فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

آنک گویند اولیا در کُه بُوَند (204-3)

بخش ۲۰۴ – بیان آنک رفتن انبیا و اولیا به کوهها و غارها جهت پنهان کردن خویش نیست و جهت خوف تشویش خلق نیست بلک جهت ارشاد خلق است و تحریض بر انقطاع از دنیا به قدر ممکن

 

 

آنک گویند اولیا در کُه بُوَند
تا ز چشم مردمان پنهان شوند

پیش خلق ایشان فرازِ صد کُه‌اند
گام خود بر چرخ هفتم می‌نهند

پس چرا پنهان شود، کُه‌جو بوَد
کو ز صد دریا و کُه زان سو بوَد

حاجتش نبود به سوی کُه گریخت
کز پیش کرّهٔ فلک صد نعل ریخت

چرخ گردید و ندید او گَردِ جان
تعزیت‌جامه بپوشید آسمان

گر به ظاهر آن پری پنهان بوَد
آدمی پنهان‌تر از پریان بوَد

نزد عاقل زان پری که مُضمرست
آدمی صد بار خود پنهان‌ترست

آدمی نزدیک عاقل چون خفیست
چون بود آدم که در غیب او صفیست

آدمی همچون عصای موسی‌است (205-3)

بخش ۲۰۵ – تشبیه صورت اولیا و صورت کلام اولیا به صورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام

آدمی همچون عصای موسی‌است
آدمی همچون فسون عیسی‌است

در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین

ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو

تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت

تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست

تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت

تو ز دوری دیده‌ای چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه

تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد

دیده‌ها را گرد او روشن کند
کوهها را مردی او بر کند

چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت

روی داود از فرش تابان شده (206-3)

بخش ۲۰۶ – تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر

 

 

روی داود از فرش تابان شده
کوهها اندر پیش نالان شده

کوه با داود گشته همرهی
هردو مطرب مست در عشق شهی

یا جبال اوبی امر آمده
هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده

گفت داودا تو هجرت دیده‌ای
بهر من از همدمان ببریده‌ای

ای غریب فرد بی مونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده

مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوهها را پیشت آرد آن قدیم

مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند

تا بدانی ناله چون که را رواست
بی لب و دندان ولی را ناله‌هاست

نغمهٔ اجزای آن صافی‌جسد
هر دمی در گوش حسش می‌رسد

همنشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود

بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
همنشین او نبرده هیچ بو

صد سؤال و صد جواب اندر دلت
می‌رسد از لامکان تا منزلت

بشنوی تو نشنود زان گوشها
گر به نزدیک تو آرد گوش را

گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیده‌ای چون نگروی

ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی (207-3)

بخش ۲۰۷ – جواب طعنه‌زننده در مثنوی از قصور فهم خود

 

ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی
طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی

این نه آن شیرست کز وی جان بری
یا ز پنجهٔ قهر او ایمان بری

تا قیامت می‌زند قرآن ندی
ای گروهی جهل را گشته فدی

که مرا افسانه می‌پنداشتید
تخم طعن و کافری می‌کاشتید

خود بدیدیت آنک طعنه می‌زدیت
که شما فانی و افسانه بدیت

من کلام حقم و قایم به ذات
قوت جان جان و یاقوت زکات

نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا

نک منم ینبوع آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات

گر چنان گند آزتان ننگیختی
جرعه‌ای بر گورتان حق ریختی

نه بگیرم گفت و پند آن حکیم
دل نگردانم بهر طعنی سقیم

آنک فرمودست او اندر خطاب (208-3)

بخش ۲۰۸ – مثل زدن در رمیدن کرهٔ اسپ از آب خوردن به سبب شخولیدن سایسان

 

 

آنک فرمودست او اندر خطاب
کره و مادر همی‌خوردند آب

می‌شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسپان که هلا هین آب خور

آن شخولیدن به کره می‌رسید
سر همی بر داشت و از خور می‌رمید

مادرش پرسید کای کره چرا
می‌رمی هر ساعتی زین استقا

گفت کره می‌شخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه

پس دلم می‌لرزد از جا می‌رود
ز اتفاق نعره خوفم می‌رسد

گفت مادر تا جهان بودست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین

هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر می‌کنند

وقت تنگ و می‌رود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ

شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات

آب خضر از جوی نطق اولیا
می‌خوریم ای تشنهٔ غافل بیا

گر نبینی آب کورانه بفن
سوی جو آور سبو در جوی زن

چون شنیدی کاندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست

جو فرو بر مشک آب‌اندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را

چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل

گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران

که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت

زانک هر بادی مرا در می‌ربود
باد می‌نربایدم ثقلم فزود

مر سفیهان را رباید هر هوا
زانک نبودشان گرانی قوی

کشتی بی‌لنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر

لنگر عقلست عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان

او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه دُرّ آن دریای جود

زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود

زانک نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطلست

دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم بدو دیده دهد

پس بدان کاب مبارک ز آسمان
وحی دلها باشد و صدق بیان

ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم

پی‌رو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر

آن خداوندان که ره طی کرده‌اند
گوش فا بانگ سگان کی کرده‌اند

باز گو کان پاک‌باز شیرمرد (209-3)

بخش ۲۰۹ – بقیهٔ ذکر آن مهمان مسجد مهمان‌کش

 

