فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

این سخن پایان ندارد موسیا (136-4)

بخش ۱۳۶ – بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند

 

این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا

تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشم‌مند

نالهٔ گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمهٔ ایشان کنیم

این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی

تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود

پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی

تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده

داشت طغیانشان ترا در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی

تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد

که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش

چون خرد با تست مشرف بر تنت
گرچه زو قاصر بود این دیدنت

نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان

چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نه‌ای تو مستجیز

از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت می‌کند

تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی

گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی تو را سیلی زدی

ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو

پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود

قرب بی‌چونست عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو

قرب بی‌چون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را

نیست آن جنبش که در اصبع تراست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست

وقت خواب و مرگ از وی می‌رود
وقت بیداری قرینش می‌شود

از چه ره می‌آید اندر اصبعت
که اصبعت بی او ندارد منفعت

نور چشم و مردمک در دیده‌ات
از چه ره آمد به غیر شش جهت

عالم خلقست با سوی و جهات
بی‌جهت دان عالم امر و صفات

بی‌جهت دان عالم امر ای صنم
بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم

بی‌جهت بد عقل و علام البیان
عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان

بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بی‌چون ای عمو

زانک فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان

غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل

پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل

این تعلق را خرد چون ره برد
بستهٔ فصلست و وصلست این خرد

زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا

آنک در ذاتش تفکر کردنیست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست

هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله

هر یکی در پرده‌ای موصول خوست
وهم او آنست که آن خود عین هوست

پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او

وانکه اندر وهم او ترک ادب
بی‌ادب را سرنگونی داد رب

سرنگونی آن بود کو سوی زیر
می‌رود پندارد او کو هست چیر

زانک حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین

در عجبهااش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید

چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند

جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برونست آن بیان

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف (137-4)

بخش ۱۳۷ – رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسان‌تر بود بگوی

 

 

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف

گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط

گفت تو کوهی دگرها چیستند
که به پیش عظم تو بازیستند

گفت رگهای من‌اند آن کوهها
مثل من نبوند در حسن و بها

من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان

حق چو خواهد زلزلهٔ شهری مرا
گوید او من بر جهانم عرق را

پس بجنبانم من آن رگ را بقهر
که بدان رگ متصل گشتست شهر

چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم

هم‌چو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن

نزد آنکس که نداند عقلش این
زلزله هست از بخارات زمین

مورکی بر کاغذی دید او قلم (138-4)

بخش ۱۳۸ – موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره

 

مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم

که عجایب نقشها آن کلک کرد
هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد

گفت آن مور اصبعست آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرعست و اثر

گفت آن مور سوم کز بازوست
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست

هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی

گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها

بی‌خبر بود او که آن عقل وفاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد

یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهیها می‌کند

چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت:
چونک کوهِ قاف دُرّ ِ نطق سُفت

کای سخن‌گوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان

گفت رو کان وصف از آن هایل‌ترست
که بیان بر وی تواند برد دست

یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر

گفت کمتر داستانی باز گو
از عجبهای حق ای حبر نکو

گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوههای برف پر کردست شاه

کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد
می‌رسد در هر زمان برفش مدد

کوه برفی می‌زند بر دیگری
می‌رساند برف سردی تا ثری

کوه برفی می‌زند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف

گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا

غافلان را کوههای برف دان
تا نسوزد پرده‌های عاقلان

گر نبودی عکس جهل برف‌باف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف

آتش از قهر خدا خود ذره‌ایست
بهر تهدید لئیمان دره‌ایست

با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است

سبق بی‌چون و چگونهٔ معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی

گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جوست

عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین

مرغ را جولانگه عالی هواست
زانک نشو او ز شهوت وز هواست

پس تو حیران باش بی‌لا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی

چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف می‌کنی

ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت

پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس

چونک حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا

زفت زفتست و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت نرم و مستوی

زانک شکل زفت بهر منکرست
چونک عاجز آمدی لطف و برست

مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل (139-4)

