فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
بخش ۷ – بیان آنک نماز و روزه و همه چیزهای برونی گواهیهاست بر نور اندرونی
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خَود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکَش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبوَد اتصال
وان زکاتش گفت کاو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طراری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهٔ عدل اله
هست صیاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهٔ روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سَبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اِختلاط
غسل داده رحمت او را زین خُباط
تا که غفاری او ظاهر شود
مِغفری، کَلّیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک
بخش ۸ – پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی
آب چون پیگار کرد و شد نجس
تا چنان شد کآب را رد کرد حس
حق بِبُردش باز در بحر صواب
تا بِشُستَش از کرم آن آبِ آب
سال دیگر آمد او دامنکشان
هی کجا بودی؟ به دریای خوشان
من نجس زینجا شدم پاک آمدم
بستدم خِلعت سوی خاک آمدم
هین بیایید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
در پذیرم جملهٔ زشتیت را
چون مَلِک پاکی دهم عفریت را
چون شوم آلوده باز آنجا روم
سوی اصلِ اصل پاکیها روم
دلق چرکین بر کَنَم آنجا ز سر
خِلعت پاکم دهد بار دگر
کار او اینست و کار من همین
عالمآرایَست ربُ العالمین
گر نبودی این پلیدیهای ما
کی بدی این بارنامه آب را
کیسههای زر بدزدید از کسی
میرود هر سو که هین کو مفلسی
یا بریزد بر گیاه رُستهای
یا بشوید روی رو ناشستهای
یا بگیرد بر سر او حمالوار
کشتیِ بیدست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وی نهان
زانک هر دارو بروید زو چُنان
جان هر دُری، دل هر دانهای
میرود در جو، چو داروخانهای
زو یتیمان زمین را پرورش
بستگان خشک را از وی روش
چون نماند مایهاش، تیره شود
همچو ما اندر زمین خیره شود
بخش ۹ – استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن
ناله از باطن برآرد کای خدا
آنچ دادی دادم و ماندم گدا
ریختم سرمایه بر پاک و پلید
ای شه سرمایهده هَل مِن مَزید؟
ابر را گوید بِبَر جای خوشش
هم تو خورشیدا به بالا بر کشش
راههای مختلف میراندَش
تا رساند سوی بحر بیحدش
خود غرض زین آب جان اولیاست
کو غَسول تیرگیهای شماست
چون شود تیره ز غدر اهل فرش
باز گردد سوی پاکیبخش عرش
باز آرد زان طرف دامن کشان
از طهارات محیط او درسشان
از تیمم وا رهاند جمله را
وز تحری طالبان قبله را
ز اختلاط خلق یابد اعتلال
آن سفر جوید که ارحنا یا بلال
ای بلال خوشنوای خوشصَهیل
مِئذَنه بر رو بزن طبل رحیل
جان سفر رفت و بدن اندر قیام
وقت رجعت زین سبب گوید سلام
این مثل چون واسطهست اندر کلام
واسطه شرطست بهر فهم عام
اندر آتش کی رود بیواسطه
جز سمندر، کو رهید از رابطه
واسطهٔ حمام باید مر ترا
تا ز آتش خوش کنی تو طبع را
چون نتانی شد در آتش چون خلیل
گشت حمامت رسول، آبت دلیل
سیری از حقست لیک اهل طَبَع
کی رسد بیواسطهٔ نان در شِبَع
لطف از حقست لیکن اهل تن
درنیابد لطف بیپردهٔ چمن
چون نماند واسطهٔ تن بیحَجیب
همچو موسی نور مَه یابد ز جیب
این هنرها آب را هم شاهدست
که اندرونش پر ز لطف ایزدست
بخش ۱۰ – گواهی فعل و قول بیرونی بر ضمیر و نور اندرونی
فعل و قول آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر
