فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

آن یکی با دلق آمد از عراق (66-4)

بخش ۶۶ – حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح می‌کرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می‌نمود کی آن شکرها لافست و دروغ

 

 

 

آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق

گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده‌ور

که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا

شکرها و حمدها بر می‌شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد

پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می‌دهند

تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته

کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو

گر زبانت مدح آن شه می‌تند
هفت اندامت شکایت می‌کند

در سخای آن شه و سلطان جود
مر ترا کفشی و شلواری نبود

گفت من ایثار کردم آنچ داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد

بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر

مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک‌باز

پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت

صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار

کو نشان عشق و ایثار و رضا
گر درستست آنچ گفتی ما مضی

خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو

چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا
گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا

کو نشان پاک‌بازی ای ترش
بوی لاف کژ همی‌آید خمش

صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را

مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف

در زمین حق زراعت کردنی
تخمهای پاک آنگه دخل نی

گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله بگو

چونک این ارض فنا بی‌ریع نیست
چون بود ارض الله آن مستوسعیست

این زمین را ریع او خود بی‌حدست
دانه‌ای را کمترین خود هفصدست

حمد گفتی کو نشان حامدون
نه برونت هست اثر نه اندرون

حمد عارف مر خدا را راستست
که گواه حمد او شد پا و دست

از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیااش خرید

اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمدست او را بر کتف

وا رهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه

بر سریر سر عالی‌همتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش

مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو

حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار

بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه

شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی هم‌چو گوهر بر صدف

بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت

بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف

تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو می‌کند مکشوف راز

گل‌شکر خوردم همی‌گویی و بوی
می‌زند از سیر که یافه مگوی

هست دل مانندهٔ خانهٔ کلان
خانهٔ دل را نهان همسایگان

از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرار ما

از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم

از نبی بر خوان که دیو و قوم او
می‌برند از حال انسی خفیه بو

از رهی که انس از آن آگاه نیست
زانک زین محسوس و زین اشباه نیست

در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن

مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب

چون شیاطین با غلیظیهای خویش
واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش

مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدیهای ایشان سرنگون

دم به دم خبط و زیانی می‌کنند
صاحب نقب و شکاف روزنند

پس چرا جان‌های روشن در جهان
بی‌خبر باشند از حال نهان

در سرایت کمتر از دیوان شدند
روحها که خیمه بر گردون زدند

دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود

سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان

آن ز رشک روحهای دل‌پسند
از فلکشان سرنگون می‌افکنند

تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روحهای مه مبر

شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن

این طبیبان بدن دانش‌ورند (67-4)

بخش ۶۷ – دریافتن طبیبان الهی امراض دین و دل را در سیمای مرید و بیگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بی این همه نیز از راه دل کی انهم جواسیس القلوب فجالسوهم بالصدق

 

 

این طبیبان بدن دانش‌ورند
بر سقام تو ز تو واقف‌ترند

تا ز قاروره همی‌بینند حال
که ندانی تو از آن رو اعتلال

هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو بهر گونه سقم

پس طبیبان الهی در جهان
چون ندانند از تو بی‌گفت دهان

هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
صد سقم بینند در تو بی‌درنگ

این طبیبان نوآموزند خود
که بدین آیاتشان حاجت بود

کاملان از دور نامت بشنوند
تا به قعر باد و بودت در دوند

بلک پیش از زادن تو سالها
دیده باشندت ترا با حالها

آن شنیدی داستان بایزید (68-4)

بخش ۶۸ – مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخ‌نویسان آن در جهت رصد

 

 

 

آن شنیدی داستان بایزید
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید

روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت

بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان

هم بدانجا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد

بوی خوش را عاشقانه می‌کشید
جان او از باد باده می‌چشید

کوزه‌ای کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود

آن ز سردی هوا آبی شدست
از درون کوزه نم بیرون نجست

باد بوی‌آور مر او را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت

چون درو آثار مستی شد پدید
یک مرید او را از آن دم بر رسید

پس بپرسیدش که این احوال خوش
که برونست از حجاب پنج و شش

گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
می‌شود رویت چه حالست و نوید

می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل
بی‌شک از غیبست و از گلزار کل

ای تو کام جان هر خودکامه‌ای
هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای

هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی
می‌رسد اندر مشام تو شفا

قطره‌ای بر ریز بر ما زان سبو
شمه‌ای زان گلستان با ما بگو

خو نداریم ای جمال مهتری
که لب ما خشک و تو تنها خوری

ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز
زانچ خوردی جرعه‌ای بر ما بریز

میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شه در حریفان در نگر

کی توان نوشید این می زیردست
می یقین مر مرد را رسواگرست

بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم مست خویشتن را چون کند

خود نه آن بویست این که اندر جهان
صد هزاران پرده‌اش دارد نهان

پر شد از تیزی او صحرا و دشت
دشت چه کز نه فلک هم در گذشت

این سر خم را به کهگل در مگیر
کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر

لطف کن ای رازدان رازگو
آنچ بازت صید کردش بازگو

گفت بوی بوالعجب آمد به من
هم‌چنانک مر نبی را از یمن

که محمد گفت بر دست صبا
از یمن می‌آیدم بوی خدا

بوی رامین می‌رسد از جان ویس
بوی یزدان می‌رسد هم از اویس

از اویس و از قرن بوی عجب
مر نبی را مست کرد و پر طرب

چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی آسمانی گشته بود

آن هلیلهٔ پروریده در شکر
چاشنی تلخیش نبود دگر

آن هلیلهٔ رسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله طعم نی

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد (69-4)

بخش ۶۹ – قول رسول صلی الله علیه و سلم انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن

 

 

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد
کاندرین ده شهریاری می‌رسد

بعد چندین سال می‌زاید شهی
می‌زند بر آسمان‌ها خرگهی

رویش از گلزار حق گلگون بود
از من او اندر مقام افزون بود

چیست نامش گفت نامش بوالحسن
حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن

قد او و رنگ او و شکل او
یک به یک واگفت از گیسو و رو

حلیه‌های روح او را هم نمود
از صفات و از طریقه و جا و بود

حلیهٔ تن هم‌چو تن عاریتی‌ست
دل بر آن کم نه که آن یک ساعتی‌ست

حلیهٔ روح طبیعی هم فنا‌ست
حلیهٔ آن جان طلب کان بر سما‌ست

جسم او هم‌چون چراغی بر زمین
نور او بالای سقف هفتمین

آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندر چهارم چارطاق

نقش گل در زیر بینی بهر لاغ
بوی گل بر سقف و ایوان دماغ

مرد خفته در عدن دیده فرق
عکس آن بر جسم افتاده عرق

پیرهن در مصر رهن یک حریص
پر شده کنعان ز بوی آن قمیص

بر نبشتند آن زمان تاریخ را
از کباب آراستند آن سیخ را

چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست
زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت

از پس آن سال‌ها آمد پدید
بوالحسن بعد وفات بایزید

جملهٔ خوهای او ز امساک و جود
آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود

لوح محفوظ است او را پیشوا
از چه محفوظ است‌؟ محفوظ از خطا

نه نجوم‌ست و نه رمل‌ست و نه خواب
وحی حق والله اعلم بالصواب

از پی روپوش عامه در بیان
وحی دل گویند آن را صوفیان

وحی دل گیرش که منظرگاه اوست
چون خطا باشد‌؟ چو دل آگاه اوست

مؤمنا ینظر به نور الله شدی
از خطا و سهو آمن آمدی

صوفیی از فقر چون در غم شود (70-4)

بخش ۷۰ – نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله

 

 

