فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

گفت یزدان مر نبی را در مساق (24-3)

بخش ۲۴ – تفسیر وَ لَتَعْرِفَنَّهُم في لَحْنِ القَوْلِ

 

 

 

گفت یزدان مر نبی را در مساق
یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق

گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول

چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری
امتحانی می‌کنی ای مشتری

می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا
تا شناسی از طنین اشکسته را

بانگ اشکسته دگرگون می‌بود
بانگ چاووشست پیشش می‌رود

بانگ می‌آید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند

چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی (25-3)

بخش ۲۵ – قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی

 

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
خود چه گوییم از هزارانش یکی

خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها

حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل

گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را

مست بودند از تماشای اله
وز عجایبهای استدراج شاه

این چنین مستیست ز استدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق

دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چه‌ها داند گشود

مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه می‌زدند

یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه کُه را می‌ربود

امتحان می‌کردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر

خندق و میدان بپیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست

آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بی‌گزند

تا علف چیند ببیند ناگهان
بازیی دیگر ز حکم آسمان

بر کُهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر

چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین کُه تا بِدان

آنچنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهٔ سرا

آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش

چونک بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بی امان

او ز صیادان به کُه بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته

شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه

باشد اغلب صید این بز همچنین
ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین

رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود

همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر

باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان

مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند

آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور

قطره‌ای از باده‌های آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان

تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را

که به بوی دل در آن می بسته‌اند
خم بادهٔ این جهان بشکسته‌اند

جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور

ناامید از هر دو عالم گشته‌اند
خارهای بی‌نهایت کشته‌اند

پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ

گستریدیمی درین بی‌داد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا

این بگفتند و قضا می‌گفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست

هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا

که ز موی و استخوان هالکان
می‌نیابد راه، پای سالکان

جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی

گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته می‌رانند و هون

پا برهنه چون رود در خارزار
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار

این قضا می‌گفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان

چشمها و گوشها را بسته‌اند
جز مر آنها را که از خود رسته‌اند

جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را

جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد

جهد فرعونی چو بی توفیق بود (26-3)

بخش ۲۶ – قصهٔ خواب دیدن فرعون آمدن موسی را علیه السلام و تدارک اندیشیدن

 

 

 

جهد فرعونی چو بی توفیق بود
هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود

از منجم بود در حکمش هزار
وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار

مقدم موسی نمودندش بخواب
که کند فرعون و مُلکش را خراب

با معبر گفت و با اهل نجوم
چون بود دفع خیال و خواب شوم

جمله گفتندش که تدبیری کنیم
راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم

تا رسید آن شب که مَولِد بود آن
رای این دیدند آن فرعونیان

که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه

الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه می‌خواند شما را زان مکان

تا شما را رو نماید بی نقاب
بر شما احسان کند بهر ثواب

کان اسیران را به جز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود

گر فتادندی به ره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو

یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر
در گه و بیگه لقای آن امیر

بانگ چاووشان چو در ره بشنود
تا نبیند رو به دیواری کند

ور ببیند روی او مجرم بود
آنچ بتر بر سر او آن رود

بودشان حرص لقای ممتنع
چون حریصست آدمی فیما منع

ای اسیران سوی میدانگه روید (27-3)

بخش ۲۷ – به میدان خواندن بنی اسرائیل برای حیلهٔ ولادت موسی علیه السلام

 

 

ای اسیران سوی میدانگه روید
کز شهانشه دیدن و جودست امید

چون شنیدند مژده اسرائیلیان
تشنگان بودند و بس مشتاق آن

حیله را خوردند و آن سو تاختند
خویشتن را بهر جلوه ساختند

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان (28-3)

بخش ۲۸ – حکایت

 

 

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان
گفت می‌جویم کسی از مصریان

مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آنک می‌باید به کف

هر که می‌آمد بگفتا نیست این
هین در آ خواجه در آن گوشه نشین

تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند

شومی آنک سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز

دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید

بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش

گر گدایان طامع‌اند و زشت‌خو
در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو

در تگ دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست

پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان

چون به حیلتشان به میدان برد او
روی خود بنمودشان بس تازه‌رو

کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد

بعد از آن گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسپید امشبان

پاسخش دادند که خدمت کنیم
گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم

شه شبانگه باز آمد شادمان (29-3)

بخش ۲۹ – بازگشتن فرعون از میدان به شهر شاد بتفریق بنی اسرائیل از زنانشان در شب حمل

 

 

شه شبانگه باز آمد شادمان
کامشبان حملست و دورند از زنان

خازنش عمران هم اندر خدمتش
هم به شهر آمد قرین صحبتش

گفت ای عمران برین در خسپ تو
هین مرو سوی زن و صحبت مجو

گفت خسپم هم برین درگاه تو
هیچ نندیشم به جز دلخواه تو

بود عمران هم ز اسرائیلیان
لیک مر فرعون را دل بود و جان

کی گمان بردی که او عصیان کند
آنک خوف جان فرعون آن کند

شب برفت و او بر آن درگاه خفت (30-3)

بخش ۳۰ – جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیه‌السلام

 