بخش ۱۳۹ – نمودن جبرئیل علیه‌ السّلام خود را به مصطفی صلی‌الله علیه و سلّم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همهٔ شعاعش

 

مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل
که چنانک صورت تست ای خلیل

مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر ترا نظاره‌وار

گفت نتوانی و طاقت نبوَدت
حس ضعیفست و تنک سخت آیدت

گفت بنما تا ببیند این جسد
تا چد حد حس نازکست و بی‌مدد

آدمی را هست حس تن سقیم
لیک در باطن یکی خلقی عظیم

بر مثال سنگ و آهن این تنه
لیک هست او در صفت آتش‌زنه

سنگ و آهن مولد ایجاد نار
زاد آتش بر دو والد قهربار

باز آتش دستکار وصف تن
هست قاهر بر تن او و شعله‌زن

باز در تن شعله ابراهیم‌وار
که ازو مقهور گردد برج نار

لاجرم گفت آن رسول ذو فنون
رمز نحن الاخرون السّابقون

ظاهر این دو بسندانی زبون
در صفت از کان آهن‌ها فزون

پس به صورت آدمی فرع جهان
وز صفت اصل جهان این را بدان

ظاهرش را پشه‌ای آرد به چرخ
باطنش باشد محیط هفت چرخ

چونک کرد الحاح بنمود اندکی
هیبتی که که شود زو مندکی

شهپری بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بیهش مصطفی

چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید
جبرئیل آمد در آغوشش کشید

آن مهابت قسمت بیگانگان
وین تجمش دوستان را رایگان

هست شاهان را زمان بر نشست
هول سرهنگان و صارمها به دست

دور باش و نیزه و شمشیرها
که بلرزند از مهابت شیرها

بانگ چاوشان و آن چوگانها
که شود سست از نهیبش جانها

این برای خاص وعام ره‌گذر
که کندشان از شهنشاهی خبر

از برای عام باشد این شکوه
تا کلاه کبر ننهند آن گروه

تا من و ماهای ایشان بشکند
نفس خودبین فتنه و شر کم کند

شهر از آن آمن شود کان شهریار
دارد اندر قهر زخم و گیر و دار

پس بمیرد آن هوسها در نفوس
هیبت شه مانع آید زان نحوس

باز چون آید به سوی بزم خاص
کی بود آنجا مهابت یا قصاص

حلم در حلمست و رحمتها به جوش
نشنوی از غیر چنگ و ناخروش

طبل و کوس هول باشد وقت جنگ
وقت عشرت با خواص آواز چنگ

هست دیوان محاسب عام را
وان پری رویان حریف جام را

آن زره وآن خود مر چالیش‌راست
وین حریر و رود مر تعریش‌راست

این سخن پایان ندارد ای جواد
ختم کن والله اعلم بالرشاد

اندر احمد آن حسی کو غاربست
خفته این دم زیر خاک یثربست

وآن عظیم الخلق او کان صفدرست
بی‌تغیر مقعد صدق اندرست

جای تغییرات اوصاف تنست
روح باقی آفتابی روشنست

بی ز تغییری که لا شرقیة
بی ز تبدیلی که لا غربیة

آفتاب از ذره کی مدهوش شد
شمع از پروانه کی بیهوش شد

جسم احمد را تعلق بد بدآن
این تغیر آن تن باشد بدان

هم‌چو رنجوری و هم‌چون خواب و درد
جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد

روبهش گر یک دمی آشفته بود
شیر جان مانا که آن دم خفته بود

خفته بود آن شیر کز خوابست پاک
اینت شیر نرمسار سهمناک

خفته سازد شیر خود را آنچنان
که تمامش مرده دانند این سگان

ورنه در عالم کرا زهره بدی
که ربودی از ضعیفی تربدی

کف احمد زان نظر مخدوش گشت
بحر او از مهر کف پرجوش گشت

مه همه کفست معطی نورپاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش

احمد ار بگشاید آن پر جلیل
تا ابد بیهوش ماند جبرئیل

چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
وز مقام جبرئیل و از حدش

گفت او را هین بپر اندر پیم
گفت رو رو من حریف تو نیم

باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز
من باوج خود نرفتستم هنوز

گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من
گر زنم پری بسوزد پر من

حیرت اندر حیرت آمد این قصص
بیهشی خاصگان اندر اخص

بیهشیها جمله اینجا بازیست
چند جان داری که جان پردازیست

جبرئیلا گر شریفی و عزیز
تو نه‌ای پروانه و نه شمع نیز

شمع چون دعوت کند وقت فروز
جان پروانه نپرهیزد ز سوز

این حدیث منقلب را گور کن
شیر را برعکس صید گور کن

بند کن مشک سخن‌شاشیت را
وا مکن انبان قلماشیت را

آنک بر نگذشت اجزاش از زمین
پیش او معکوس و قلماشیست این

لا تخالفهم حبیبی دارهم
یا غریبا نازلا فی دارهم

اعط ما شائوا وراموا وارضهم
یا ظعینا ساکنا فی‌ارضهم

تا رسیدن در شه و در ناز خوش
رازیا با مرغزی می‌ساز خوش

موسیا در پیش فرعون زمن
نرم باید گفت قولا لینا

آب اگر در روغن جوشان کنی
دیگدان و دیگ را ویران کنی

نرم گو لیکن مگو غیر صواب
وسوسه مفروش در لین الخطاب

وقت عصر آمد سخن کوتاه کن
ای که عصرت عصر را آگاه کن

گو تو مر گل‌خواره را که قند به
نرمی فاسد مکن طینش مده

نطق جان را روضهٔ جانیستی
گر ز حرف و صوت مستغنیستی

این سر خر در میان قندزار
ای بسا کس را که بنهادست خار

ظن ببرد از دور کان آنست و بس
چون قج مغلوب وا می‌رفت پس

صورت حرف آن سر خر دان یقین
در رز معنی و فردوس برین

ای ضیاء الحق حسام الدین در آر
این سر خر را در آن بطیخ‌زار

تا سر خر چون بمرد از مسلخه
نشو دیگر بخشدش آن مطبخه

هین ز ما صورت‌گری و جان ز تو
نه غلط هم این خود و هم آن ز تو

بر فلک محمودی ای خورشید فاش
بر زمین هم تا ابد محمود باش

تا زمینی با سمایی بلند
یک‌دل و یک‌قبله و یک‌خو شوند

تفرقه برخیزد و شرک و دوی
وحدتست اندر وجود معنوی

چون شناسد جان من جان ترا
یاد آرند اتحاد ماجری

موسی و هارون شوند اندر زمین
مختلط خوش هم‌چو شیر و انگبین

چون شناسد اندک و منکر شود
منکری‌اش پردهٔ ساتر شود

پس شناسایی بگردانید رو
خشم کرد آن مه ز ناشکری او

زین سبب جان نبی را جان بد
ناشناسا گشت و پشت پای زد

این همه خواندی فرو خوان لم یکن
تا بدانی لج این گبر کهن

پیش از آنک نقش احمد فر نمود
نعت او هر گبر را تعویذ بود

کین چنین کس هست تا آید پدید
از خیال روش دلشان می‌طپید

سجده می‌کردند کای رب بشر
در عیان آریش هر چه زودتر

تا به نام احمد از یستفتحون
یاغیانشان می‌شدندی سرنگون

هر کجا حرب مهولی آمدی
غوثشان کراری احمد بدی

هر کجا بیماری مزمن بدی
یاد اوشان داروی شافی شدی

نقش او می‌گشت اندر راهشان
در دل و در گوش و در افواهشان

نقش او را کی بیابد هر شعال
بلک فرع نقش او یعنی خیال

نقش او بر روی دیوار ار فتد
از دل دیوار خون دل چکد

آنچنان فرخ بود نقشش برو
که رهد در حال دیوار از دو رو

گشته با یک‌رویی اهل صفا
آن دورویی عیب مر دیوار را

این همه تعظیم و تفخیم و وداد
چون بدیدندش به صورت برد باد

قلب آتش دید و در دم شد سیاه
قلب را در قلب کی بودست راه

قلب می‌زد لاف اشواق محک
تا مریدان را دراندازد به شک

افتد اندر دام مکرش ناکسی
این گمان سر بر زند از هر خسی

کین اگر نه نقد پاکیزه بدی
کی به سنگ امتحان راغب شدی

او محک می‌خواهد اما آنچنان
که نگردد قلبی او زان عیان

آن محک که او نهان دارد صفت
نی محک باشد نه نور معرفت

آینه کو عیب رو دارد نهان
از برای خاطر هر قلتبان

آینه نبود منافق باشد او
این چنین آیینه تا تانی مجو

شه حسام‌الدین که نور انجمست (1-5)

