فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

تا یکی یاری ز یاران رسول (79-2)

بخش ۷۹ – اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمی‌کند

 

تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول

که چنین پیران با شیب و وقار
می‌کندشان این پیمبر شرمسار

کو کرم کو سترپوشی کو حیا
صد هزاران عیب پوشند انبیا

باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد ز اعتراض او روی‌زرد

شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق

باز می‌زارید کای علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر

دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم

اندرین اندیشه خوابش در ربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود

سنگهاش اندر حدث جای تباه
می‌دمید از سنگها دود سیاه

دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست

در زمان در رو فتاد و می‌گریست
کای خدا اینها نشان منکریست

خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا

گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو بتو گنده بود همچون پیاز

هر یکی از یکدگر بی مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر

صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا

همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبه‌ای کردند حق آتش زدش

قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد فرو خوان از کلام

مر سیه‌رویان دین را خود جهیز
نیست الا حیلت و مکر و ستیز

هر صحابی دید زان مسجد عیان
واقعه تا شد یقینشان سر آن

واقعات ار باز گویم یک بیک
پس یقین گردد صفا بر اهل شک

لیک می‌ترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان

شرع بی تقلید می‌پذرفته‌اند
بی محک آن نقد را بگرفته‌اند

حکمت قرآن چو ضالهٔ مؤمنست
هر کسی در ضالهٔ خود موقنست

اشتری گم کردی و جُستیش چُست (80-2)

بخش ۸۰ – قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود می‌جست و می‌پرسید

 

 

اشتری گم کردی و جُستیش چُست
چون بیابی چون ندانی کان تُست؟

ضاله چه بود ناقهٔ گم کرده‌ای
از کفت بگریخته در پرده‌ای

آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان

می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیکست شب

رخت مانده بر زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته بطوف

کای مسلمانان که دیدست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری

هر که بر گوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم

باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی

که اشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف

آن یکی گوید بریده گوش بود
وآن دگر گوید جلش منقوش بود

آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود

از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان

همچنانک هر کسی در معرفت (81-2)

بخش ۸۱ – متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرون‌شو و مخلص یافتن

 

همچنانک هر کسی در معرفت
می‌کند موصوف غیبی را صفت

فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح

وآن دگر در هر دو طعنه می‌زند
وآن دگر از زرق جانی می‌کند

هر یک از ره این نشانها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند

این حقیقت دان نه حق‌اند این همه
نه به کلی گمرهانند این رمه

زانک بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید

گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان

تا نباشد راست کی باشد دروغ
آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ

بر امید راست کژ را می‌خرند
زهر در قندی رود آنگه خورند

گر نباشد گندم محبوب‌نوش
چه برد گندم‌نمای جو فروش

پس مگو کین جمله دمها باطل‌اند
باطلان بر بوی حق دام دل‌اند

پس مگو جمله خیالست و ضلال
بی‌حقیقت نیست در عالم خیال

حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان

نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن

در میان دلق‌پوشان یک فقیر
امتحان کن وانک حقست آن بگیر

مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتی

گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان

پس بود کالاشناسی سخت سهل
چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل

ور همه عیبست دانش سود نیست
چون همه چوبست اینجا عود نیست

آنک گوید جمله حق‌اند احمقیست
وانک گوید جمله باطل او شقیست

تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو کور و کبود

می‌نماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال

منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود

اندرین گردون مکرر کن نظر
زانک حق فرمود ثم ارجع بصر

یک نظر قانع مشو زین سقف نور (82-2)

بخش ۸۲ – امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست

 

 

 

یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر ببین هل من فطور

چونک گفتت کاندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب‌جو

پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند

تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد

امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان بهار همچو جان

بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها

تا برون آرد زمین خاک‌رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ

هرچه دزدیدست این خاک دژم
از خزانهٔ حق و دریای کرم

شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچ بردی شرح وا ده مو به مو

دزد یعنی خاک گوید هیچ هیچ
شحنه او را در کشد در پیچ پیچ

شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه بر آویزد کند هر چه بتر

تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
ظاهر آید ز آتش خوف و رجا

آن بهاران لطف شحنهٔ کبریاست
و آن خزان تهدید و تخویف خداست

و آن زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی ظاهر شوی

پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل

زانک این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست

حق تعالی گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد

خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن

این وعید و وعده‌ها انگیختست
بهر این نیک و بدی کآمیختست

چونک حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند

پس محک می‌بایدش بگزیده‌ای
در حقایق امتحانها دیده‌ای

تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها

شیر ده ای مادر موسی ورا
واندر آب افکن میندیش از بلا

هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسی شیر را تمییز کرد

گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسی ارضعی

تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید بدایهٔ بد سرش

اشتری گم کرده‌ای ای معتمد (83-2)

بخش ۸۳ – شرح فایدهٔ حکایت آن شخص شتر جوینده

 

اشتری گم کرده‌ای ای معتمد
هر کسی ز اشتر نشانت می‌دهد

تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست
لیک دانی کین نشانیها خطاست

وانک اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری

که بلی من هم شتر گم کرده‌ام
هر که یابد اجرتش آورده‌ام

تا در اشتر با تو انبازی کند
بهر طمع اشتر این بازی کند

او نشان کژ بنشناسد ز راست
لیک گفتت آن مقلد را عصاست

هرچه را گویی خطا بود آن نشان
او به تقلید تو می‌گوید همان

چون نشان راست گویند و شبیه
پس یقین گردد تو را لا ریب فیه

آن شفای جان رنجورت شود
رنگ روی و صحت و زورت شود

چشم تو روشن شود پایت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان

پس بگویی راست گفتی ای امین
این نشانیها بلاغ آمد مبین

فیه آیات ثقات بینات
این براتی باشد و قدر نجات

این نشان چون داد گویی پیش رو
وقت آهنگست پیش‌آهنگ شو

پی روی تو کنم ای راست‌گو
بوی بردی ز اشترم بنما که کو

پیش آنکس که نه صاحب اشتریست
کو درین جست شتر بهر مریست

زین نشان راست نفزودش یقین
جز ز عکس ناقه‌جوی راستین

بوی برد از جد و گرمیهای او
که گزافه نیست این هیهای او

اندرین اشتر نبودش حق ولی
اشتری گم کرده است او هم بلی

طمع ناقهٔ غیر روپوشش شده
آنچ ازو گم شد فراموشش شده

هر کجا او می‌دود این می‌دود
از طمع هم‌درد صاحب می‌شود

کاذبی با صادقی چون شد روان
آن دروغش راستی شد ناگهان

اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نیز آن دیگر بیافت

چون بدیدش یاد آورد آن خویش
بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش

آن مقلد شد محقق چون بدید
اشتر خود را که آنجا می‌چرید

او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت
می‌نجستش تا ندید او را بدشت

بعد از آن تنهاروی آغاز کرد
چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد

گفت آن صادق مرا بگذاشتی
تا باکنون پاس من می‌داشتی

گفت تا اکنون فسوسی بوده‌ام
وز طمع در چاپلوسی بوده‌ام

این زمان هم درد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم به تن

از تو می‌دزدیدمی وصف شتر
جان من دید آن خود شد چشم‌پر

تا نیابیدم نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد زر غالبش

سیاتم شد همه طاعات شکر
هزل شد فانی و جد اثبات شکر

سیاتم چون وسیلت شد بحق
پس مزن بر سیاتم هیچ دق

مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقی گشود

صدق تو آورد در جستن تو را
جستنم آورد در صدقی مرا

تخم دولت در زمین می‌کاشتم
سخره و بیگار می‌پنداشتم

آن نبد بیگار کسبی بود چست
هر یکی دانه که کشتم صد برست

دزد سوی خانه‌ای شد زیر دست
چون در آمد دید کان خانهٔ خودست

گرم باش ای سرد تا گرمی رسد
با درشتی ساز تا نرمی رسد

آن دو اشتر نیست آن یک اشترست
تنگ آمد لفظ معنی بس پرست

لفظ در معنی همیشه نارسان
زان پیمبر گفت قد کل لسان

نطق اصطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

خاصه چرخی کین فلک زو پره‌ایست
آفتاب از آفتابش ذره‌ایست

چون پدید آمد که آن مسجد نبود (84-2)

بخش ۸۴ – بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست

چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهٔ حیلت بد و دام جهود

پس نبی فرمود کان را بر کنند
مطرحهٔ خاشاک و خاکستر کنند

صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانه‌ها بر دام ریزی نیست جود

گوشت اندر شست تو ماهی‌رباست
آنچنان لقمه نه بخشش نه سخاست

مسجد اهل قبا کان بد جماد
آنچ کفو او نبد راهش نداد

در جمادات این چنین حیفی نرفت
زد در آن ناکفو امیر داد نفت

پس حقایق را که اصل اصلهاست
دان که آنجا فرقها و فصلهاست

نه حیاتش چون حیات او بود
نه مماتش چون ممات او بود

گور او هرگز چو گور او مدان
خود چه گویم حال فرق آن جهان

بر محک زن کار خود ای مرد کار
تا نسازی مسجد اهل ضرار

بس در آن مسجدکنان تسخر زدی
چون نظر کردی تو خود زیشان بدی

چار هندو در یکی مسجد شدند (85-2)

بخش ۸۵ – حکایت هندو کی با یار خود جنگ می‌کرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست

چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند

هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد

مؤذن آمد از یکی لفظی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست

گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز

آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه برو خود را بگو

آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چَه چون آن سه تن

پس نماز هر چهاران شد تباه
عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه

ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید

زانک نیم او ز عیبستان بدست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست

چونک بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست

عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحمواست

گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش

لا تخافوا از خدا نشنیده‌ای
پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌ای

سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا بین که او را نام چیست

در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی بعکس ای وای او

تا نه‌ای ایمن تو معروفی مجو
رو بشوی از خوف پس بنمای رو

تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر ساده‌زنخ طعنه مزن

این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو

تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید تو خور قند او

آن غزان ترک خون‌ریز آمدند (86-2)

بخش ۸۶ – قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد

 

 

آن غزان ترک خون‌ریز آمدند
بهر یغما بر دهی ناگه زدند

دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند

دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند

در چَه مرگم چرا می‌افکنید
از چه آخر تشنهٔ خون منید

چیست حکمت چه غرض در کشتنم
چون چنین درویشم و عریان‌تنم

گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند

گفت آخر او ز من مسکین‌ترست
گفت قاصد کرده است او را زرست

گفت چون وهمست ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم

خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من دهم زر را نشان

پس کرمهای الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها

آخرین قرنها پیش از قرون
در حدیثست آخرون السابقون

تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت بجان ما نمود

کشت ایشان را که ما ترسیم ازو
ور خود این بر عکس کردی وای تو

هر که زیشان گفت از عیب و گناه (87-2)

بخش ۸۷ – بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام

هر که زیشان گفت از عیب و گناه
وز دل چون سنگ وز جان سیاه

وز سبک‌داری فرمانهای او
وز فراغت از غم فردای او

وز هوس وز عشق این دنیای دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون

وان فرار از نکته‌های ناصحان
وان رمیدن از لقای صالحان

با دل و با اهل دل بیگانگی
با شهان تزویر و روبه‌شانگی

سیر چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفیه دشمن داشتن

گر پذیرد چیز تو گویی گداست
ورنه گویی زرق و مکرست و دغاست

گر در آمیزد تو گویی طامعست
ورنی گویی در تکبر مولعست

یا منافق‌وار عذر آری که من
مانده‌ام در نفقهٔ فرزند و زن

نه مرا پروای سر خاریدنست
نه مرا پروای دین ورزیدنست

ای فلان ما را بهمت یاد دار
تا شویم از اولیا پایان کار

این سخن نی هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت

هیچ چاره نیست از قوت عیال
از بن دندان کنم کسپ حلال

چه حلال ای گشته از اهل ضلال
غیر خونِ تو نمی‌بینم حلال

از خدا چاره‌ستش و از قوت نی
چاره‌ش است از دین و از طاغوت نی

ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نعم الماهدون

ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از الله کریم

ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کین آفرید

کو خلیلی کو برون آمد ز غار
گفت هذا رب هان کو کردگار

من نخواهم در دو عالم بنگریست
تا نبینم این دو مجلس آن کیست

بی تماشای صفتهای خدا
گر خورم نان در گلو ماند مرا

چون گوارد لقمه بی دیدار او
بی تماشای گل و گلزار او

جز بر اومید خدا زین آب و خور
کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر

آنک کالانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکرست آن گنده‌بغل

مکر او سرزیر و او سرزیر شد
روزگارک برد و روزش دیر شد

فکرگاهش کُند شد عقلش خرف
عمر شد چیزی ندارد چون الف

آنچ می‌گوید درین اندیشه‌ام
آن هم از دستان آن نفسست هم

وآنچ می‌گوید غفورست و رحیم
نیست آن جز حیلهٔ نفس لئیم

ای ز غم مُرده که دست از نان تهیست
چون غفورست و رحیم این ترس چیست

گفت پیری مر طبیبی را که من (88-2)

بخش ۸۸ – شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را

 

 

گفت پیری مر طبیبی را که من
در زحیرم از دماغ خویشتن

گفت از پیریست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ

گفت از پیریست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد می‌آید عظیم

گفت از پیریست ای شیخ نزار
گفت هر چه می‌خورم نبود گوار

گفت ضعف معده هم از پیریست
گفت وقت دم مرا دمگیریست

گفت آری انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود

گفت ای احمق برین بر دوختی
از طبیبی تو همین آموختی

ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد

تو خر احمق ز اندک‌مایگی
بر زمین ماندی ز کوته‌پایگی

پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب وین خشم هم از پیریست

چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتن‌داری و صبرت شد ضعیف

بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد قی کند

جز مگر پیری که از حقست مست
در درون او حیات طیبه‌ست

از برون پیرست و در باطن صبی
خود چه چیزست آن ولی و آن نبی

گر نه پیدااند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خسان را این حسد

ور نمی‌دانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیل‌سازی و کین

ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز

بر تو می‌خندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان

دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو او بالای اوست

هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنک در اندیشه ناید آن خداست

بر در این خانه گستاخی ز چیست
گر همی‌دانند کاندر خانه کیست

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
در جفای اهل دل جد می‌کنند

آن مجازست این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران

مسجدی کان اندرون اولیاست
سجده‌گاه جمله است آنجا خداست

تا دل مرد خدا نآمد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد

قصد جنگ انبیا می‌داشتند
جسم دیدند آدمی پنداشتند

در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمی‌ترسی که تو باشی همان

آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی کجا خواهی برست