فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

بعدِ نُه مَه شَه برون آورد تخت (34-3)

بخش ۳۴ – خواندن فرعون زنان نوزاده را سوی میدان هم جهت مکر

 

 

بعدِ نُه مَه شَه برون آورد تخت
سوی میدان و منادی کرد سخت

کای زنان با طفلکان میدان روید
جمله اسرائیلیان بیرون شوید

آنچنانک پار مردان را رسید
خلعت و هر کس ازیشان زر کشید

هین زنان امسال اقبال شماست
تا بیابد هر یکی چیزی که خواست

مر زنان را خلعت و صلت دهد
کودکان را هم کلاه زر نهد

هر که او این ماه زاییدست هین
گنجها گیرید از شاه مکین

آن زنان با طفلکان بیرون شدند
شادمان تا خیمهٔ شه آمدند

هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر
سوی میدان غافل از دستان و قهر

چون زنان جمله بدو گِرد آمدند
هرچه بود آن نر ز مادر بستدند

سر بریدندش که اینست احتیاط
تا نروید خصم و نفزاید خباط

خود زن عمران که موسی برده بود (35-3)

بخش ۳۵ – بوجود آمدن موسی و آمدن عوانان به خانهٔ عمران و وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آتش انداز

 

 

خود زن عمران که موسی برده بود
دامن اندر چید از آن آشوب و دود

آن زنان قابله در خانه‌ها
بهر جاسوسی فرستاد آن دغا

غمز کردندش که اینجا کودکیست
نامد او میدان که در وهم و شکیست

اندرین کوچه یکی زیبا زنیست
کودکی دارد ولیکن پرفنیست

پس عوانان آمدند او طفل را
در تنور انداخت از امر خدا

وحی آمد سوی زن زان با خبر
که ز اصل آن خلیلست این پسر

عصمت یا نار کونی باردا
لا تکون النار حرا شاردا

زن به وَحی انداخت او را در شرر
بر تن موسی نکرد آتش اثر

پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند

با عوانان ماجرا بر داشتند
پیش فرعون از برای دانگ چند

کای عوانان باز گردید آن طرف
نیک نیکو بنگرید اندر غرف

باز وحی آمد که در آبش فکن (36-3)

بخش ۳۶ – وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن

 

 

باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مَکَن

در فکن در نیلش و کن اعتمید
من تو را با وی رسانم رو سپید

این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش

صد هزاران طفل می‌کشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون

از جنون می‌کُشت هر جا بُد جنین
از حیل آن کورچشم دوربین

اژدها بُد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود

لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید

اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا

دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهی

کان یکی دریاست بی غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن

حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست

چون رسید اینجا بیانم سَر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد

آنچ در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چَهست

ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بَست

گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت

چه خرابت می‌کند نفس لعین
دور می‌اندازدت سخت این قرین

آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعله‌زنیست

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی (37-3)

بخش ۳۷ – حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد

 

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی

مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسون‌هاش مار

گر گران و گر شتابنده بوَد
آنک جوینده‌ست یابنده بود

در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر‌ست

لَنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب
سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب

گه به گفت و گه به خاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه

گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش

هر حس خود را درین جستن به جد
هر طرف رانید شکل مستعد

گفت از روح خدا لاتَیْأَسوا
همچو گم کرده پسر رو سو به سو

از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید

هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید

هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی

این همه خوش‌ها ز دریایی‌ست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف

جنگ‌های خلق بهر خوبی است
برگ بی‌برگی نشان طوبی است

خشم‌های خلق بهر آشتی‌ست
دام راحت دایما بی‌راحتی‌ست

هر زدن بهر نوازش را بود
هر گِله از شُکر آگه می‌کند

بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم

جنگ‌ها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست

بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف‌ِ بی‌غمی

او همی‌جستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستان شدید
مار می‌جست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق

آدمی کوهی‌ست‌، چون مفتون شود‌؟
کوه اندر مار حیران چون شود‌؟

خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مار و کُه حیران اوست
او چرا حیران شده‌ست و مار‌دوست‌؟

مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه‌ای
می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای

کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام
در شکارش من جگرها خورده‌ام

