فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
بخش ۱۰۶ – تزییف سخن هامان علیه اللعنة
دوست از دشمن همی نشناخت او
نرد را کورانه کژ میباخت او
دشمن تو جز تو نبود ای لعین
بیگناهان را مگو دشمن به کین
پیش تو این حالت بد دولتست
که دوادو اول و آخر لتست
گر ازین دولت نتازی خز خزان
این بهارت را همی آید خزان
مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند
که سر ایشان ز تن ببریدهاند
مشرق و مغرب که نبود بر قرار
چون کنند آخر کسی را پایدار
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر کرا مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
چونک بر گردد ازو آن ساجدش
داند او کان زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او
این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یکدم بجنباند سری
بعد یکدم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد
کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد
چونک شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خستهٔ افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهرست آن تکبر پس چرا
کشت شه را بیگناه و بیخطا
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
راهزن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست
چون شکسته میرهد اشکسته شو
امن در فقرست اندر فقر رو
آن کهی کو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند
تیغ بهر اوست کو را گردنیست
سایه که افکندست بر وی زخم نیست
مهتری نفطست و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر میروی
هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد ببین
سر بر آرد از زمین آنگاه او
چون هدفها زخم یابد بی رفو
نردبان خلق این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
هر که بالاتر رود ابلهترست
که استخوان او بتر خواهد شکست
این فروعست و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغیی باشی به شرکت ملکجو
چون بدو زنده شدی آن خود ویست
وحدت محضست آن شرکت کیست
شرح این در آینهٔ اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو
گر بگویم آنچ دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است
حاصل آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهٔ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد
بخش ۱۰۷ – نومید شدن موسی علیهالسلام از ایمام فرعون به تاثیر کردن سخن هامان در دل فرعون
گفت موسی لطف بنمودیم و جود
خود خداوندیت را روزی نبود
آن خداوندی که نبود راستین
مر ورا نه دست دان نه آستین
آن خداوندی که دزدیده بود
بی دل و بی جان و بی دیده بود
آن خداوندی که دادندت عوام
باز بستانند از تو همچو وام
ده خداوندی عاریت به حق
تا خداوندیت بخشد متفق
بخش ۱۰۸ – منازعت امیران عرب با مصطفی علیهالسلام کی ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیهالسلام کی من مامورم درین امارت و بحث ایشان از طرفین
آن امیران عرب گرد آمدند
نزد پیغامبر منازع میشدند
که تو میری هر یک از ما هم امیر
بخش کن این ملک و بخش خود بگیر
هر یکی در بخش خود انصافجو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت میری مر مرا حق داده است
سروری و امر مطلق داده است
کین قران احمدست و دور او
هین بگیرید امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکمیم و داد امیریمان خدا
گفت لیکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاریه از بهر زاد
میری من تا قیامت باقیست
میری عاریتی خواهد شکست
قوم گفتند ای امیر افزون مگو
چیست حجت بر فزونجویی تو
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمارد گردد عیان
هر امیری نیزهٔ خود در فکند
تا شود در امتحان آن سیلبند
پس قضیب انداخت در وی مصطفی
آن قضیب معجز فرمان روا
نیزهها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود
نیزهها گم گشت جمله و آن قضیب
بر سر آب ایستاده چون رقیب
ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت
روبگردانید و آن سیلاب رفت
چون بدیدند از وی آن امر عظیم
پس مقر گشتند آن میران ز بیم
جز سه کس که حقد ایشان چیره بود
ساحرش گفتند و کاهن از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعیف
ملک بر رسته چنین باشد شریف
نیزهها را گر ندیدی با قضیب
نامشان بین نام او بین این نجیب
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد
پنج نوبت میزنندش بر دوام
همچنین هر روز تا روز قیام
گر ترا عقلست کردم لطفها
ور خری آوردهام خر را عصا
آنچنان زین آخرت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرین آخر خران و مردمان
مینیابند از جفای تو امان
نک عصا آوردهام بهر ادب