باز گو کان پاک‌باز شیرمرد
اندر آن مسجد چه بنمودش چه کرد

خفت در مسجد خود او را خواب کو
مرد غرقه گشته چون خسپد بجو

خواب مرغ و ماهیان باشد همی
عاشقان را زیر غرقاب غمی

نیمشب آواز با هولی رسید
کایم آیم بر سرت ای مستفید

پنج کرت این چنین آواز سخت
می‌رسید و دل همی‌شد لخت‌لخت

تو چو عزم دین کنی با اجتهاد (210-3)

بخش ۲۱۰ – تفسیر آیت وَ أَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِکَ وَ رَجِلِکَ

 

تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد

که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی

بی‌نوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری

تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین

که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست

مرگ بینی باز کو از چپ و راست
می‌کشد همسایه را تا بانگ خاست

باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان

پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم

باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر

باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی

سالها او را به بانگی بنده‌ای
در چنین ظلمت نمد افکنده‌ای

هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردست و گرفته حلق را

تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور

این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود

هیبت بازست بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب

زانک نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس

عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب

بانگ دیوان گله‌بان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست

تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطره‌ای از بحر خوش با بحر شور

بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت (211-3)

بخش ۲۱۱ – رسیدن بانگ طلسمی نیم‌شب مهمان مسجد را

 

 

بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت

گفت چون ترسم چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید

ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب

شد قیامت عید و بی‌دینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل

بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می‌پزد

چونک بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید

گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بی‌یقین

وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن

بر جهید و بانگ بر زد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا

در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر همی‌ریزید هر سو قسم قسم

ریخت چند این زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در

بعد از آن برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون می‌کشید

دفن می‌کرد و همی آمد بزر
با جوال و توبره بار دگر

گنجها بنهاد آن جانباز از آن
کوری ترسانی واپس خزان

این زر ظاهر بخاطر آمدست
در دل هر کور دور زرپرست

کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند

اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر

بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی

آن زری کین زر از آن زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت

آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی

شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانه‌خو

پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش

همچو موسی بود آن مسعودبخت
کاتشی دید او به سوی آن درخت

چون عنایتها برو موفور بود
نار می‌پنداشت و خود آن نور بود

مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر

تو ز خود می‌آیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است

او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا

نه فطام این جهان ناری نمود
سالکان رفتند و آن خود نور بود

پس بدان که شمع دین بر می‌شود
این نه همچون شمع آتشها بود

این نماید نور و سوزد یار را
و آن بصورت نار و گل زوار را

این چو سازنده ولی سوزنده‌ای
و آن گه وصلت دل افروزنده‌ای

شکل شعلهٔ نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار

آن بخاری نیز خود بر شمع زد (212-3)

بخش ۲۱۲ – ملاقات آن عاشق با صدر جهان

 

 

آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد

آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده

گفته با خود در سحرگه کای احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود

او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمی‌دانست نیک

خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود

من بترسانم وقیح یاوه را
آنک ترسد من چه ترسانم ورا

بهر دیگ سرد آذر می‌رود
نه بدان کز جوش از سر می‌رود

آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم

پاره‌دوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم

هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت

درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهی

برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما

چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان

موج می‌زد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه

که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود

متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ

هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو
که نه معشوقش بود جویای او

لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند

چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بی گمانی مهر تو

هیچ بانگ کف زدن ناید بدر
از یکی دست تو بی دستی دگر

تشنه می‌نالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آب‌خوار

جذب آبست این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما

حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر

جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش

هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه
راست همچون کهربا و برگ کاه

آسمان گوید زمین را مرحبا
با توم چون آهن و آهن‌ربا

آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این می‌پرورد

چون نماند گرمیش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او

برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریش اندر دمد

برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد

برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهٔ سرخ ز آتش پشت و رو

هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن

وین زمین کدبانویها می‌کند
بر ولادات و رضاعش می‌تند

پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چونک کار هوشمندان می‌کنند

گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند
پس چرا چون جفت در هم می‌خزند

بی زمین کی گل بروید و ارغوان
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان

بهر آن میلست در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر

میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد

میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد

شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق

روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند
لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند

هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش

زانک بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها

خاک گوید خاک تن را باز گرد (213-3)

بخش ۲۱۳ – جذب هر عنصری جنس خود را کی در ترکیب آدمی محتبس شده است به غیر جنس

 

 

خاک گوید خاک تن را باز گرد
ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد

جنس مایی پیش ما اولیتری
به که زان تن وا رهی و زان تری

گوید آری لیک من پابسته‌ام
گرچه همچون تو ز هجران خسته‌ام

تری تن را بجویند آبها
کای تری باز آ ز غربت سوی ما

گرمی تن را همی‌خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر

هست هفتاد و دو علت در بدن
از کششهای عناصر بی رسن

علت آید تا بدن را بسکلد
تا عناصر همدگر را وا هلد

چار مرغ‌اند این عناصر بسته‌پا
مرگ و رنجوری و علت پاگشا

پایشان از همدگر چون باز کرد
مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد

جذبهٔ این اصلها و فرعها
هر دمی رنجی نهد در جسم ما

تا که این ترکیبها را بر درد
مرغ هر جزوی به اصل خود پرد

حکمت حق مانع آید زین عجل
جمعشان دارد بصحت تا اجل

گوید ای اجزا اجل مشهود نیست
پر زدن پیش از اجلتان سود نیست

چونک هر جزوی بجوید ارتفاق
چون بود جان غریب اندر فراق