فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
بخش ۲ – عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملکِ دین
اتّفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفص چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپّ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سَهلست جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مَر جان مرا
برد گنج و دُرّ و مَرجانِ مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گِرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالِمیست
هر الم را در کفِ ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مُرادم قَسوتیست
نه همین گفتن که عارِض حالتیست
ای بسا ناورده اِستثنا بگُفت
جان او با جانِ استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشکِ خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صَفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نَفت
بخش ۳ – ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پابرهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجدهگاه از اشکِ شه پُر آب شد
چون به خویش آمد ز غَرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخشِشَت مُلک جهان
من چه گویم چون تو میدانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه میدانم سِرَت
زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت
چون برآورد از میانِ جان خروش
اندر آمد بحرِ بخشایش به جوش
درمیان گریه خوابش دَر رُبود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده، حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا، ز ماست
چونکه آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجَش سِحرِ مطلق را ببین
در مزاجش قدرتِ حق را ببین
چون رسید آن وعدهگاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد
بود اندر منظره شه مُنتظر
تا ببیند آنچه بنمودند سِر
دید شخصی کاملی پُر مایهای
آفتابی درمیانِ سایهای
میرسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکلِ خیال
نیستوش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکسِ مهرویانِ بُستانِ خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
شه به جای حاجبان فا پیش رفت
پیش آن مهمانِ غیبِ خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بیدوختن بردوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چو عُمَر
از برای خدمتت بندم کمر
بخش ۴ – از خداوند ولیّ التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطفِ رب
بیادب تنها نه خود را داشت بَد
بلک آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در میرسید
بی شِری و بیع و بیگفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند «کو سیر و عدس؟»
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبَق
مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلّهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویانِ نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز
ابر بَر ناید پی منع زکات
وَز زِنا افتد وَبا اندر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هر که بیباکی کند در راهِ دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک
بُد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جُراَت رَدِّ باب
بخش ۵ – ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پُرسیدن گرفت
پرسپرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر
گفت ای نور حَقُ و دفعِ حَرَج
معنی اَلصَّبْرُ مِفتاحُ الفرج
ای لقای تو جواب هر سؤال
مشکل از تو حل شود بیقیلوقال
ترجمانی، هرچه ما را در دل است
دستگیری، هر که پایش در گل است
مَرْحَبا یا مُجْتَبی یا مُرْتَضی
إِنْ تَغِبْ جاءَ القَضَا ضَاقَ الفَضَا
اَنتَ مَوْلَیالقَوْم مَنْ لا یَشْتَهِی
قَدْ رَدَی کلّا لَئِنْ لَمْ یَنتَهِی
چون گذشت آن مجلس و خوانِ کرم
دست او بگرفت و بُرد اندر حرم
بخش ۶ – بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگِ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست ویران کردهاند
بیخبر بودند از حالِ درون
اَسْتَـعِـیــذُ الـلّهَ مِـمـّــا یَفْـتَـــرُون
دید رنج و کشف شد بَر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجَش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کاو زارِ دِلست
تن خوشَست و او گرفتارِ دِلست
عاشقی پیداست از زاریّ دل
نیست بیماریِ چو بیماریّ دل
علّت عاشق ز علتها جداست
عشقْ اصطرلاب اسرارِ خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سَر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیرِ زبان روشنگرست
لیک عشقِ بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خَر در گِل بخفت
شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیلِ آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نورِ جانی میدهد
سایه خواب آرد تو را همچون سَمَر
چون برآید شمسْ اِنشقَّ القمر
خودْ غریبی در جهان چون شمس نیست
شمسِ جانِ باقئی کِش اَمس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمسِ جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصوّر ذات او را گُنج کو
تا درآید در تصوّر مثل او
چون حدیث روی شمسالدّین رسید
شمسِ چارم آسمان سَر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از اِنعام او
این نَفَس جانْ دامنم برتافتهست
بوی پیراهانِ یوسف یافتهست
کز برای حقِّ صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتکُلِفْنی فانّی فی الفَنا
کلَّت اَفْهامِی فلا اُحْصِی ثنا
کُلُّ شَیءٍ قالَهُ غَیرُ المُفِیق
کلَّت اَفْهامِی فلا اُحْصِی ثنا
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اَطعِمْنی فانّی جٰائعُ
واعتَجِلْ فالوَقْتُ سَیْفُ قاطعُ
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سِرِّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بی غُلول