صوفیی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مطعم شود

زانک جنت از مکاره رسته است
رحم قسم عاجزی اشکسته است

آنک سرها بشکند او از علو
رحم حق و خلق ناید سوی او

این سخن آخر ندارد وان جوان
از کمی اجرای نان شد ناتوان

شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شبه‌ش دُر گردد و او یم شود

زان جرای خاص هر که آگاه شد
او سزای قرب و اجری‌گاه شد

زان جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود

پس بداند که خطایی رفته است
که سمن‌زار رضا آشفته است

هم‌چنانک آن شخص از نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت

رقعه‌اش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وا نداد

گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولی‌تر سکوت

نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرعست او نجوید اصل هیچ

احمقست و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی

آسمان‌ها و زمین یک سیب دان
که‌ز درخت قدرت حق شد عیان

تو چو کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بی‌خبر

آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحب‌علم

جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب آن آسیب را

بر دریده جنبش او پرده‌ها
صورتش کرمست و معنی اژدها

آتشی که اول ز آهن می‌جهد
او قدم بس سست بیرون می‌نهد

دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر
می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر

مرد اول بستهٔ خواب و خورست
آخر الامر از ملایک برترست

در پناه پنبه و کبریتها
شعله و نورش برآید بر سها

عالم تاریک روشن می‌کند
کندهٔ آهن به سوزن می‌کند

گرچه آتش نیز هم جسمانی است
نه ز روحست و نه از روحانی است

جسم را نبود از آن عز بهره‌ای
جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای

جسم از جان روزافزون می‌شود
چون رود جان جسم بین چون می‌شود

حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان‌کنیست

تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام

دو درم سنگست پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان

نور بی این چشم می‌بیند به خواب
چشم بی‌این نور چه بود جز خراب

جان ز ریش و سبلت تن فارغست
لیک تن بی‌جان بود مردار و پست

بارنامهٔ روح حیوانیست این
پیشتر رو روح انسانی ببین

بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل

بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد

گوید ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان

این بیابان خود ندارد پا و سر (71-4)

بخش ۷۱ – آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از قبل پادشاه

 

 

این بیابان خود ندارد پا و سر
بی‌جواب نامه خستست آن پسر

کای عجب چونم نداد آن شه جواب
یا خیانت کرد رقعه‌بر ز تاب

رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه

رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون

بر امیر و مطبخی و نامه‌بر
عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر

هیچ گرد خود نمی‌گردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن

باد بر تخت سلیمان رفت کژ (72-4)

بخش ۷۲ – کژ وزیدن باد بر سلیمان علیه‌السلام به سبب زلت او

 

 

باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ

باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو

این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق

از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم

هم‌چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد

گفت تاجا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من

راست می‌کرد او به دست آن تاج را
باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی

هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ

گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن

پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آنچنان که تاج را می‌خواست شد

بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد
تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد

هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست می‌شد تاج بر فرق سرش

تاج ناطق گشت کای شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن

نیست دستوری کزین من بگذرم
پرده‌های غیب این برهم درم

بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند

پس ترا هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد

ظن مبر بر دیگری ای دوستکام
آن مکن که می‌سگالید آن غلام

گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی

هم‌چو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر می‌ربود

آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل

تو هم از بیرون بدی با دیگران
واندرون خوش گشته با نفس گران

خود عدوت اوست قندش می‌دهی
وز برون تهمت به هر کس می‌نهی

هم‌چو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بی‌گناهان را مذل

چند فرعونا کشی بی‌جرم را
می‌نوازی مر تن پر غرم را

عقل او بر عقل شاهان می‌فزود
حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود

مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطونست حیوانش کند

حکم حق بر لوح می‌آید پدید
آنچنان که حکم غیب بایزید

هم‌چنان آمد که او فرموده بود (73-4)

بخش ۷۳ – شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را و بود او و احوال او

 

 

هم‌چنان آمد که او فرموده بود
بوالحَسن از مردمان آن را شنود

که حَسن باشد مرید و امتم
درس گیرد هر صباح از تربتم

گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام
وز روان شیخ این بشنیده‌ام