هر خری را کو نباشد مستحب
اژدهایی میشود در قهر تو
که اژدهایی گشتهای در فعل و خو
اژدهای کوهیی تو بیامان
لیک بنگر اژدهای آسمان
این عصا از دوزخ آمد چاشنی
که هلا بگریز اندر روشنی
ورنه در مانی تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
این عصایی بود این دم اژدهاست
تا نگویی دوزخ یزدان کجاست
بخش ۱۰۹ – در بیان آنک شناسای قدرت حق نپرسد کی بهشت و دوزخ کجاست
هر کجا خواهد خدا دوزخ کند
اوج را بر مرغ دام و فخ کند
هم ز دندانت برآید دردها
تا بگویی دوزخست و اژدها
یا کند آب دهانت را عسل
که بگویی که بهشتست و حلل
از بن دندان برویاند شکر
تا بدانی قوت حکم قدر
پس به دندان بیگناهان را مگز
فکر کن از ضربت نامحترز
نیل را بر قبطیان حق خون کند
سبطیان را از بلا محصون کند
تا بدانی پیش حق تمییز هست
در میان هوشیار راه و مست
نیل تمییز از خدا آموختست
که گشاد آن را و این را سخت بست
لطف او عاقل کند مر نیل را
قهر او ابله کند قابیل را
در جمادات از کرم عقل آفرید
عقل از عاقل به قهر خود برید
در جماد از لطف عقلی شد پدید
وز نکال از عاقلان دانش رمید
عقل چون باران به امر آنجا بریخت
عقل این سو خشم حق دید و گریخت
ابر و خورشید و مه و نجم بلند
جمله بر ترتیب آیند و روند
هر یکی ناید مگر در وقت خویش
که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش
چون نکردی فهم این را ز انبیا
دانش آوردند در سنگ و عصا
تا جمادات دگر را بی لباس
چون عصا و سنگ داری از قیاس
طاعت سنگ و عصا ظاهر شود
وز جمادات دگر مخبر شود
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه نی اتفاقی ضایعیم
همچو آب نیل دانی وقت غرق
کو میان هر دو امت کرد فرق
چون زمین دانیش دانا وقت خسف
در حق قارون که قهرش کرد و نسف
چون قمر که امر بشنید و شتافت
پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت
چون درخت و سنگ کاندر هر مقام
مصطفی را کرده ظاهرالسلام
بخش ۱۱۰ – جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم میگوید
دی یکی میگفت عالم حادثست
فانیست این چرخ و حقش وارثست
فلسفیی گفت چون دانی حدوث
حادثی ابر چون داند غیوث
ذرهای خود نیستی از انقلاب
تو چه میدانی حدوث آفتاب
کرمکی کاندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین
این به تقلید از پدر بشنیدهای
از حماقت اندرین پیچیدهای
چیست برهان بر حدوث این بگو
ورنه خامش کن فزون گویی مجو
گفت دیدم اندرین بحث عمیق
بحث میکردند روزی دو فریق
در جدال و در خصام و در ستوه
گشت هنگامه بر آن دو کس گروه
من به سوی جمع هنگامه شدم
اطلاع از حال ایشان بستدم
آن یکی میگفت گردون فانیست
بیگمانی این بنا را بانیست
وان دگر گفت این قدیم و بی کیست
نیستش بانی و یا بانی ویست
گفت منکر گشتهای خلاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
گفت بی برهان نخواهم من شنید
آنچ گولی آن به تقلیدی گزید
هین بیاور حجت و برهان که من
نشنوم بی حجت این را در زمن
گفت حجت در درون جانمست
در درون جان نهان برهانمست
تو نمیبینی هلال از ضعف چشم
من همی بینم مکن بر من تو خشم
گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ پسیج
گفت یارا در درونم حجتیست
بر حدوث آسمانم آیتیست
من یقین دارم نشانش آن بود
مر یقیندان را که در آتش رود
در زبان میناید آن حجت بدان
همچو حال سر عشق عاشقان
نیست پیدا سر گفت و گوی من
جز که زردی و نزاری روی من
اشک و خون بر رخ روانه میدود
حجت حسن و جمالش میشود
گفت من اینها ندانم حجتی
که بود در پیش عامه آیتی
گفت چون قلبی و نقدی دم زنند
که تو قلبی من نکویم ارجمند
هست آتش امتحان آخرین
کاندر آتش در فتند این دو قرین
عام و خاص از حالشان عالم شوند
از گمان و شک سوی ایقان روند
آب و آتش آمد ای جان امتحان
نقد و قلبی را که آن باشد نهان
تا من و تو هر دو در آتش رویم
حجت باقی حیرانان شویم
تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم
که من و تو این کره را آیتیم
همچنان کردند و در آتش شدند
هر دو خود را بر تف آتش زدند
از خدا گوینده مرد مدعی
رست و سوزید اندر آتش آن دعی
از مؤذن بشنو این اعلام را
کوری افزونروان خام را
که نسوزیدست این نام از اجل
کش مسمی صدر بودست و اجل
صد هزاران زین رهان اندر قران
بر دریده پردههای منکران
چون گرو بستند غالب شد صواب
در دوام و معجزات و در جواب
فهم کردم کانک دم زد از سبق
وز حدوث چرخ پیروزست و حق
حجت منکر هماره زردرو
یک نشان بر صدق آن انکار کو
یک مناره در ثنای منکران
کو درین عالم که تا باشد نشان
منبری کو که بر آنجا مخبری
یاد آرد روزگار منکری
روی دینار و درم از نامشان
تا قیامت میدهد زین حق نشان
سکهٔ شاهان همی گردد دگر
سکهٔ احمد ببین تا مستقر
بر رخ نقره و یا روی زری
وا نما بر سکه نام منکری
خود مگیر این معجز چون آفتاب
