فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

چون سلیمان سوی مرغان سبا (36-4)

بخش ۳۶ – آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت

 

 

 

چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را

جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر

نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد

چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد

ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که بترک نام و ننگ آن عاشقان

آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش هم‌چو پوسیده پیاز

باغها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلحن می‌نمود

عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم

هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا

لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه ترا دیگ سیاه

هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می دریغش نامد الا جز که تخت

پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد

آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود

آنک گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن

دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش

گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز

گرچه این کلک قلم خود بی‌حسیست
نیست جنس کاتب او را مونسیست

هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری

این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی

از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود

خرده کاری بود و تفریقش خطر
هم‌چو اوصال بدن با همدگر

پس سلیمان گفت گرچه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر

چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری

چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار

سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را کی سازد مستقر

لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال

تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا

هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز

عبرت جانش شود آن تخت ناز
هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز

تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا

خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا

کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقیت

تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان

این کرم چون دفع آن انکار تست
که میان خاک می‌کردی نخست

حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو

خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا

چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی

از جمادی چونک انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست

پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست

حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست

پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند

چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی

آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست

من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق

گفت عفریتی که تختش را به فن (37-4)

بخش ۳۷ – چاره کردن سلیمان علیه‌السلام در احضار تخت بلقیس از سبا

 

 

 

گفت عفریتی که تختش را به فن
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن

گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش

گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود

حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نه از فن عفریتیان

گفت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین

پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گول‌گیری ای درخت

پیش چوب و پیش سنگ نقش‌کَند
ای بسا گولان که سرها می‌نهند

ساجد و مسجود از جان بی‌خبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر

دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ

نرد خدمت چون به ناموضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت

از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود

گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفیست عام

قصهٔ راز حلیمه گویمت (38-4)

بخش ۳۸ – قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیه‌السلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلی‌الله علیه و سلم

 

 

قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت

مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد

می‌گریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد

چون همی آورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم

از هوا بشنید بانگی کای حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم

ای حطیم امروز آید بر تو زود
صد هزاران نور از خورشید جود

ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت

ای حطیم امروز بی‌شک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی

جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق

گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا

شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا

مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو

چشم می‌انداخت آن دم سو به سو
که کجا است این شه اسرارگو

کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
می‌رسد یا رب رساننده کجاست

چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان هم‌چو شاخ بید شد

باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید

حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش

سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که کی بر دردانه‌ام غارت گماشت

مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم که آنجا کودکیست

ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران

سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
که اختران گریان شدند از گریه‌اش

پیرمردی پیشش آمد با عصا (39-4)

بخش ۳۹ – حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان

 

 

پیرمردی پیشش آمد با عصا
کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها
می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست
که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل
طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها
کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست
نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست
آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست
هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیرا گر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند
ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد
سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان

از که نالم با که گویم این گله
من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش
تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست
تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست

چون خبر یابید جد مصطفی (40-4)

بخش ۴۰ – خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیه‌السلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیه‌السلام

 

 

چون خبر یابید جد مصطفی
از حلیمه وز فغانش بر ملا

وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها
که بمیلی می‌رسید از وی صدا

زود عبدالمطلب دانست چیست
دست بر سینه همی‌زد می‌گریست

آمد از غم بر در کعبه بسوز
کای خبیر از سر شب وز راز روز

خویشتن را من نمی‌بینم فنی
تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی

خویشتن را من نمی‌بینم هنر
تا شوم مقبول این مسعود در

یا سر و سجدهٔ مرا قدری بود
یا باشکم دولتی خندان شود

لیک در سیمای آن در یتیم
دیده‌ام آثار لطفت ای کریم

که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست
ما همه مسیم و احمد کیمیاست

آن عجایبها که من دیدم برو
من ندیدم بر ولی و بر عدو

آنک فضل تو درین طفلیش داد
کس نشان ندهد به صد ساله جهاد

چون یقین دیدم عنایتهای تو
بر وی او دریست از دریای تو

من هم او را می شفیع آرم به تو
حال او ای حال‌دان با من بگو

از درون کعبه آمد بانگ زود
که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود

با دو صد اقبال او محظوظ ماست
با دو صد طلب ملک محفوظ ماست

ظاهرش را شهرهٔ گیهان کنیم
باطنش را از همه پنهان کنیم

زر کان بود آب و گل ما زرگریم
که گهش خلخال و گه خاتم بریم

گه حمایلهای شمشیرش کنیم
گاه بند گردن شیرش کنیم

گه ترنج تخت بر سازیم ازو
گاه تاج فرقهای ملک‌جو

عشقها داریم با این خاک ما
زانک افتادست در قعدهٔ رضا

گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
گه هم او را پیش شه شیدا کنیم