بخش ۱ – سر آغاز

 

شه حسام‌الدین که نور انجمست
طالب آغاز سِفر پنجمست

این ضیاء الحق حسام الدین راد
اوستادان صفا را اوستاد

گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف

در مدیحت دادِ معنی دادمی
غیر این منطق لبی بگشادمی

لیک لقمهٔ بازْ آنِ صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنیست

مدح تو حیفست با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان

شرح تو غَبنست با اهل جهان
هم‌چو راز عشق دارم در نهان

مدح تعریف‌ست و تخریق حجاب
فارغست از شرح و تعریف آفتاب

مادح خورشید مداح خودست
که دو چشمم روشن و نامُرمدست

ذم خورشید جهان ذم خَودست
که دو چشمم کور و تاریک و بد است

تو ببخشا بر کسی کاندر جهان
شد حسود آفتاب کامران

توٰاندش پوشید هیچ از دیده‌ها؟
وز طراوت دادن پوسیده‌ها؟

یا ز نور بی‌حدش توٰانند کاست
یا به دفع جاه او توانند خاست

هر کسی کو حاسد کیهان بود
آن حسد خود مرگ جاویدان بود

قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول

گرچه عاجز آمد این عقل از بیان
عاجزانه جنبشی باید در آن

ان شیئا کله لا یدرک
اعلموا ان کله لا یترک

گر نتانی خورد طوفان سحاب
کی توان کردن بترکِ خوردِ آب

راز را گر می‌نیاری در میان
درکها را تازه کن از قشر آن

نطقها نسبت به تو قشرست لیک
پیش دیگر فهمها مغزست نیک

آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالیست سوی خاک‌تود

من بگویم وصف تو تا ره برند
پیش از آن کز فوت آن حسرت خورند

نور حقی و به حق جذاب جان
خلق در ظلمات وهم‌اند و گمان

شرط تعظیمست تا این نور خوش
گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌کش

نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش

سست‌چشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعلهٔ ایمان کنند

نکته‌های مشکل باریک شد
بند طبعی که ز دین تاریک شد

تا بر آراید هنر را تار و پود
چشم در خورشید نتواند گشود

هم‌چو نخلی برنیارد شاخها
کرده موشانه زمین سوراخها

چار وصفست این بشر را دل‌فشار
چارمیخ عقل گشته این چهار

تو خلیلِ وقتی ای خورشیدهش (2-5)

بخش ۲ – تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک

 