 

شب برفت و او بر آن درگاه خفت
نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت

زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش

گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش

گفت عمران این زمان چون آمدی
گفت از شوق و قضای ایزدی

در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد

جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد

آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی

من چو ابرم تو زمین موسی نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات

مات و بُرد از شاه می‌دان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس

آنچ این فرعون می‌ترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو

وا مگردان هیچ ازینها دم مزن (31-3)

بخش ۳۱ – وصیت کردن عمران جفت خود را بعد از مجامعت کی مرا ندیده باشی

 

 

وا مگردان هیچ ازینها دم مزن
تا نیاید بر من و تو صد حزن

عاقبت پیدا شود آثار این
چون علامتها رسید ای نازنین

در زمان از سوی میدان نعره‌ها
می‌رسید از خلق و پر می‌شد هوا

شاه از آن هیبت برون جست آن زمان
پابرهنه کین چه غلغلهاست هان

از سوی میدان چه بانگست و غریو
کز نهیبش می‌رمد جنی و دیو

گفت عمران شاه ما را عمر باد
قوم اسرائیلیانند از تو شاد

از عطای شاه شادی می‌کنند
رقص می‌آرند و کفها می‌زنند

گفت باشد کین بود اما ولیک
وهم و اندیشه مرا پُر کرد نیک

این صدا جان مرا تغییر کرد (32-3)

بخش ۳۲ – ترسیدن فرعون از آن بانگ

 

 

 

این صدا جان مرا تغییر کرد
از غم و اندوه تلخم پیر کرد

پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه
جمله شب او همچو حامل وقت زه

هر زمان می‌گفت ای عمران مرا
سخت از جا برده است این نعره‌ها

زهره نه عمران مسکین را که تا
باز گوید اختلاط جفت را

که زن عمران به عمران در خزید
تا که شد استارهٔ موسی پدید

هر پیمبر که در آید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم

بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش (33-3)

بخش ۳۳ – پیدا شدن استارهٔ موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان

بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش
کوری فرعون و مکر و چاره‌اش

روز شد گفتش که ای عمران برو
واقف آن غلغل و آن بانگ شو

راند عمران جانب میدان و گفت
این چه غلغل بود شاهنشه نخفت

هر منجم سر برهنه جامه‌چاک
همچو اصحاب عزا بوسیده خاک

همچو اصحاب عزا آوازشان
بُد گرفته از فغان و سازشان

ریش و مو بر کنده رو بدریدگان
خاک بر سر کرده خون‌پر دیدگان

گفت خیرست این چه آشوبست و حال
بَد نشانی می‌دهد منحوس سال

عذر آوردند و گفتند ای امیر
کرد ما را دست تقدیرش اسیر

این همه کردیم و دولت تیره شد
دشمن شه، هست‌گشت و چیره شد

شب ستارهٔ آن پسر آمد عیان
کوری ما بر جبین آسمان

زد ستارهٔ آن پیمبر بر سما
ما ستاره‌بار گشتیم از بُکا

با دل خوش شاد عمران وز نفاق
دست بر سر می‌بزد کاه الفراق

کرد عمران خویش پر خشم و تُرُش
رفت چون دیوانگان بی عقل و هُش

خویشتن را اعجمی کرد و براند
گفته‌های بس خشن بر جمع خواند

خویشتن را ترش و غمگین ساخت او
نردهای بازگونه باخت او

گفتشان شاه مرا بفریفتید
از خیانت وز طمع نشکیفتید

سوی میدان شاه را انگیختید
آب روی شاه ما را ریختید

دست بر سینه زدیت اندر ضمان
شاه را ما فارغ آریم از غمان

شاه هم بشنید و گفت ای خاینان
من بر آویزم شما را بی امان

خویش را در مضحکه انداختم
مالها با دشمنان در باختم

تا که امشب جمله اسرائیلیان
دور ماندند از ملاقات زنان

مال رفت و آب رو و کار خام
این بود یاری و افعال کرام؟

سالها ادرار و خلعت می‌برید
مملکتها را مسلم می‌خورید

رایتان این بود و فرهنگ و نجوم
طبل‌خوارانید و مکارید و شوم

من شما را بر درم و آتش زنم
بینی و گوش و لبانتان بر کنم

من شما را هیزم آتش کنم
عیش رفته بر شما ناخوش کنم

سجده کردند و بگفتند ای خدیو
گر یکی کرت ز ما چربید دیو

سالها دفع بلاها کرده‌ایم
وهم حیران زانچ ماها کرده‌ایم

فوت شد از ما و حملش شد پدید
نطفه‌اش جست و رحم اندر خزید

لیک استغفار این روز ولاد
ما نگه داریم ای شاه و قباد

روز میلادش رصد بندیم ما
تا نگردد فوت و نجهد این قضا

گر نداریم این نگه ما را بکُش
ای غلام رای تو افکار و هُش

تا به نُه مَه می‌شمرد او روز روز
تا نپرد تیرِ حکمِ خصم‌دوز

بر قضا هر کو شبیخون آورد
سرنگون آید ز خون خود خورد

چون زمین با آسمان خصمی کند
شوره گردد سر ز مرگی بر زند

نقش با نقاش پنجه می‌زند
سبلتان و ریش خود بر می‌کند