بازگو، دفعم مَده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمامِ این حکایت بازگوی
بخش ۷ – خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دِهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها
خانه خالی مانْد و یک دَیّار نَه
جز طبیب و جز همان بیمار نه
نرمنرمک گفت شهرِ تو کجاست؟
که علاجِ اهلِ هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت کیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
دست بر نبضش نهاد و یَک بیَک
باز میپرسید از جور فلک
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سَرِ زانو نهد
وز سَرِ سوزن همی جوید سرش
ور نیابد، میکُند با لب تَرَش
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود؟ وا دِه جواب
خار در دل گر بدیدی هر خَسی
دستْ کِی بودی غمان را بر کسی؟
کس به زیر دُمِِّ خر خاری نهد
خر نداند دفع آن، برمیجهد
برجهد، وان خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکَند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جُفته میانداخت، صد جا زخم کرد
آن حکیمِ خارچینْ استاد بود
دست میزد جابجا میآزمود
زان کنیزک بر طریق داستان
باز میپرسید حال دوستان
با حکیمْ او قصّهها میگفت فاش
از مُقام و خواجگان و شهر و باش
سوی قصّه گفتنش میداشت گوش
سوی نبض و جَستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جَهّان
او بُوَد مقصودِ جانش در جهان
دوستان و شهرِ او را برشمرد
بعد از آن شهری دگر را نام بُرد
گفت چون بیرون شدی از شهرِ خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش؟
نام شهری گفت و زان هم درگذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یَک بیَک
باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حالِ خود بُد بیگزند
تا بپرسید از سمرقندِ چو قَند
نبضْ جَست و رویْ سرخ و زرد شد
کز سمرقندیِِّ زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصلِ آن درد و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدام است در گُذَر
او سرِ پل گفت و کوی غاتِفَر
گفت دانستم که رنجت چیست، زود
در خلاصت سِحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمِن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخَورم، تو غم مخَور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جُست و جو
خانهٔ اسرار تو چون دل شود
آن مُرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغامبر که هر که سِرّ نهفت
زود گردد با مُرادِ خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سِرِِّ او سَرسبزی بستان شود
زَرّ و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرِ کان
وعدهها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را آمِن ز بیم
وعدهها باشد حقیقی، دلپذیر
وعدهها باشد مجازی، تاسهگیر
وعدهٔ اهل کرم، گنج روان
وعدهٔ نااهل شد، رنج روان
بخش ۸ – دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمّهای آگاه کرد
گفت تدبیر آن بوَد کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را
مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور
بخش ۹ – فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عَدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بَشیر
«کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم»
مرد مال و خلعت بسیار دید
غرّه شد از شهر و فرزندان برید.
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانْش کرد
اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش مُلک و عِزّ و مهتری
گفت عزرائیل رو، آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش بهناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کای سلطان مِه
آن کنیزک را بدین خواجه بدِه
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحتْ آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونک زشت و ناخوش و رخزرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسی شه را بکشته فرّ او
گفت: «من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من،
ای من آن روباهِ صحرا، کز کمین
سر بریدندش برای پوستین،
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان،
آنکه کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسپد خون من
بر منست امروز و فردا بر ویاست
خون چون من کس، چنین ضایع کیاست؟
گرچه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز؛
این جهان، کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا»
این بگفت و رفت در دَم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زانک عشق مردگان پاینده نیست
زانک مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
بخش ۱۰ – بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تأمّل فاسد
کُشتن آن مرد بَر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکُشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهامِ اِله
آن پسر را کِش خضر بُبرید حلق
سِرِّ آن را در نیابد عام خَلق
آنک از حق یابد او وَحی و جواب
هرچه فرماید بود عین صواب
آنک جان بخشد اگر بکشد رواست
نایبَست و دستِ او دستِ خداست
همچو اسماعیل پیشش سَر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جانِ پاکِ احمد با احد
عاشقان آنگه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کُشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بُردی که کرد آلودگی
در صَفا غِش کی هِلد پالودگی
بهر آنست این ریاضت وین جَفا
تا بر آرد کوره از نقره جُفا
بهر آنست امتحانِ نیک و بَد
تا بجوشد بر سر آرد زر زَبَد
گر نبودی کارش الهامِ اِله
او سگی بودی دراننده نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او لیک نیکِ بَدنما
گر خَضِر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وَهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوبْ تو بی پر مپر
آن گُل سُرخست تو خونش مخوان