صد هزاران عاشق و معشوق ازو
در فغان و در نفیر و جست و جو

کار ما اینست بر کوری آن
که به کار ما ندارد میل جان

این فضیلت خاک را زان رو دهیم
که نواله پیش بی‌برگان نهیم

زانک دارد خاک شکل اغبری
وز درون دارد صفات انوری

ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ

ظاهرش گوید که ما اینیم و بس
باطنش گوید نکو بین پیش و پس

ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست
باطنش گوید که بنماییم بیست

ظاهرش با باطنش در چالش‌اند
لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند

زین ترش‌رو خاک صورتها کنیم
خندهٔ پنهانش را پیدا کنیم

زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
در درونش صد هزاران خنده‌هاست

کاشف السریم و کار ما همین
کین نهانها را بر آریم از کمین

گرچه دزد از منکری تن می‌زند
شحنه آن از عصر پیدا می‌کند

فضلها دزدیده‌اند این خاکها
تا مقر آریمشان از ابتلا

بس عجب فرزند کو را بوده است
لیک احمد بر همه افزوده است

شد زمین و آسمان خندان و شاد
کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد

می‌شکافد آسمان از شادیش
خاک چون سوسن شده ز آزادیش

ظاهرت با باطنت ای خاک خوش
چونک در جنگ‌اند و اندر کش‌مکش

هر که با خود بهر حق باشد به جنگ
تا شود معنیش خصم بو و رنگ

ظلمتش با نور او شد در قتال
آفتاب جانش را نبود زوال

هر که کوشد بهر ما در امتحان
پشت زیر پایش آرد آسمان

ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان

قاصد او چون صوفیان روترش
تا نیامیزند با هر نورکش

عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خار درشت

باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
کای عدوی دزد زین در دور باش

خارپشتا خار حارس کرده‌ای
سر چو صوفی در گریبان برده‌ای

تا کسی دوچار دانگ عیش تو
کم شود زین گلرخان خارخو

طفل تو گرچه که کودک‌خو بدست
هر دو عالم خود طفیل او بدست

ما جهانی را بدو زنده کنیم
چرخ را در خدمتش بنده کنیم

گفت عبدالمطلب کین دم کجاست
ای علیم السر نشان ده راه راست

از درون کعبه آوازش رسید (41-4)

بخش ۴۱ – نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیه‌السلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن

 

 

از درون کعبه آوازش رسید
گفت ای جوینده آن طفل رشید

در فلان وادیست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیکبخت

در رکاب او امیران قریش
زانک جدش بود ز اعیان قریش

تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه

این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است

مغز او خود از نسب دورست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک

نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود

کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب

خیز بلقیسا بیا و ملک بین (42-4)

بخش ۴۲ – بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را

 

 

خیز بلقیسا بیا و ملک بین
بر لب دریای یزدان در بچین

خواهرانت ساکن چرخ سنی
تو بمرداری چه سلطانی کنی

خواهرانت را ز بخششهای راد
هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد

تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن
که منم شاه و رئیس گولحن

آن سگی در کو گدای کور دید (43-4)

بخش ۴۳ – مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس وی‌اند و نعره‌زنان کی یا لَیْتَ قَوْمي یَعْلَمونَ

 

 

آن سگی در کو گدای کور دید
حمله می‌آورد و دلقش می‌درید

گفته‌ایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر

کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کهند این دم شکاری صیدجو

قوم تو در کوه می‌گیرند گور
در میان کوی می‌گیری تو کور

ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور

کین مریدان من و من آب شور
می‌خورند از من همی گردند کور

آب خود شیرین کن از بحر لدن
آب بد را دام این کوران مکن

خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر

گور چه از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور

در نظاره صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله

هم‌چو مرغ مرده‌شان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار

مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خوانده‌ای القلب بین اصبعین

مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار

هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت

گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من

من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است

جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر

جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست

هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغست زارش می‌کشم

هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای
در کف شاهم نگر گر بنده‌ای

مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم

کی بمانم مرده در قبضهٔ خدا
بر کف عیسی مدار این هم روا

عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان

شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد

من عصاام در کف موسی خویش
موسیم پنهان و من پیدا به پیش

بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدها شوم

این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بی‌کف حق نبود چنین

موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔ جادوپرستان را بخورد

گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم

لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی می‌چرند

گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری

فربهش کن آنگهش کش ای قصاب
زانک بی‌برگ‌اند در دوزخ کلاب

گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان

دوزخ آن خشمست خصمی بایدش
تا زید ور نی رحیمی بکشدش

پس بماندی لطف بی‌قهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی

ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران

تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند
چند خواهی زیست ای مردار چند

شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز

هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر

هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم می‌خورد

تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران

آب می‌خور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی

در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش

تو بکردی او بکردی مودعه
زانک ارض الله آمد واسعه

خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم می‌شود دیو و پری

اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع می‌گردد اوهام و خیال

این بیابان در بیابانهای او
هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو

آب استاده که سیرستش نهان
تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان

کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان

مستمع خفتست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب

خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز

خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار

بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان

زین خران تا چند باشی نعل‌دزد
گر همی دزدی بیا و لعل دزد

خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود

ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویران‌گرست

خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین

شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان

بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان می‌شود

میوه‌ها لابه‌کنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور

طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال
هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال

چون روان باشی روان و پای نی
می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی

نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت
نی پدید آید ز مردم زشتیت

هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت

گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر تست روزی بخت رفت

تو بماندی چون گدایان بی‌نوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی

چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی

تو ز خود کی گم شوی ای خوش‌خصال
چونک عین تو ترا شد ملک و مال

ای سلیمان مسجد اقصی بساز (44-4)

بخش ۴۴ – بقیهٔ عمارت کردن سلیمان علیه‌السلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا

 

 

ای سلیمان مسجد اقصی بساز
لشکر بلقیس آمد در نماز

چونک او بنیاد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد

یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد
هم‌چنانک در ره طاعت عباد

خلق دیوانند و شهوت سلسله
می‌کشدشان سوی دکان و غله

هست این زنجیر از خوف و وله
تو مبین این خلق را بی‌سلسله

می‌کشاندشان سوی کسب و شکار
می‌کشاندشان سوی کان و بحار

می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد

قد جعلنا الحبل فی اعناقهم
واتخذنا الحبل من اخلاقهم

لیس من مستقذر مستنقه
قط الا طایره فی عنقه

حرص تو در کار بد چون آتشست
اخگر از رنگ خوش آتش خوشست

آن سیاهی فحم در آتش نهان
چونک آتش شد سیاهی شد عیان

اخگر از حرص تو شد فحم سیاه
حرص چون شد ماند آن فحم تباه

آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود
آن نه حسن کار نار حرص بود

حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود

غوله‌ای را که بر آرایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول

آزمایش چون نماید جان او
کند گردد ز آزمون دندان او

از هوس آن دام دانه می‌نمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود

حرص اندر کار دین و خیر جو
چون نماند حرص باشد نغزرو

خیرها نغزند نه از عکس غیر
تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر

تاب حرص از کار دنیا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر بتفت

کودکان را حرص می‌آرد غرار
تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار

چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش

که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین
خل ز عکس حرص بنمود انگبین

آن بنای انبیا بی حرص بود
زان چنان پیوسته رونقها فزود

ای بسا مسجد بر آورده کرام
لیک نبود مسجد اقصاش نام

کعبه را که هر دمی عزی فزود
آن ز اخلاصات ابراهیم بود

فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست
لیک در بناش حرص و جنگ نیست

نه کتبشان مثل کتب دیگران
نی مساجدشان نی کسب وخان و مان

نه ادبشان نه غضبشان نه نکال
نه نعاس و نه قیاس و نه مقال

هر یکیشان را یکی فری دگر
مرغ جانشان طایر از پری دگر

دل همی لرزد ز ذکر حالشان
قبلهٔ افعال ما افعالشان

مرغشان را بیضه‌ها زرین بدست
نیم‌شب جانشان سحرگه بین شدست

هر چه گویم من به جان نیکوی قوم
نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم

مسجد اقصی بسازید ای کرام
که سلیمان باز آمد والسلام

ور ازین دیوان و پریان سر کشند
جمله را املاک در چنبر کشند

دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق
تازیانه آیدش بر سر چو برق

چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ برند از پی ایوان تو

چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو
تا ترا فرمان برد جنی و دیو

خاتم تو این دلست و هوش دار
تا نگردد دیو را خاتم شکار

پس سلیمانی کند بر تو مدام
دیو با خاتم حذر کن والسلام

آن سلیمانی دلا منسوخ نیست
در سر و سرت سلیمانی کنیست

دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند

دست جنباند چو دست او ولیک
در میان هر دوشان فرقیست نیک

شاعری آورد شعری پیش شاه (45-4)

بخش ۴۵ – قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام

 

 

شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه

شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار

پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود

از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندکست

فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه

ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش

پس تفحص کرد کین سعی کی بود
شاه را اهلیت من کی نمود

پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر

در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز

بی‌زبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه