فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش (1257)

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش

کار تو باید که باشد بر مراد
کارهای عاشقان گو زار باش

شاه منصوری و ملکت آن توست
بنده چون منصور گو بر دار باش

اشتر مستم نجویم نسترن
نوشخوارم در رهت گو خار باش

نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش

ای دل آن جایی تو باری که ویست
از جمال یار برخوردار باش

او طبیبست و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش

بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش

بر امید داد و ایثار بهار
مهرها می‌کار و در ایثار باش

خرمنا بر طمع ماه بانمک
گم شو از دزد و در آن انبار باش

بهر نطق یار خوش گفتار خویش
لب ببند از گفت و کم گفتار باش

آن مایی همچو ما دلشاد باش (1258)

آن مایی همچو ما دلشاد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش

چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش

گر غمی آید گلوی او بگیر
داد از او بستان امیر‌ داد باش

جان تو مست است در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش

گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه ز هجرش کوه‌کن فرهاد باش

گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش‌فریاد باش

پیش سروش چون خرامد‌، خاک باش
چون گلش عنبر فشانَد‌، باد باش

حاصل اینست ای برادر چون فلک
در جهان کهنه نوبنیاد باش

در میان خارها چون خارپشت
سر درون و شادمان و راد باش

عقل آمد عاشقا خود را بپوش (1259)

عقل آمد عاشقا خود را بپوش
وای ما ای وای ما از عقل و هوش

یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش

تو چو آبی ز آتش ما دور شو
یا درآ در دیگ ما با ما بجوش

گر نمی‌خواهی که خردت بشکند
مرده شو با موج و با دریا مکوش

گر بگویی عاشقم هست امتحان
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش

می‌خروشم لیکن از مستی عشق
همچو چنگم بی‌خبر من از خروش

شمس تبریزی مرا کردی خراب
هم تو ساقی هم تو می هم می فروش

اندرآمد شاه شیرینان ترش (1260)

اندرآمد شاه شیرینان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش

چشم کژبین را بگفتم کژ مبین
کس کند باور گل خندان ترش

در هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند در همه زندان ترش

گرد باغش گشتم و والله نبود
میوه‌ای اندر همه بستان ترش

در حرم خندان بود سلطان ولیک
می‌نماید خویش در دیوان ترش

گر تو مرد مؤمنی باور مکن
انگبین و شکر و ایمان ترش

منکر ار باشد ترش نبود عجب
نسبتی دارد به بادنجان ترش

ای جهان را دلگشا اقبال عشق (1309)

ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق

ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق

ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق

تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق

گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل کرد از جا به جا اقبال عشق

خلق گوید عاقبت محمود باد
عاقبت آمد به ما اقبال عشق

من دهان بستم که بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق

بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می‌نگنجد در دعا اقبال عشق

وحدت عشقست این جا نیست دو
یا توی یا عشق یا اقبال عشق

اندرآ با ما نشان ده راستک (1320)

اندرآ با ما نشان ده راستک
ماجرا را در میان نه راستک

چون کمانی با من آخر پیش آ
همچو تیری کید از زه راستک

ای فضولی سو به سو چندین مجه
ور جهی باری برون جه راستک

ده خدایی نیست جز تو هیچ کس
کو بگوید حال این ده راستک

چون تو آدینه نخواهی آمدن
وعده مان ده روز شنبه راستک

در دروغ و مکر ذوقی هست لیک
آن نمی‌ارزد همان به راستک

گر بدیدی شمس تبریزی بگو
یک نشان با کهترین که راستک

عاشقی و آنگهانی نام و ننگ (1326)

عاشقی و آنگهانی نام و ننگ
او نشاید عشق را ده سنگ سنگ

گر ز هر چیزی بلنگی دور شو
راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ

مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

من از او جانی برم بی‌رنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ

جور و ظلم دوست را بر جان بنه
ور نخواهی پس صلای جنگ جنگ

گر نمی‌خواهی تراش صیقلش
باش چون آیینه پرزنگ زنگ

دست را بر چشم خود نه گو به چشم
چشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ

رفت عمرم در سر سودای دل (1346)

رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل

دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد رای دل

دل ز حلقه دین گریزد زانک هست
حلقه زلفین خوبان جای دل

گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل

خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل

قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل

آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل

لب ببند ایرا به گردون می‌رسد
بی‌زبان هیهای دل هیهای دل

سوی آن سلطان خوبان الرحیل (1347)

سوی آن سلطان خوبان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل

کاروان بس گران آهنگ کرد
هین سبکتر ای گرانان الرحیل

سوی آن دریای مردی و بقا
مردوار ای مردمان هان الرحیل

آفتاب روی شه عالم گرفت
صبح شد ای پاسبانان الرحیل

همچو مرغان خلیلی سوی سر
زانک بی‌سر نیست سامان الرحیل

سوی اصل خویش یعنی بحر جان
جمع یاران همچو باران الرحیل

ای شده بگلربگان ملک غیب
کمترینه عاشق قان الرحیل

خانه و فرزند و بستر ترک کن
اسپ و استر زین و پالان الرحیل

پیش شمس الدین تبریزی شاه
خاک بی‌جان گشته با جان الرحیل

هم به‌درد این درد را درمان کنم (1656)

هم به‌درد این درد را درمان کنم
هم به‌صبر این کار را آسان کنم

یا برآرم پای جان زین آب و گِل
یا دل و جان وقف دلداران کنم

داغ پروانه ستم از شمع الست
خدمت شمع همان سلطان کنم

عشق مهمان شد برِ این سوخته
یک دلی دارم پِی‌اش قربان کنم

نفْس اگر چون گربه گوید که میاو
گربه‌وارش من در این انبان کنم

از ملولی هر کی گردانَد سری
درکِشم در چرخش و گَردان کنم

آن ملولی دنبل بی‌عشقی است
جان او را عاشق ایشان کنم

عاشقی چه‌بود کمال تشنگی
پس بیان چشمهٔ حیوان کنم

من نگویم شرح او خامش کنم
آنچه اندر شرح ناید آن کنم