تو خلیلِ وقتی ای خورشیدهش
این چَهار اطیار ره‌زن را بکش

زانک هر مرغی ازینها زاغ‌وش
هست عقل عاقلان را دیده‌کَش

چار وصف تن چو مرغان خلیل
بسمل ایشان دهد جان را سبیل

ای خلیل، اندر خلاص نیک و بد
سر ببرشان تا رهد پاها ز سد

کل توی و جملگان اجزای تو
بر گشا که هست پاشان پای تو

از تو عالم روح زاری می‌شود
پشت صد لشکر سواری می‌شود

زانک این تن شد مقام چار خو
نامشان شد چار مرغ فتنه‌جو

خَلق را گر زندگی خواهی ابد
سر ببر زین چار مرغ شوم بد

بازشان زنده کن از نوعی دگر
که نباشد بعد از آن زیشان ضرر

چار مرغ معنوی راه‌زن
کرده‌اند اندر دل خَلقان وطن

چون امیر جمله دلهای سَوی
اندرین دور ای خلیفهٔ حق توی

سر ببر این چار مرغ زنده را
سر مدی کن خَلق ناپاینده را

بط و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خُلق اندر نفوس

بط، حرصست و خروس آن شهوتست
جاه چون طاوس و زاغ اُمنیتست

مُنیتش آن که بُوَد اومیدساز
طامع تأبید یا عمر دراز

بط حرص آمد که نولش در زمین
در تر و در خشک می‌جوید دفین

یک زمان نبود معطل آن گَلو
نشنود از حکم جز امر کُلوا

هم‌چو یغماجیست، خانه می‌کَند
زود زود انبان خود پر می‌کند

اندر انبان می‌فِشارد نیک و بد
دانه‌های دُر و حبات نخود

تا مبادا یاغیی آید دگر
می‌فِشارد در جوال او خشک و تر

وقت تنگ و فرصت اندک، او مخوف
در بغل زد هر چه زودتر بی‌وقوف

لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات
می‌کند غارت به مَهل و با اَنات

آمِنست از فوت و از یاغی که او
می‌شناسد قهر شه را بر عدو

آمنست از خواجه‌تاشان دگر
که بیایندش مزاحم صرفه‌بر

عدل شه را دید در ضبط حشم
که نیارد کرد کس بر کس ستم

لاجرم نشتابد و ساکن بود
از فوات حظ خود آمن بود

بس تانی دارد و صبر و شکیب
چشم‌سیر و مؤثرست و پاک‌جیب

کین تانی پرتو رحمان بود
وان شتاب از هزهٔ شیطان بود

زانک شیطانش بترساند ز فقر
بارگیر صبر را بِکشد به عقر

از نُبی بشنو که شیطان در وعید
می‌کند تهدیدت از فقر شدید

تا خوری زشت و بری زشت و شتاب
نی مروت نی‌تانی نی ثواب

لاجرم کافِر خورد در هفت بطن
دین و دل باریک و لاغر، زفت بطن

کافِران مهمان پیغمبر شدند (3-5)

بخش ۳ – در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یأکل فی سبعة امعاء و المؤمن یأکل فی معا واحد

 

کافِران مهمان پیغمبر شدند
وقتِ شام، ایشان به مسجد آمدند

که آمدیم ای شاه ما اینجا قُنُق
ای تو مهمان‌دار سکان افق

بی‌نواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور

گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید

پر بُوَد اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندی تیغ بر اعدای جاه

تو به خشم شه زنی آن تیغ را
ورنه بر اِخوان چه خشم آید ترا

بر برادر، بی‌گناهی می‌زنی
عکس خشم شاه، گرز ده‌منی

شه یکی جانست و لشکر پر ازو
روح چون آبست واین اجسام جو

آبِ روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود

که رعیت، دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس

هر یکی یاری یکی مهمان گزید
در میان، یک زَفت بود و بی‌ندید

جسم ضَخمی داشت کس او را نبُرد
ماند در مسجد چو اندر جامْ دُرد

مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بُد شیرده اندر رمه

که مقیم خانه بودندی بزان
بهر دوشیدن برای وقت خوان

نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحطِ عَوجِ ابن عُز

جمله اهل بیت خشم‌آلو شدند
که همه در شیر بز طامع بدند

معده طبلی‌خوار هم‌چون طبل کرد
قسم هجده آدمی تنها بخورد

وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنیزک از غضب در را ببست

از برون زنجیر در را در فکند
که ازو بد خشمگین و دردمند

گبر را در نیم‌شب یا صبحدم
چون تقاضا آمد و درد شکم

از فراش خویش سوی در شتافت
دست بر در چون نهاد او، بسته یافت

در گشادن حیله کرد آن حیله‌ساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز

شد تقاضا بر تقاضا، خانه تنگ
ماند او حیران و بی‌درمان و دَنگ

حیله کرد او و به خواب اندر خزید
خویشتن در خواب در ویرانه دید

زانک ویرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همانجا منظرش

خویش در ویرانهٔ خالی چو دید
او چنان محتاج، اندر دم برید

گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
پُر حدث دیوانه شد از اضطراب

