فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
گر سران را بیسری درواستی
سرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتشهای غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب او
در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی
هم از آن رو بیسر و بیپاستی
گر اثر بودی از آن مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ بیاین دهان غوغاستی
گر از آن دُر پرتوی بر دل زدی
یا به دریا یا خود او دریاستی
ور نه غیرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ور نه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی آرزو است
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجهٔ موساستی
لقمهای کردی دو عالم را چنانکْ
پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمسالدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
ای بهار سبز و تر شاد آمدی
وی نگار سیمبر شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنهای
ای حیات جان و سر شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن
صد هزاران شور و شر شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است
ای بلای سیم و زر شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه
ای تو خورشید و قمر شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را
سوی آن کوه و کمر شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت
هست مست و بیخبر شاد آمدی
ساقی این جا هست ای مولا؟ بلی
ره دهد ما را بر آن بالا؟ بلی
پیش آن لبهای آریگوی او
بنده گردد شِکّر و حلوا؟ بلی
هست چشمش قلزم مستی؟ نعم
هست جعدش مایهٔ سودا؟ بلی
این همه بگذشت آن سرو سهی
خوش برآید همچو گل با ما؟ بلی
چون بخسبم زیر سایهٔ نخل او
من شوم شیرینتر از خرما؟ بلی
هم عسس هم دزد ای جان هر شبی
سیم دزدد زان قمرسیما؟ بلی
چون برآید آفتاب روی او
دزد گردد عاجز و رسوا؟ بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خورد
در دماغ او کند صفرا؟ بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کند
روید از سر گلشنِ اخفیٰ بلی
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پَر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو دی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شِکَّر زین هوس در جان نی
سر بُریدی صد هزاران را به عشق
زهره نِی جان را که گوید های و هی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجهای
وای آنک ماند اندر نیک و بی
آن زنانِ مصر اندر بیخودی
زخمها خورده نکرده وای وی
در شب معراج شاه از بیخودی
صدهزارانساله ره را کرده طی
برشکن از بادههای بیخودان
تختهبندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
ز آنک تو چون آفتابی ما چو فِی
باد بین اندر سرم از بادهای
نوش کردم از کف شهزادهای
جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورْد
بر سر آمد تابناکی سادهای
چشم جان میدید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبانگاری شادهای
هر دو گامی مست عشقی خفتهای
بر سر او ساقیی اِستادهای
زان هوس شد پای دلها بستهای
زان طرب شد پَرِّ جان بگشادهای
نوشنوش مستیان بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجادهای
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهانْ او دولتی آمادهای
آه از عشق جمال حورهای
کو گرفت از عاشقانش دورهای
زندگیِ نوبهنو از کشتنش
صحتی تازه شد از رنجورهای
گر گهر داری ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دورهای
گفتم: ای عقلم کجایی؟ عقل گفت:
«چون شدم مِی، چون کنم انگورهای؟!»
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نمانَد در دو عالم کورهای
تا کند جانهای بیجان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبورهای
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معمورهای
ای دلی کز گلشکر پروردهای
ای دلی کز شیر شیران خوردهای
وی دلی کز عقل اول زادهای
حاتم از دست سلیمان بردهای
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است این چه جان آوردهای
آفتابی کآفتاب از عکس او است
زیر دامن طرفه پنهان کردهای
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهای
این شرابی را که ساقی گشتهای
از کدام انگورها افشردهای
هم زمستان جهان را میوهای
دستگیر صد هزار افسردهای
کار زرکوبان چو زر کردی چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهای
گر در آب و گر در آتش میروی
آن نمیدانم برو خوش میروی
در رخت پیداست والله رنگ او
رو که سوی یار مه وش میروی
نقشها را پشت و پایی میزنی
سوی نقش نامنقش میروی
ذوق جانها میزند بر جان تو
مست و دست انداز و سرکش میروی
در پی تو میدود اقبال رو
گر به عرش و گر به مفرش میروی
آنک در سر داری از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش میروی
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت
گرچه ظاهر اندر این شش میروی
گر دلت گیرد و گر گردی ملول
زین سفر چاره نداری، ای فضول
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست
هین روان باش و رها کن مول مول
ورنه اینک میبرندت کشکشان
هر طرف پیکست و هر جانب رسول
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست
فکرهای خل را بردست غول
جادوی کردند چشم خلق را
تا که بالا را ندانند از سفول
جادوان را، جادوانی دیگرند
میکنند اندر دل ایشان دخول
خیره منگر، دیدها در اصل دار
تا نباشی روز مردن بیاصول
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن
کافتابی کرد از بالا نزول
آفتابی نی که سوزد روی را
آفتابی نی که افتد در افول
نعره کم زن زانک نزدیکست یار
که ز نزدیکی گمان آید حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود
معجزاتست و گواهان عدول
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن
گرچه فرمودست که: « الانسان عجول »
ربنا افرغ علینا صبرنا
لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول
بر اشارت یاد کن ترجیع را
در ببند و ره مدتشنیع را
ای گذر کرده ز حال و از محال
رفته اندر خانهٔ فیه رجال
ای بدیده روی وجهالله را
کین جهان بر روی او باشد چو خال
خال را حسنی بود از رو بود
ور نمیبینی چنین چشمی به مال
چون بمالی چشم، در هر زشتیی
صورتی بینی کمال اندر کمال
چند صورتهاست پنداری که اوست
تا رسی اندر جمال ذوالجلال
خلق را میراند و خوبی او
میکشاند گوش جان را که تعال
خاک کوی دوست را از بو بدان
خاک کویش خوشتر از آب زلال
اندران آب زلال اندر نگر
تا ببینی عکس خورشید و هلال
تا شنیدم گفتن شیرین او
میفزاید گفتن خویشم ملال
دامن او گیر یعنی درد او
رویدت از درد او صد پر و بال
سر نمیارزد به درد سر، عجب
خود بیندیش و رها کن قیل و قال
سر خمارت داد و مستیها دهد
زیر آن مستی بود سحر هلال
از پی این مه به شب بیدار باش
سر منه جز در دعا و ابتهال
وقت ترجیع است برجه تازه شو
چون جمالش بیحد و اندازه شو
دیگران رفتند خانهٔ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
هرکی حیران تو باشد دارد او
روزه در روزه، نماز اندر نماز
راز او گوید که دارد عقل و هوش
چون فنا گردد، فنا را نیست راز
سلسله از گردن ما برمگیر
که جنون تو خوش است ای بینیاز
طوق شاهان چاکر این سلسلهست
عاشقان از طوق دارند احتراز
خار و گل را حسنبخش از آب خضر
طاق را و جفت را کن جفت ناز
هرکی او بنهد سری بر خاک تو
کن قبولش گر حقیقت گر مجاز
نی مرا هرچه شود خود گو بشو
در بهار حسن خود تو میگراز
حسن تو باید که باشد بر مراد
عاشقان را خواه سوز و خواه ساز
خواه ردشان کن به خط لایجوز
خواهشان از فضل ده خط جواز
خواهشان چون تار چنگی بر سکل
خواهشان چون نای گیر و مینواز
خواهشان بیقدر کن چون سنگ و خاک
خواه چون گوهر بدهشان امتیاز
عاقبت محمود باشد داد تو
ای تو محمود و همه جانها ایاز
در غلامی تو جان آزاد شد
وز ادبهای تو عقل استاد شد
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا
مس ما کی بود پیش کیمیا؟!
پیش خورشیدی چه دارد مشت برف
جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟!
زمهریر و صد هزاران زمهریر
با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟!
با تموزیهای خورشید رخت
زمهریر آمد تموز این ضحی
بر دکان آرزو وشوق تو
کیسه دوزانند این خوف و رجا
بر مصلای کمال رفعتست
سجدهای سهو میآرد سها
خواب را گردن زدی ای جان صبح
چه صباح آموختن باید ترا؟!
چپ ما را راست کن ای دست تو
کرده اژدرهای هایل را عصا
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ
گشتهام با بحر فضلت آشنا
کف برآرم در دعا و شکر من
جاودانی دیده زان بحر صفا
ای تو بیجا همچو جان و من چو تن
میروم در جستن تو جا به جا
عمر میکاهید بیتو روز روز
رست از کاهش به تو ای جانفزا
واجدی و وجدبخش هر وجود
چه غم ار من یاوه کردم خویش را
هین سلامت میکند ترجیع من
که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟
بخش ۱ – سرآغاز
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نِیِستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصل خویش
من به هر جمعیّتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظّن خود شد یار من
از درون من نجُست اسرار من
سرِّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دیدِ جان دستور نیست
آتش است این بانگِ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر میْ فتاد
نی حریف هر که از یاری بُرید
پردههااَش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تَریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیثِ راهِ پُر خون میکند
قصّههای عشقِ مجنون میکند
محرم این هوش جُز بیهوش نیست
مر زبان را مُشتری جز گوش نیست
در غمِ ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حالِ پُخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسّلام
بندْ بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمتِ یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پُر نشد
تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کُلّی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیبِ جمله علّتهای ما
ای دوای نَخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشقْ جانِ طور آمد عاشقا!
طور مست و “خَرَّ مُوسیٰ صَعِقا”
با لبِ دمسازِ خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
چون که گُل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سَرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پَردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پَرْ وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبود چون بود
آینهت دانی چرا غمّاز نیست
زآن که زنگار از رخش مُمتاز نیست