِ چشمِ تو در هر گوشه‌ای
همچو من افتاده دارد صد قَتیل

یا رب این آتش که در جانِ من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل

من نمی‌یابم مجال ای دوستان
گرچه دارد او جمالی بس جمیل

پای ما لَنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل

حافظ از سرپنجهٔ عشقِ نگار
همچو مور افتاده شد در پایِ پیل

شاهِ عالم را بقا و عِزّ و ناز
باد و هر چیزی که باشد زین قَبیل

دَردَم از یار است و درمان نیز هم (363)

دَردَم از یار است و درمان نیز هم
دل فدایِ او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کاو به قصدِ خونِ ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن
گفته خواهد شد به دَستان نیز هم

چون سر آمد دولتِ شب‌هایِ وصل
بگذرد ایامِ هِجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغِ رویِ اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کارِ جهان
بلکه بر گردونِ گَردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد مِی بیار
بلکه از یَرغویِ دیوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصفِ مُلکِ سلیمان نیز هم