فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

بار دیگر عزم رفتن کرده‌ای (2899)

بار دیگر عزم رفتن کرده‌ای
بار دیگر دل چو آهن کرده‌ای

نی چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کرده‌ای

الله الله کاین جهان از روی خود
پرگل و نسرین و سوسن کرده‌ای

الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و کار دشمن کرده‌ای

الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کرده‌ای

بار دیگر تو به یک سو می‌نهی
عشقبازی‌ها که با من کرده‌ای

الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاکدامن کرده‌ای

کان زرکوبان صلاح الدین که تو
همچو مه از سیم خرمن کرده‌ای

بوی مشکی در جهان افکنده‌ای (2900)

بوی مشکی در جهان افکنده‌ای
مشک را در لامکان افکنده‌ای

صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکنده‌ای

از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکنده‌ای

از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکنده‌ای

تو نهادی قاعده عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکنده‌ای

صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکنده‌ای

با یقین پاکشان بسرشته‌ای
چونشان اندر گمان افکنده‌ای

چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکنده‌ای

هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکنده‌ای

پردلان را همچو دل بشکسته‌ای
بی دلان را در فغان افکنده‌ای

جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افکنده‌ای

فارغم گر گشت دل آواره‌ای (2901)

فارغم گر گشت دل آواره‌ای
از جهان تا کم بود غمخواره‌ای

آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر کجا استاره‌ای

آفتابی کو به کوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پاره‌ای

تابشش بر چادر مریم رسید
طفل گویا گشت در گهواره‌ای

هر کی او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چاره‌ای

چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خاره‌ای

چشم بد گرچه که آن چشم من است
دور بادا از چنین رخساره‌ای

صد دکان مکر در بازار عشق
این چنین در بست از مکاره‌ای

شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر کجا سحاره‌ای

ای درآورده جهانی را ز پای (2902)

ای درآورده جهانی را ز پای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای

چیست نی آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای

آن نی بی‌دست و پا بستد ز خلق
دست و پای و دست و پای و دست پای

نی بهانه‌ست این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای

خود خدای است این همه روپوش چیست
می‌کشد اهل خدا را تا خدای

ما گدایانیم و الله الغنی
از غنی دان آنچ بینی با گدای

ما همه تاریکی و الله نور
ز آفتاب آمد شعاع این سرای

در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا بر بام آی

دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ رو زین تنگنای

باوفا یارا جفا آموختی (2903)

باوفا یارا جفا آموختی
این جفا را از کجا آموختی

کو وفاهای لطیفت کز نخست
در شکار جان ما آموختی

هر کجا زشتی جفاکاری رسید
خوبیش دادی وفا آموختی

ای دل از عالم چنین بیگانگی
هم ز یار آشنا آموختی

جانت گر خواهد صنم گویی بلی
این بلی را زان بلا آموختی

عشق را گفتم فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی

آن عصای موسی اژدرها بخورد
تو مگر هم زان عصا آموختی

ای دل ار از غمزه‌اش خسته شدی
از لبش آخر دوا آموختی

شکر هشتی و شکایت می‌کنی
از یکی باری خطا آموختی

زان شکرخانه مگو الا که شکر
آن چنان کز انبیا آموختی

این صفا را از گله تیره مکن
کاین صفا از مصطفی آموختی

هر چه خلق آموختت زان لب ببند
جمله آن شو کز خدا آموختی

عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیکن ضیا آموختی

عاقبت از عاشقان بگریختی (2904)

عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی

سوی شیران حمله بردی همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی

قصد بام آسمان می‌داشتی
از میان نردبان بگریختی

تو چگونه دارویی هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی

پس روی انبیا چون می‌کنی
چون ز تهدید خسان بگریختی

مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی چون ز جان بگریختی

دستمزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی

صبر می‌کن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی

کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی

زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید
چون تو از زخم زبان بگریختی

رو خمش کن بی‌نشانی خامشی است
پس چرا سوی نشان بگریختی

اندرآ در خانه یارا ساعتی (2905)

اندرآ در خانه یارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی

این حریفان را بخندان لحظه‌ای
مجلس ما را بیارا ساعتی

تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشکارا ساعتی

تا ز قونیه بتابد نور عشق
تا سمرقند و بخارا ساعتی

روز کن شب را به یک دم همچو صبح
بی درنگ و بی‌مدارا ساعتی

تا ز سینه برزند آن آفتاب
همچو آب از سنگ خارا ساعتی

تا ز دارالملک دل برهم زند
ملک نوشروان و دارا ساعتی

گوید آن دلبر که چون همدل شدی (2906)

گوید آن دلبر که چون همدل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی

از میان نقش‌ها پنهان شدی
در جهان جان‌ها حاصل شدی

هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی

پیش آتش رو تو از نقصان مترس
چونک از آتش چنین کامل شدی

عشرت دیوانگان را دیده‌ای
ننگ بادت باز چون عاقل شدی

چون نه‌ای حیوان چه مست سبزه‌ای
چون نمردی چون در آب و گل شدی

آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری باطل باطل شدی

آفتابا سوی مه رویان شدی (2907)

آفتابا سوی مه رویان شدی
چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی

آتشی در کفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی

پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه جوش جوش سرمدی

عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش تو آتش آمدی

هر سحرگه پیش قانون‌های تو
سجده آرد دین پاک احمدی

بی وجودی گر تو را نقصان نهد
بی وجودان را چه نیکی یا بدی

خاک پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی

باوفاتر گشت یارم اندکی (2908)

باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی

دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی

خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی

صبحدم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی

ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی

خوش ببارم خاک را گل‌ها دهم
باش کاندر دست خارم اندکی

مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی

نی غلط گفتم که اندر عشق او
کافرم گر صبر دارم اندکی