چون ندارد سیر سرت در درون
بنگر اندر بول رنجور از برون
فعل و قول آن بول رنجوران بود
که طبیب جسم را برهان بود
وآن طبیب روح در جانش رود
وز ره جان اندر ایمانش رود
حاجتش ناید به فعل و قول خوب
احذروهم هم جواسیس القلوب
این گواه فعل و قول از وی بجو
کو به دریا نیست واصل همچو جو
بخش ۱۱ – در بیان آنک نور خود از اندرون شخص منوّر بیآنک فعلی و قولی بیان کند گواهی دهد بر نور وی؛ در بیان آنک آن نور خود را از اندرون سرّ عارف ظاهر کند بر خلقان بیفعل عارف و بیقول عارف افزون از آنک به قول و فعل او ظاهر شود، چنانک آفتاب بلند شود بانگ خروس و اعلام مؤذن و علامات دیگر حاجت نیاید
لیک نور سالکی کز حد گذشت
نور او پر شد بیابانها و دشت
شاهدیاش فارغ آمد از شهود
وز تکلّفها و جانبازی و جود
نور آن گوهر چو بیرون تافتهست
زین تَسلِّسها فَراغت یافتهست
پس مجو از وی گواه فعل و گفت
که ازو هر دو جهان چون گل شکفت
این گواهی چیست؟ اظهار نهان
خواه قول و خواه فعل و غیر آن
که غَرَض اظهار سرّ جوهرست
وصفْ باقی وین عَرَض بر مَعبَرست
این نشان زر نمانَد بر مِحَک
زر بمانَد نیکنام و بی ز شک
این صلات و این جهاد و این صیام
هم نمانَد، جان بمانَد نیکنام
جان چنین افعال و اقوالی نمود
بر مِحکِّ امر، جوهر را بسود
که اعتقادم راستست اینک گواه
لیک هست اندر گواهان اشتباه
تزکیه باید گواهان را، بدان
تزکیهش صدقی که موقوفی بدان
حفظ لفظ اندر گواهِ قولی است
حفظ عهد اندر گواهِ فعلی است
گر گواه قول کژ گوید رَدَست
ور گواه فعل کژ پوید رَدَست
قول و فعلِ بیتناقض بایدت
تا قبول اندر زمان پیش آیدت
سَعیُکُم شَتّی، تناقض اندرید
روز میدوزید، شب بر میدرید
پس گواهی با تناقض کِشنَوَد؟
یا مگر حلمی کند از لطف خَود
فعل و قول اظهار سرّست و ضمیر
هر دو پیدا میکند سرّ سَتیر
چون گواهت تزکیه شد، شد قبول
ورنه محبوس است اندر مول، مول
تا تو بستیزی، ستیزند ای حَرون
فانتَظِرهُم اِنَّهم منتظرون
بخش ۱۲ – عرضه کردن مصطفی علیهالسلام شهادت را بر مهمان خویش
این سخن پایان ندارد مصطفی
عرضه کرد ایمان و پذرُفت آن فتی
آن شهادت را که فَرُّخ بوده است
بندهای بسته را بگشوده است
گشت مؤمن، گفت او را مصطفی
که امشبان هم باش تو مهمان ما
گفت والله تا ابد ضَیف تواَم
هر کجا باشم بهر جا که روم
زنده کرده و مُعتَق و دربان تو
این جهان و آن جهان بر خوان تو
هر که بگزیند جزین بگزیدهِ خوان
عاقبت دَرَّد گلویش ز استخوان
هر که سوی خوان غیر تو رود
دیو با او دان که همکاسه بود
هر که از همسایگی تو رود
دیو، بیشکی که همسایهاَش شود
ور رود بیتو سفر او دوردست
دیو بد همراه و همسفرهٔ ویست
ور نشیند بر سر اسپ شریف
حاسد ماهست، دیو او را ردیف
ور بچه گیرد ازو شهناز او
دیو در نسلش بود انباز او
در نُبی شارکهُمُ گفتست حق
هم در اموال و در اولاد ای شفق
گفت پیغمبر ز غیب این را جَلی
در مقالات نوادر با عَلی
یا رسولالله رسالت را تمام
تو نمودی همچو شمسِ بیغمام
این که تو کردی دو صد مادر نکرد
عیسی از افسونش با عازَر نکرد
از تو جانم از اجل نَک جان بِبُرد
عازر ار شد زنده زان دم باز مُرد
گشت مهمانِ رسول آن شب عرب
شیر یک بز نیمه خورد و بست لب
کرد اِلحاحش بخور شیر و رُقاق
گفت گشتم سیر والله بینفاق
این تکلف نیست نِی ناموس و فن
سیرتر گشتم از آنک دوش من
در عجب ماندند جمله اهل بَیت
پر شد این قندیل زین یک قطره زَیت؟
آنچ قوت مرغ بابیلی بود
سیری معدهٔ چنین پیلی شود؟
فُجفُجه افتاد اندر مرد و زن