ز اندرون او برآمد صد خروش
زین چنین رسواییِ بی خاک‌پوش

گفت خوابم بتر از بیداریم
که خورم این سو و آن سو می‌ریَم

بانگ می‌زد وا ثُبورا وا ثُبور
هم‌چنانکِ کافر اندر قعر گور

منتظر که کی شود این شب به سر
یا برآید در گشادن بانگِ در

تا گریزد او چو تیری از کمان
تا نبیند هیچ کس او را چُنان

قصه بسیارست کوته می‌کنم
باز شد آن در، رهید از درد و غم

مصطفی صبح آمد و در را گشاد (4-5)

بخش ۴ – در حجره گشادن مصطفی علیه‌السلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل شود و گستاخ بیرون رود

 

 

مصطفی صبح آمد و در را گشاد
صبح آن گمراه را او راه داد

در گشاد و گشت پنهان مصطفی
تا نگردد شرمسار آن مبتلا

تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند درگشا را پشت و رو

یا نهان شد در پس چیزی و یا
از ویش پوشید دامان خدا

صبغة الله گاه پوشیده کند
پردهٔ بی‌چون بر آن ناظر تَنَد

تا نبیند خصم را پهلوی خویش
قدرت یزدان از آن بیشست بیش

مصطفی می‌دید احوال شبش
لیک مانع بود فرمان ربش

تا که پیش از خبط بگشاید رهی
تا نیفتد زان فضیحت در چهی

لیک حکمت بود و امر آسمان
تا ببیند خویشتن را او چنان

بس عداوتها که آن یاری بود
بس خرابیها که معماری بود

جامه خوابِ پر حدث را یک فضول
قاصدا آورد در پیش رسول

که چُنین کرده‌ست مهمانت ببین
خنده‌ای زد رحمةً للعالمین

که بیار آن مِطهَره اینجا به پیش
تا بشویم جمله را با دست خویش

هر کسی می‌جست کز بهر خدا
جان ما و جسم ما قربان ترا

ما بشوییم این حدث را تو بِهِل
کار دستست این نَمَط نه کار دل

ای لَعَمرُک مر ترا حق عمر خواند
پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند

ما برای خدمت تو می‌زییم
چون تو خدمت می‌کنی پس ما چه‌ایم

گفت آن دانم و لیک این ساعتیست
که درین شستن به خویشم حکمتیست

منتظر بودند کاین قول نبیست
تا پدید آید که این اسرار چیست

او به جد می‌شست آن احداث را
خاص ز امر حق نه تقلید و ریا

که دلش می‌گفت کین را تو بشو
که درین جا هست حکمت تو بتو

کافِرَک را هیکلی بد یادگار (5-5)

بخش ۵ – سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهٔ مصطفی علیه‌السلام در آن ساعت که مصطفی نهالین ملوث او را به دست خود می‌شست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر سعادت خود

 

کافِرَک را هیکلی بد یادگار
یاوه دید آن را و گشت او بی‌قرار

گفت آن حجره که شب جا داشتم
هیکل آنجا بی‌خبر بگذاشتم

گرچه شرمین بود شرمش حرص برد
حرص اَژدَرهاست نه چیزیست خرد

از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی، وان را بدید

کان یدالله آن حدث را هم به خَود
خوش همی‌شوید که دورش چشم بد

هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شوری، گریبان را درید

می‌زد او دو دست را بر رو و سر
کله را می‌کوفت بر دیوار و در

آنچنان که خون ز بینی و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش

نعره‌ها زد خلق جمع آمد برو
گبر گویان ایهاالناس اُحذَروا

می‌زد او بر سر که ای بی‌عقل سر
می‌زد او بر سینه کای بی‌نور بر

سجده می‌کرد او که ای کل زمین
شرمسارست از تو این جزو مهین

تو که کلی، خاضع امر ویی
من که جزوم، ظالم و زشت و غوی

تو که کلی، خوار و لرزانی ز حق
من که جزوم، در خِلاف و در سَبَق

هر زمان می‌کرد رو بر آسمان
که ندارم روی ای قبلهٔ جهان

چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفی‌اش در کنار خود کشید

ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیده‌اش بگشاد و داد اشناختش

تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی جوشد لبن

طفل یک روزه همی‌داند طریق
که بگریم تا رسد دایهٔ شفیق

تو نمی‌دانی که دایهٔ دایِگان
کم دهد بی‌گریه شیر او رایگان

گفتِ فلیبکوا کثیرا گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار

گریهٔ ابرست و سوز آفتاب
اُستن دنیا، همین دو رشته تاب

گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
کی شدی جسم و عَرَض زَفت و سِطبر

کی بدی معمور، این هر چار فصل
گر نبودی این تف و این گریه اصل

سوز مهر و گریهٔ ابر جهان
چون همی دارد جهان را خوش‌دهان،

آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشک‌افروز دار

چشم گریان بایدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد

تن چو با برگست روز و شب از آن
شاخ جان در برگ‌ریزست و خزان

برگ تن بی‌برگی جانست زود
این بباید کاستن آن را فزود

اَقرضوا الله قرض ده زین برگ تن
تا بروید در عوض در دل چمن

قرض ده کم کن ازین لقمهٔ تنت
تا نُماید وجه لا عَینٌ رَاَت

تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز مُشک و دُر اجلالی کند

زین پلیدی بدهد و پاکی برد
از یُطَهِّرکُم تن او برخورد

دیو می‌ترساندت که هین و هین
زین پشیمان گردی و گردی حزین

گر گُدازی زین هوسها تو بدن
بس پشیمان و غمین خواهی شدن

این بِخور گرمست و داروی مزاج
وآن بیاشام از پی نفع و علاج

هم بدین نیت که این تن مرکبست
آنچِ خو کردست آنش اَصوبست

هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دِماغ و دل بزاید صد علل

این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خوانَد صد فسون

خویش جالینوس سازد در دوا
تا فریبد نفس بیمار ترا

کین ترا سودست از درد و غمی
گفت آدم را همین، در گندمی

پیش آرد هَیهی و هیهات را
وز لَویشه پیچد او لبهات را

هم‌چو لبهای فرس در وقت نعل
تا نُماید سنگ کمتر را چو لعل

گوشهااَت گیرد او چون گوش اسب
می‌کشاند سوی حرص و سوی کسب

بر زند بر پات نعلی ز اشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه

نعل او هست آن تردُد در دو کار
این کنم یا آن کنم هین هوش دار

آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صَبی

حُفَّت الجَنه بچه مَحفوف گشت
بِالمَکاره که ازو افزود کَشت

صد فسون دارد ز حیلت وز دغا
که کند در سَلّه گر هست اژدها

گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حَبر زمان بَرخَندَدَش

عقل را با عقل یاری یار کن
اَمرَهم شوری بخوان و کار کن

این سخن پایان ندارد آن عرب (6-5)

بخش ۶ – نواختن مصطفی علیه‌السلام آن عرب مهمان را و تسکین دادن او را از اضطراب و گریه و نوحه کی بر خود می‌کرد در خجالت و ندامت و آتش نومیدی

 

این سخن پایان ندارد آن عرب
ماند از الطاف آن شه در عجب

خواست دیوانه شدن عقلش رمید
دست عقل مصطفی بازش کشید

گفت این سو آ بیامد آنچنان
که کسی برخیزد از خواب گران

گفت این سو آ مکن هین با خود آ
که ازین سو هست با تو کارها

آب بر رو زد در آمد در سخن
کای شهید حق شهادت عرضه کن

تا گواهی بدهم و بیرون شوم
سیرم از هستی در آن هامون شوم

ما درین دهلیز قاضی قضا
بهر دعوی الستیم و بلی

که بلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قول ما شهودست و بیان

از چه در دهلیز قاضی تن زدیم
نه که ما بهر گواهی آمدیم

چند در دهلیز قاضی ای گواه
حبس باشی ده شهادت از پگاه

زان بخواندندت بدین‌جا تا که تو
آن گواهی بدهی و ناری عتو

از لجاج خویشتن بنشسته‌ای
اندرین تنگی کف و لب بسته‌ای

تا بندهی آن گواهی ای شهید
تو ازین دهلیز کی خواهی رهید

یک زمان کارست بگزار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز

خواه در صد سال خواهی یک زمان
این امانت واگزار و وا رهان