صد زبان بین نام او امالکتاب
زهره نی کس را که یک حرفی از آن
یا بدزدد یا فزاید در بیان
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هین ای غوی
حجت منکر همین آمد که من
غیر این ظاهر نمیبینم وطن
هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست
آن ز حکمتهای پنهان مخبریست
فایدهٔ هر ظاهری خود باطنیست
همچو نفع اندر دواها کامنست
بخش ۱۱۱ – تفسیر این آیت کی و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما الا بالحق نیافریدمشان بهر همین کی شما میبینید بلک بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمیبینید آن را
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش
بلک بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزهگر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن
نقش ظاهر بهر نقش غایبست
وان برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر میشمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایدهٔ هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وان برای آن و آن بهر فلان
همچنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایههای نردبان
و آن دوم بهر سوم میدان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منی
آن منی از بهر نسل و روشنی
کندبینش مینبیند غیر این
عقل او بیسیر چون نبت زمین
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پای او به گل در مانده
گر سرش جنبد پیر باد رو
تو به سر جنبانیش غره مشو
آن سرش گوید سمعنا ای صبا
پای او گوید عصینا خلنا
چون ندارد سیر میراند چون عام
بر توکل مینهد چون کور گام
بر توکل تا چه آید در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وآن نظرهایی که آن افسرده نیست
جز رونده و جز درندهٔ پرده نیست
آنچ در ده سال خواهد آمدن
این زمان بیند به چشم خویشتن
همچنین هر کس به اندازهٔ نظر
غیب و مستقبل ببیند خیر وشر
چونک سد پیش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غیب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستی رو نمود
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچ خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس میبیند او تا اصل اصل
پیش میبیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشندلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوندست و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
نیست تخصیص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کفران رخت را
نیکبختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیکتر وا مینهد
بددلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پیش برد
هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آید شجاع از هر جبان
بخش ۱۱۲ – وحی کردن حق به موسی علیهالسلام کی ای موسی من کی خالقم تعالی ترا دوست میدارم
گفت موسی را به وحی دل خدا
کای گزیده دوست میدارم ترا
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
خاطر تو هم ز ما در خیر و شر
التفاتش نیست جاهای دگر
غیر من پیشت چون سنگست و کلوخ
گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
همچنانک ایاک نعبد در حنین
در بلا از غیر تو لانستعین
هست این ایاک نعبد حصر را
در لغت و آن از پی نفی ریا
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر ترا آریم و بس
طمع یاری هم ز تو داریم و بس
بخش ۱۱۳ – خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن مغضوب علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجیدن ندیم از این شفیع کی چرا شفاعت کردی
پادشاهی بر ندیمی خشم کرد
خواست تا از وی برآرد دود و گرد
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف
تا زند بر وی جزای آن خلاف
هیچ کس را زهره نه تا دم زند
یا شفیعی بر شفاعت بر تند
جز عمادالملک نامی در خواص
در شفاعت مصطفیوارانه خاص
بر جهید و زود در سجده فتاد
در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
گفت اگر دیوست من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش
چونک آمد پای تو اندر میان
راضیم گر کرد مجرم صد زیان
صد هزاران خشم را تانم شکست
که ترا آن فضل و آن مقدار هست
لابهات را هیچ نتوانم شکست
زآنک لابهٔ تو یقین لابهٔ منست
گر زمین و آسمان بر هم زدی
ز انتقام این مرد بیرون نامدی
ور شدی ذره به ذره لابهگر
او نبردی این زمان از تیغ سر
بر تو میننهیم منت ای کریم
لیک شرح عزت تست ای ندیم
این نکردی تو که من کردم یقین
ای صفاتت در صفات ما دفین
تو درین مستعملی نی عاملی
زانک محمول منی نی حاملی
ما رمیت اذ رمیت گشتهای
خویشتن در موج چون کف هشتهای
لا شدی پهلوی الا خانهگیر