قدر پشّه میخورد آن پیلتن
حرص و وهم کافری سرزیر شد
اژدها از قوت موری سیر شد
آن گدا چشمیِ کفر از وی برفت
لوت ایمانیش لَمتُر کرد و زَفت
آنک از جوعُ البَقَر او میطپید
همچو مریم میوهٔ جنت بدید
میوهٔ جنت سوی چشمش شتافت
معدهٔ چون دوزخش آرام یافت
ذات ایمان نعمت و لوتیست هَول
ای قناعت کرده از ایمان به قَول
بخش ۱۳ – بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا میشود تا او هم یار میشود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی
گرچه آن مطعوم جانست و نظر
جسم را هم زان نصیبست ای پسر
گر نگشتی دیو جسم آن را اکول
اسلم الشیطان نفرمودی رسول
دیو زان لوتی که مرده حی شود
تا نیاشامد مسلمان کی شود
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر برد مگر
از نهانخانهٔ یقین چون میچشد
اندکاندک رخت عشق آنجا کشد
یا حریص االبطن عرج هکذا
انما المنهاج تبدیل الغذا
یا مریض القلب عرج للعلاج
جملة التدبیر تبدیل المزاج
ایها المحبوس فی رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فیالجوع طعام وافر
افتقدها وارتج یا نافر
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیر البشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
بخش ۱۴ – انکار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس
قسم او خاکست گر دی گر بهار
میر کونی خاک چون نوشی چو مار
در میان چوب گوید کرم چوب
مر کرا باشد چنین حلوای خوب
کرم سرگین در میان آن حدث
در جهان نقلی نداند جز خبث
بخش ۱۵ – مناجات
ای خدای بینظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز رحیقت میخورند آن سرخوشان
چون به ما بویی رسانیدی ازین
سر مبند آن مشک را ای رب دین
از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بیدریغی در عطا یا مستغاث
ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش
زان حروفت شد خرد باریکریس
نسخ میکن ای ادیب خوشنویس
در خورِ هر فکرِ بسته بر عدم
دم به دم نقشِ خیالی خوشرقم
حرفهای طرفه بر لوح خیال
بر نوشته چشم و عارض خد و خال
بر عدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوقِ عدم وافیترست
عقل را خط خوان آن اَشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد
بخش ۱۶ – تمثیل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح آنک امر و قسمت و مقدور هر روزهٔ ویست هم چون ادراک جبرئیل علیهالسلام هر روزی از لوح اعظم عقل مثال جبرئیلست و نظر او به تفکر به سوی غیبی که معهود اوست در تفکر و اندیشهٔ کیفیت معاش و بیرون شو کارهای هر روزینه مانند نظر جبرئیلست در لوح و فهم کردن او از لوح
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد
هر صباحی درس هر روزه برد
بر عدم تحریرها بین بیبنان
و از سوادش حیرت سوداییان
هر کسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنجکاو
از خیالی گشته شخصی پرشکوه
روی آورده به معدنهای کوه
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در
وآن دگر بهر ترهب در کنشت
وآن یکی اندر حریصی سوی کشت
از خیال آن رهزن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده
در پریخوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم
این روشها مختلف بیند برون
زان خیالات ملون ز اندرون
این در آن حیران شده کان بر چیست
هر چشنده آن دگر را نافیست
آن خیالات ار نبد نامؤتلف
چون ز بیرون شد روشها مختلف
قبلهٔ جان را چو پنهان کردهاند
هر کسی رو جانبی آوردهاند