او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک

او ز سرما‌ها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود

عالم افسرده‌ست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد

باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان

چون عصای موسی اینجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد

پارهٔ خاک تو را چون مرد ساخت
خاک‌ها را جملگی شاید شناخت

مُرده زین سو اند و زان سو زنده‌اند
خامش اینجا و آن طرف گوینده‌اند

چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها

کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن به کف مومی بود

باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسی سخن‌دانی شود

ماه با احمد اشارت‌بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود

خاک قارون را چو ماری درکَشد
استن حنانه آید در رَشَد

سنگ بر احمد سلامی می‌کند
کوه یحیی را پیامی می‌کند

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم

چون شما سوی جمادی می‌روید
محرم جان جمادان چون شوید؟

از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید

فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسه‌یْ تاویلها نربایدت

چون ندارد جان تو قندیل‌ها
بهر بینش کرده‌ای تاویل‌ها

که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود

بلک مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان

پس چو از تسبیح یادت می‌دهد
آن دلالت همچو گفتن می‌بُوَد

این بود تاویل اهل اعتزال
و آن‌ِ آنکس کو ندارد نور حال

چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی

این سخن پایان ندارد مارگیر
می‌کشید آن مار را با صد زحیر

تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو
تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو

بر لب شط مَرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است

جمع آمد صد هزاران خام‌ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش

منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر

مردم هنگامه افزون‌تر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود

جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا

مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام

چون همی حراقه جنبانید او
می‌کشیدند اهل هنگامه گلو

و اژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود

بسته بودش با رَسَن‌های غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ

در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق

آفتاب گرمسیر‌ش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد

مُرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مُرده مار
گشتشان آن یک تحیّر صد هزار

با تحیر نعره‌ها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند

می‌سُکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند

بندها بسکست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر

در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده کشتگان صد پشته شد

مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت

گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش

اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خون‌خوری حجیج را

خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست

نفست اژدرهاست او کی مرده است‌؟
از غم و بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلت فرعون، او
که به امر او همی‌رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند

کرمک است آن اژدها از دست فقر
پشه‌ای گردد ز جاه و مال صقر

اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق

تا فسرده می‌بُوَد آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات

مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات

کان تف خورشید شهوت برزند
آن خفاش مردریگت پر زند

می‌کشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال

چونک آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید

لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز
بیست همچندان که ما گفتیم نیز

تو طمع داری که او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنی کی رسد‌؟
موسیی باید که اژدرها کشد

صد‌هزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او

گفت فرعونش چرا تو ای کلیم (39-3)

بخش ۳۸ – تهدید کردن فرعون موسی را علیه السلام

 

 

گفت فرعونش چرا تو ای کلیم
خلق را کشتی و افکندی تو بیم

در هزیمت از تو افتادند خلق
در هزیمت کشته شد مردم ز زلق

لاجرم مردم تو را دشمن گرفت
کین تو در سینه مرد و زن گرفت

خلق را می‌خواندی بر عکس شد
از خلافت مردمان را نیست بد

من هم از شرت اگر پس می‌خزم
در مکافات تو دیگی می‌پزم

دل ازین بر کن که بفریبی مرا
یا به جز فَیْ پس‌روی گردد تو را

تو بدان غره مشو کش ساختی
در دل خلقان هراس انداختی

صد چنین آری و هم رسوا شوی
خوار گردی ضحکهٔ غوغا شوی

همچو تو سالوس بسیاران بُدند
عاقبت در مصر ما رسوا شدند

گفت با امرِ حقم اِشراک نیست (39-3)

بخش ۳۹ – جواب موسی فرعون را در تهدیدی کی می‌کردش

 

 

گفت با امرِ حقم اِشراک نیست
گر بریزد خونم امرش، باک نیست

راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف

پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند
پیش حق محبوب و مطلوب و پسند

از سخن می‌گویم این ورنه خدا
از سیه‌رویان کند فردا تو را

عزت آنِ اوست و آن بندگانش
ز آدم و ابلیس بر می‌خوان نشانش

شرح حق پایان ندارد همچو حق
هین دهان بربند و برگردان ورق

گفت فرعونش ورق درحکم ماست (40-3)

بخش ۴۰ – پاسخ فرعون موسی را علیه السلام

 

 

گفت فرعونش ورق درحکم ماست
دفتر و دیوانِ حکم این دم مراست

مر مرا بخریده‌اند اهل جهان
از همه عاقلتری تو ای فلان

موسیا خود را خریدی هین برو
خویشتن کم بین، به خود غره مشو

جمع آرم ساحران دهر را
تا که جهل تو نمایم شهر را

این نخواهد شد به روزی و دو روز
مهلتم ده تا چهل روز تموز

گفت موسی این مرا دستور نیست (41-3)

بخش ۴۱ – جواب موسی فرعون را

 

 

گفت موسی این مرا دستور نیست
بنده‌ام امهال تو مامور نیست

گر تو چیری و مرا خود یار نیست
بنده فرمانم بدانم کار نیست

می‌زنم با تو بجد تا زنده‌ام
من چه کارهٔ نصرتم من بنده‌ام

می‌زنم تا در رسد حکم خدا
او کند هر خصم از خصمی جدا

گفت نه نه مهلتم باید نهاد (42-3)

بخش ۴۲ – جواب فرعون موسی را و وحی آمدن موسی را علیه‌السلام

 

گفت نه نه مهلتم باید نهاد
عشوه‌ها کم دِه، تو کم پیمای باد

حق تعالی وحی کردش در زمان
مهلتش ده مُتَسِع مهراس از آن

این چهل روزش بده مهلت بطوع
تا سگالد مکرها او نوع نوع

تا بکوشد او که نی من خفته‌ام
تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام

حیله‌هاشان را همه برهم زنم
و آنچ افزایند من بر کم زنم

آب را آرند من آتش کنم
نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم

مِهر پیوندند و من ویران کنم
آنک اندر وهم نارند آن کنم

تو مترس و مهلتش ده دم‌دراز
گو سپه گرد آر و صد حیلت بساز

گفت امر آمد برو مهلت تو را (43-3)

بخش ۴۳ – مهلت دادن موسی علیه‌السلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین

گفت امر آمد برو مهلت تو را
من بجای خود شدم رستی ز ما

او همی‌شد و اژدها اندر عَقِب
چون سگ صیاد دانا و مُحِب

چون سگ صیاد جنبان کرده دُم
سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سُم

سنگ و آهن را به‌دَم در می‌کشید
خرد می‌خایید آهن را پدید

در هوا می‌کرد خود بالای بُرج
که هزیمت می‌شد از وی روم و گُرج

کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام
قطره‌ای بر هر که زد می‌شد جذام

ژغژغ دندان او دل می‌شکست
جان شیرانِ سیه می‌شد ز دست

چون به قوم خود رسید آن مجتبی
شِدْق او بگرفت باز او شد عصا

تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب

ای عجب چون می‌نبیند این سپاه
عالمی پُر آفتابِ چاشتگاه

چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیره‌ام در چشم‌بندیِ خدا

من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خارْ ایشان، من سمن

پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق

دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش

آن نصیب جان بی‌خویشان بود
چونک با خویش‌اند پیدا کی شود

خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها

دشمن این خوابِ خوش شد فکر خلق
تا نخسپد فکرتش بستست حلق

حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را

هر که کاملتر بود او در هنر
او به معنی پس، به صورت پیشتر

راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله وا گردد و خانه رود

چونک واگردید گله از ورود
پس فتد آن بُز که پیش آهنگ بود

پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین

از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ

پا شکسته می‌روند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج

دل ز دانشها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق

دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست

هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی می‌برد

پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد

پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش

آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهٔ طریف

گرچه میوه آخر آید در وجود
اولست او زانک او مقصود بود

چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا

گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجی

گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نه‌ای الله اعلم بالعباد

اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهٔ زریست

موضع معروف کی بنهند گنج
زین قبل آمد فرج در زیر رنج

خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک

هست عشقش آتشی اشکال‌سوز
هر خیالی را بروبد نور روز

هم از آن سو جو جواب ای مرتضا
کین سؤال آمد از آن سو مر تو را

گوشهٔ بی گوشهٔ دل شه‌رهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست

تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای کُه معنی چه می‌جویی صدا

هم از آن سو جو که وقت درد تو
می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو

وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی
چونک دردت رفت چونی اعجمی

وقت محنت گشته‌ای الله گو
چونک محنت رفت گویی راه کو

این از آن آمد که حق را بی گمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن

وانک در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدست و گه بدریده جیب

عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی آمن از ریب المنون

عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری، نه بخارا ای پسر

ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم
کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم

من عدم و افسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین

این حکایت نیست پیش مرد کار
وصفِ حالست و حضورِ یارِ غار

آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق

لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ماضی و مستقبلش نسبت به تست
هر دو یک چیزند پنداری که دوست

یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر

نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیزست بس

نیست مثل آن مثالست این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن

چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بی لب و ساحل بُدست این بحر قند