مستِ عقلست او تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کامِ او
کافرم گر بُردَمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شَقی
بدگمان گردد ز مدحش مُتَّقی
شاه بود و شاهِ بس آگاه بود
خاص بود و خاصهٔ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کُشد
سوی بخت و بهترین جاهی کَشد
گر ندیدی سود او در قهرِ او
کی شدی آن لطف مُطلق قهرجو
بچّه میلرزد از آن نیشِ حَجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنچ در وهمت نیاید آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری ولیک
دور دور افتادهای بنگر تو نیک
بخش ۱۱ – حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بود بقّالی و وی را طوطیی
خوشنوایی سبز و گویا طوطیی
بر دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگَران
در خطاب آدمی ناطق بُدی
در نوای طوطیان حاذق بُدی
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربهای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک از بیم جان
جَست از سوی دکان سویی گریخت
شیشههای روغنِ گُل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجهاش
بر دکان بنشست فارغ خواجهوَش
دید پُر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد، گشت طوطی کَل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مردِ بقّال از ندامت آه کرد
ریش بر میکَند و میگفت ای دریغ
کافتابِ نعمتم شد زیر میغ
دستِ من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سَرِ آن خوش زبان
هدیهها میداد هر درویش را
تا بیابد نطقِ مرغِ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکان بنشسته بُد نومیدوار
مینمود آن مرغ را هر گون نهفت
تا که باشد اندرآید او بگُفت
جولقیّی سَر برهنه میگذشت
با سر بیمو چو پُشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کَل با کَلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحبدلق را
کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالَم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدالِ حقّ آگاه شد
هَمسری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته اینک ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستهٔ خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عَمی
هست فرقی درمیان بیمُنتَهی
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مُشکِ ناب
هر دو نی خوردند از یک آبْخَور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اَشباه بین
فرقشان هفتاد ساله راه بین
این خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بُخل و حسد
وآن خورد زاید همه نور احد
این زمینِ پاک و آن شورهست و بد
این فرشتهٔ پاک و آن دیوست و دَد
هر دو صورت گر به هم ماند رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست
جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب
او شناسد آبِ خوش از شورهآب
سحر را با مُعجزه کرده قیاس
هر دو را بر مَکر پندارد اساس
ساحرانِ موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
لعنةُ الله این عمل را در قفا
رحمةُ الله آن عمل را در وفا
کافران اندر مِری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم میکند بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم بدم
او گمان بُرده که من کردم، چو او
فرق را کی داند آن استیزهرو
این کند از امر و او بهرِ ستیز
بر سَرِ استیزهرویان خاک ریز
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز
در نماز و روزه و حجّ و زکات
با منافق مؤمنان در بُرد و مات
مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گرچه هر دو بر سَرِ یک بازیاند
هر دو با هم مروزی و رازیاند
هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود
مؤمنش خوانند جانش خوش شود
ور منافق تیز و پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جُز پی تعریف نیست
گر منافق خوانیش این نامِ دون
همچو کژدم میخلد در اندرون
گرنه این نام اشتقاق دوزِخَست
پس چرا در وی مَذاق دوزخست
زشتی آن نامِ بَد از حرف نیست
تلخی آن آبِ بحر از ظرف نیست
حرفْ ظرف آمد درو معنی چو آب
بحرِ معنی عِندَهُ اُمُّ الکِتاب
بحرِ تلخ و بحرِ شیرین در جهان
در میانشان بَرزَخُ لا یَبغیان
وانگه این هر دو ز یک اصلی روان
بر گذر زین هر دو رو تا اصلِ آن
زرّ قلب و زرّ نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
هر که را در جان خدا بنهد مِحَک
هر یقین را باز داند او ز شَک
در دهان زنده خاشاکی جهد
آنگه آرامد که بیرونش نهد
در هزاران لقمه یک خاشاکِ خُرد
چون در آمد حِسّ زنده پی ببُرد
حِسّ دنیا نردبان این جهان
حِسّ دینی نردبان آسمان
صحّت این حس بجویید از طبیب
صحّت آن حس بجویید از حبیب
صحّت این حس ز معموریّ تن
صحّت آن حس ز تخریبِ بدن
راهِ جان مر جسم را ویران کند
بعد از آن ویرانی آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبِ خورد
پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوستِ تازه بعد از آنش بر دمید
قلعه ویران کرد و از کافر ستد
بعد از آن بر ساختش صد برج و سَد
کارِ بیچون را که کیفیّت نهد
اینک گفتم این ضرورت میدهد
گَه چنین بنماید و گَه ضِدّ این
جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مَستِ دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خود روی اوست
روی هر یک مینگر میدار پاس
بوکْ گردی تو ز خدمت روشناس
چون بسی ابلیسِ آدمروی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
زانک صیّاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغگیر
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید بیابد دام و نیش
حرفِ درویشان بدزدد مَردِ دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کارِ مَردان روشنی و گرمیَست
کارِ دونان حیله و بیشرمیَست
شیر پشمین از برای کَد کنند
بومُسَیلِم را لقب احمد کنند
بومُسَیلِم را لقب کذّاب ماند
مر محمد را اولُو الاَلباب ماند
آن شراب حق خِتامش مُشکِ ناب
باده را ختمش بود گَند و عذاب