این عجب که هم اسیری هم امیر
آنچ دادی تو ندای شاه داد
اوست بس الله اعلم بالرشاد
وآن ندیم رسته از زخم و بلا
زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
دوستی ببرید زان مخلص تمام
رو به حایط کرد تا نارد سلام
زین شفیع خویشتن بیگانه شد
زین تعجب خلق در افسانه شد
که نه مجنونست یاری چون برید
از کسی که جان او را وا خرید
وا خریدش آن دم از گردن زدن
خاک نعل پاش بایستی شدن
بازگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کینداری گرفت
پس ملامت کرد او را مصلحی
کین جفا چون میکنی با ناصحی
جان تو بخرید آن دلدار خاص
آن دم از گردن زدن کردت خلاص
گر بدی کردی نبایستی رمید
خاصه نیکی کرد آن یار حمید
گفت بهر شاه مبذولست جان
او چرا آید شفیع اندر میان
لی معالله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی
من نخواهم رحمتی جز زخم شاه
من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کردهام
که به سوی شه تولا کردهام
گر ببرد او به قهر خود سرم
شاه بخشد شصت جان دیگرم
کار من سربازی و بیخویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است
فخر آن سر که کف شاهش برد
ننگ آن سر کو به غیری سر برد
شب که شاه از قهر در قیرش کشید
ننگ دارد از هزاران روز عید
خود طواف آنک او شهبین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زان نیامد یک عبارت در جهان
که نهانست و نهانست و نهان
زانک این اسما و الفاظ حمید
از گلابهٔ آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام
لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه
گشت آن اسمای جانی روسیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید
تا شود بر آب و گل معنی پدید
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است
بخش ۱۱۴ – گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبکباری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهر این دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زانک هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان
گرچه او محو حقست و بیسرست
لیک کار من از آن نازکترست
کردهٔ او کردهٔ شاهست لیک
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
آنچ عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطه ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آبست و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دید بر
زانک داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلک از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وآن فزونی هم پی طمع دگر
بیمعانی چاشنی ندهد صور
زان همیپرسی چرا این میکنی
که صور زیتست و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا از بهر چیست
چونک صورت بهر عین صورتیست
این چرا گفتن سوال از فایدهست
جز برای این چرا گفتن بدست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهر همین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
بخش ۱۱۵ – مطالبه کردن موسی علیهالسلام حضرت را کی خَلَقتَ خَلقاً اَهلَکتَهُم و جواب آمدن
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب
نر و ماده نقش کردی جانفزا
وانگهان ویران کنی این را چرا
گفت حق دانم که این پرسش ترا
نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش ترا آزردمی
لیک میخواهی که در افعال ما
باز جویی حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زان واقفی
زآنک نیم علم آمد این سؤال
هر برونی را نباشد آن مجال
هم سؤال از علم خیزد هم جواب
همچنانک خار و گل از خاک و آب
هم ضلال از علم خیزد هم هدی
همچنانک تلخ و شیرین از ندا
ز آشنایی خیزد این بغض و ولا
وز غذای خویش بود سقم و قوی
مستفید اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زین سر علیم
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش
خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا ای ذولباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چونک موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشههااش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را میبرید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را میبری
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که درینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب میکند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا
در خلایق روحهای پاک هست
روحهای تیرهٔ گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی درست و در دیگر شبه
واجبست اظهار این نیک و تباه
همچنانک اظهار گندمها ز کاه
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو