فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

ای تو آب زندگانی فاسقنا (180)

ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا

ما سبوهای طلب آورده‌ایم
سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا

ماهیان جان ما زنهارخواه
از تو ای دریای جانی فاسقنا

از ره هجر آمده و آورده ما
عجز خود را ارمغانی فاسقنا

داستان خسروان بشنیده‌ایم
تو فزون از داستانی فاسقنا

در گمان و وسوسه افتاده عقل
زانک تو فوق گمانی فاسقنا

نیم عاقل چه زند با عشق تو
تو جنون عاقلانی فاسقنا

کعبه عالم ز تو تبریز شد
شمس حق رکن یمانی فاسقنا

دل چو دانه ، ما مثال آسیا (181)

دل چو دانه ، ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا

تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها
سنگ گوید « آب داند ماجرا »

آب گوید « آسیابان را بپرس
کاو فکند اندر نشیب این آب را »

آسیابان گویدت ک‌« ای نان‌خوار
گر نگردد این ، که باشد نانبا ؟»

ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را

در میان عاشقان عاقل مبا (182)

در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا

دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا

گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا

عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما

عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا

عشق آمد این دهانم را گرفت
که گذر از شعر و بر شعرا برآ

لی حبیب حبه یشوی الحشا (264)

لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشا

روز آن باشد که روزیم او بود
ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا

آن چه باشد کو کند کان نیست خوش
قد رضینا یفعل الله ما یشا

خار او سرمایه گل‌ها بود
انه المنان فی کشف الغشا

هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود
لیس لب العشق سرا قد فشا

کی به قشر پوست‌ها قانع شود
ذو لباب فی التجلی قد نشا

من خمش کردم غمش خامش نکرد
عافنا من شر واش قد وشا

در هوایت بی‌قرارم روز و شب (302)

در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب (303)

مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب

این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب

مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب

تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب

نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بی‌لغوب

ماه از آن پیک و محاسب می‌شود
کو نیاساید ز سیران و رکوب

عود خلقانند این پیغامبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب

گر به بو قانع نه‌ای تو هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب

چون بسوزی پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل رسد وحی القلوب

حد ندارد این سخن کوتاه کن
گرچه جان گلستان آمد جنوب

صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب

من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب

اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب

این تنجو ان سلطان الهوی
جاذب العشاق جبار طلوب

هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب؟ (304)

هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب؟
ز اشک چشم و از جگرهای کباب

پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب

چوب هم گوید بُدم من شاخ سبز
زینِ من بشکست و بدرید آن رکاب

ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما «الی الله المآب»

هم ز حق رُستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب

بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب

ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب

زانک از بسیار منزل رفته‌ای
تو ز نطفه تا به هنگام شباب

سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب

سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او او را بیاب

خوش کمانچه می‌کشد، کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب

ترک و رومی و عرب گر عاشق است
همزبان اوست این بانگ صواب

باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پیم تا جوی آب

آب بودم باد گشتم آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب

نطق آن بادست کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب

از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب

عاشقا کمتر ز پروانه نه‌ای
کی کند پروانه ز آتش اجتناب

شاه در شهرست بهر جغدْ من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟

گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب

گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق «ضَرْبَ الرَّقابْ»

ابشروا یا قوم هذا فتح باب (320)

ابشروا یا قوم هذا فتح باب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب

افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده‌ام الکتاب

قال لا تأسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب

ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب

ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب

قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب

دلبری و بی‌دلی اسرار ماست (424)

دلبری و بی‌دلی اسرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست

نوبت کهنه فروشان درگذشت
نوفروشانیم و این بازار ماست

نوبهاری کو جهان را نو کند
جان گلزارست اما زار ماست

عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست

آنک افلاطون و جالینوس ماست
پرفنا و علت و بیمار ماست

گاو و ماهی ثری قربان ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست

هر چه اول زهر بد تریاق شد
هر چه آن غم بد کنون غمخوار ماست

دعوی شیری کند هر شیرگیر
شیرگیر و شیر او کفتار ماست

ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست

خودپرستی نامبارک حالتی‌ست
کاندر او ایمان ما انکار ماست

هر غزل کان بی‌من آید خوش بود
کاین نوا بی‌فر ز چنگ و تار ماست

شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایه اقرار ماست

عاشقان را جست و جو از خویش نیست (425)

عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست

این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست

ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست

گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست

دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست

جزو درویشند جمله نیک و بد
هر که نبود او چنین درویش نیست

هر که از جا رفت جای او دل است
همچو دل اندر جهان جاییش نیست