فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

خنده از لطفت حکایت می‌کند (821)

خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند

این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند

غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند

وان یکی را قهر نومیدی دهد
یأس کلی را رعایت می‌کند

عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گمره را حمایت می‌کند

شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند

هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند

کوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند

در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند

بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند

عشق اکنون مهربانی می‌کند (822)

عشق اکنون مهربانی می‌کند
جان جان امروز جانی می‌کند

در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی می‌کند

کیمیای کیمیاسازست عشق
خاک را گنج معانی می‌کند

گاه درها می‌گشاید بر فلک
گه خرد را نردبانی می‌کند

گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد
گه چو دریا درفشانی می‌کند

گه چو روح الله طبیبی می‌شود
گه خلیلش میزبانی می‌کند

اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی می‌کند

اندر این طوفان که خونست آب او
لطف خود را نوح ثانی می‌کند

بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی می‌کند

چون قرین شد عشق او با جان‌ها
مو به مو صاحب قرانی می‌کند

ارمغان‌های غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی می‌کند

هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی می‌کند

سرنگون اندررود در آب شور
هر که چون لنگر گرانی می‌کند

تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن
اقتضای بی‌زبانی می‌کند

عمر بر اومید فردا می‌رود (823)

عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود

روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود

گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود

مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود

مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطرِ غافل، کجاها می‌رود

تن مَپرور، زانک قربانیست تن
دل بپرور، دل به بالا می‌رود

چرب و شیرین کم ده این مردار را
زانک تن پرورد، رُسوا می‌رود

چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود

حکمتت از شَه صَلاح الدین رِسد
آنکِ چون خورشید، یکتا می‌رود

عاشقان پیدا و دلبر ناپدید (824)

عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید

نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جان‌ها تا لب رسید

قاب قوسین از علی تیری فکند
تا سپرهای فلک‌ها را درید

ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید

ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید

ناچریده از لبش شاخ شکر
دل هزاران عشوه او را چرید

ناشکفته از گلستانش گلی
صد هزاران خار در سینه خلید

گرچه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید

آن الم را بر کرم‌ها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید

خار او از جمله گل‌ها دست برد
قفل او دلکشترست از صد کلید

جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بردمید

رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید سنگش را مرید

این سعادت‌های دنیا هیچ نیست
آن سعادت جو که دارد بوسعید

این زیادت‌های این عالم کمیست
آن زیادت جو که دارد بایزید

آن زیادت دست شش انگشت تست
قیمت او کم به ظاهر مستزید

آن سناجو کش سنایی شرح کرد
یافت فردیت ز عطار آن فرید

چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش
یک شبی بگذشت با تو شد پلید

چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید

آخر اندر غار در طفلی خلیل
از سر انگشت شیری می‌مکید

آن رها کن آن جنین اندر شکم
آب حیوانی ز خونی می‌مزید

قد و بالایی که چرخش کرد راست
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید

قد و بالایی که عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید

نی خمش کن عالم السر حاضرست
نحن اقرب گفت من حبل الورید

برنشین ای عزم و منشین ای امید (825)

برنشین ای عزم و منشین ای امید
کز رسولانش پیاپی شد نوید

دود و بویی می‌رسد از عرش غیب
ای نهانان سوی بوی آن پرید

هر چه غفلت کور و پنهان می‌کند
دود بویش می‌کند آن را سپید

ما ز گردون سوی مادون آمدیم
باز ما را سوی گردون برکشید

همچو مریم سوی خرمابن رویم
زانک خرمایی ندارد شاخ بید

بس کن و از حرف در معنی گریز
چند معنی را ز حرفی می‌مزید

این مزیدن طفل بی‌دندان کند
گر شما مردید نان را خود گزید

ای خدا از عاشقان خشنود باد (826)

ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد

عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد

دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست، خون آلود باد

هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد

مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد

دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد

آسمان از دود عاشق ساخته‌ست
آفرین بر صاحب این دود باد

نه فلک مر عاشقان را بنده باد (827)

نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد

بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد

تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد

بلبل دل تا ابد سرمست باد
طوطی جان هم شکرخاینده باد

تا ابد پستان جان پرشیر باد
مادر دولت طرب زاینده باد

شیوه عاشق فریبی‌های یار
کم مباد و هر دم افزاینده باد

از پی لعلش گهربارست چشم
این گهر را لعلش استاینده باد

چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد

دل ز ما بربود حسن دلربا
چابک و صیاد و برباینده باد

مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان برکنده باد

عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خنده‌اش پرخنده باد

سنگ‌ها از شرم لعلش آب شد
شرم‌ها از شرم او شرمنده باد

من خموشم میوه نطق مرا
می بپالاید که پالاینده باد

هر که را اسرار عشق اظهار شد (828)

هر که را اسرار عشق اظهار شد
رفت یاری زانک محو یار شد

شمع افروزان بنه در آفتاب
بنگرش چون محو آن انوار شد

نیست نور شمع هست آن نور شمع
هم نشد آثار و هم آثار شد

همچنان در نور روح این نار تن
هم نشد این نار و هم این نار شد

جوی جویانست و پویان سوی بحر
گم شود چون غرق دریابار شد

تا طلب جنبان بود مطلوب نیست
مطلب آمد آن طلب بی‌کار شد

پس طلب تا هست ناقص بد طلب
چون نماند آگهی سالار شد

هر تن بی‌عشق کو جوید کله
سر ندارد جملگی دستار شد

تا ببیند ناگهانی گلرخی
بر وی آن دستار و سر چون خار شد

همچو من شد در هوای شمس دین
آنک او را در سر این اسرار شد

هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود (829)

هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود
هر چه کشت افزاست آتش چون بود

نقش‌هایی که نگارد آن نگار
عقل آن را جز که مفرش چون بود

شربتی را کو به مست خود دهد
جز لطیف و پاک و دلکش چون بود

کشتی شش گوشه‌ست این شش جهت
بحر بی‌پایان در این شش چون بود

نرگس چشمی کز این بحر آب یافت
در شناس بحر اعمش چون بود

چون گشادی یافت چشمی در رضا
از سخط هر لحظه اخفش چون بود

هین خموش و از خمول حق بترس
مؤمن اقبال مرعش چون بود

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود (830)

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود
درد جان‌ها سوی هامون می‌رود

چشم دل بگشا و در جان‌ها نگر
چون بیامد چون شد و چون می‌رود

جامه برکش چونک در راهی روی
چون همه ره خاک با خون می‌رود

لاله خون آلود می‌روید ز خاک
گرچه با دامان گلگون می‌رود

جان چو شد در زیر خاکم جا کنید
خاک در خانه چو خاتون می‌رود

جان عرشی سوی عیسی می‌رود
جان فرعونی به قارون می‌رود

سوی آن دل جان من پر می‌زند
کو لطیف و شاد و موزون می‌رود

زانک آن جان دون حق چیزی نخواست
وین دگر جان سوی مادون می‌رود