هر صباحی رو نهادی سوی گور
ایستادی تا ضحی اندر حضور

یا مثال شیخ پیشش آمدی
یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی

تا یکی روزی بیامد با سعود
گورها را برف نو پوشیده بود

توی بر تو برف‌ها هم‌چون علَم
قُبّه قُبّه دید و شد جانش به غم

بانگش آمد از حظیرهٔ شیخ حیّ
ها اَنَا اَدْعوکَ کی تَسْعیٰ اِلَیّ

هین بیا این سو بر آوازم شتاب
عالم ار برفست روی از من متاب

حال او زان روز شد خوب و بدید
آن عجایب را که اوّل می‌شنید

نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان (74-4)

بخش ۷۴ – رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اوّل نیافت

 

 

نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان
پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان

که یکی رقعه نبشتم پیش شه
ای عجب آنجا رسید و یافت ره

آن دگر را خواند هم آن خوب‌خد
هم نداد او را جواب و تن بزد

خشک می‌آورد او را شهریار
او مکرّر کرد رقعه پنج بار

گفت حاجب آخر او بندهٔ شماست
گر جوابش بر نویسی هم رواست

از شهی تو چه کم گردد اگر
برغلام و بنده اندازی نظر

گفت این سهلست اما احمقست
مرد احمق زشت و مردود حقست

گرچه آمرزم گناه و زلّتش
هم کند بر من سرایت علّتش

صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه این گر خبیث ناپسند

گر کم عقلی مبادا گبر را
شوم او بی‌آب دارد ابر را

نم نبارد ابر از شومی او
شهر شد ویرانه از بومی او

از گر آن احمقان طوفان نوح
کرد ویران عالمی را در فضوح

گفت پیغامبر که احمق هر که هست
او عدُوّ ماست و غول ره‌زنست

هر که او عاقل بود از جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست

عقل دشنامم دهد من راضیم
زانک فیضی دارد از فیاضیم

نبود آن دشنام او بی‌فایده
نبود آن مهمانیش بی‌مایده

احمق ار حلوا نهد اندر لبم
من از آن حلوای او اندر تبم

این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوسهٔ کون خر را چاشنی

سبلتت گنده کند بی‌فایده
جامه از دیگش سیه بی‌مایده

مایده عقلست نی نان و شوی
نور عقلست ای پسر جان را غذی

نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش

زین خورش‌ها اندک اندک باز بر
کین غذای خر بوَد نه آنِ حر

تا غذای اصل را قابل شَوی
لقمه‌های نور را آکل شوی

عکس آن نورست کین نان نان شدست
فیض آن جانست کین جان جان شدست

چون خوری یکبار از ماکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور

عقل دو عقلست اوّل مکسبی
که در آموزی چو در مکتب صبی

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر

عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت

عقل دیگر بخشش یزدان بوَد
چشمهٔ آن در میان جان بوَد

چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده نه دیرینه نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم
کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم

عقل تحصیلی مثال جویها
کان روَد در خانه‌ای از کویها

راه آبش بسته شد شد بی‌نوا
از درون خویشتن جو چشمه را

مشورت می‌کرد شخصی با کسی (75-4)

بخش ۷۵ – قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم

 

 

مشورت می‌کرد شخصی با کسی
کز تردد وا رهد وز محبسی

گفت ای خوش‌نام غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو

من عدوم مر ترا با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ

رو کسی جو که ترا او هست دوست
دوست بهر دوست لاشک خیرجوست

من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تو نمایم دشمنی

حارسی از گرگ جستن شرط نیست
جستن از غیر محل ناجستنیست

من ترا بی‌هیچ شکی دشمنم
من ترا کی ره نمایم ره زنم

هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان

هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان در گولخن

دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست خصم و دشمنت

خیر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور

چونک کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن

گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن
که توی دیرینه دشمن‌دار من

لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی

طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین

آید و منعش کند وا داردش
عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش

عقل ایمانی چو شحنهٔ عادلست
پاسبان و حاکم شهر دلست

هم‌چو گربه باشد او بیدارهوش
دزد در سوراخ ماند هم‌چو موش

در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است

گربهٔ چه شیر شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود

غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او مانع چرندگان

شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی