فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

آن یکی پرسید از مفتی به راز (57-5)

بخش ۵۷ – یکی پرسید از عالمی عارفی کی اگر در نماز کسی بگرید به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کی نام آن آب دیده است تا آن گرینده چه دیده است اگر شوق خدا دیده است و می‌گرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلک کمال گیرد کی لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود کی اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهیم‌وار کی فرزند را قربان می‌کرد از بهر تکمیل نماز و تن را به آتش نمرود می‌سپرد و امر آمد مصطفی را علیه‌السلام بدین خصال کی فاتبع ملة ابراهیم لقد کانت لکم اسوة حسنة فی‌ابراهیم

آن یکی پرسید از مفتی به راز
گر کسی گرید به نوحه در نماز

آن نماز او عجب باطل شود
یا نمازش جایز و کامل بود

گفت آب دیده نامش بهر چیست
بنگری تا که چه دید او و گریست

آب دیده تا چه دید او از نهان
تا بدان شد او ز چشمهٔ خود روان

آن جهان گر دیده است آن پُر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز

ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بسکست و هم بشکست دوک

یک مریدی اندر آمد پیش پیر (58-5)

بخش ۵۸ – مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمی‌خواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگرچه عیسیست علیه‌السلام در گهواره و یحیی است علیه‌السلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقف‌تر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ می‌گریست و من نیز می‌گریستم کی سی سال ریاضت بی‌ریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ می‌باید گذشت تا بدان گریهٔ شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار

یک مریدی اندر آمد پیش پیر
پیر اندر گریه بود و در نفیر

شیخ را چون دید گریان آن مرید
گشت گریان آب از چشمش دوید

گوشور یک‌بار خندد کر دو بار
چونک لاغ املی کند یاری بیار

بار اول از ره تقلید و سوم
که همی‌بیند که می‌خندند قوم

کر بخندد هم‌چو ایشان آن زمان
بیخبر از حالت خندندگان

باز وا پرسد که خنده بر چه بود
پس دوم کرت بخندد چون شنود

پس مقلد نیز مانند کرست
اندر آن شادی که او را در سرست

پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ
فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ

چون سبد در آب و نوری بر زجاج
گر ز خود دانند آن باشد خداج

چون جدا گردد ز جو داند عنود
که اندرو آن آب خوش از جوی بود

آبگینه هم بداند از غروب
که آن لمع بود از مه تابان خوب

چونک چشمش را گشاید امر قم
پس بخندد چون سحر بار دوم

خنده‌ش آید هم بر آن خندهٔ خودش
که در آن تقلید بر می‌آمدش

گوید از چندین ره دور و دراز
کین حقیقت بود و این اسرار و راز

من در آن وادی چگونه خود ز دور
شادیی می‌کردم از عمیا و شور

من چه می‌بستم خیال و آن چه بود
درک سستم سست نقشی می‌نمود

طفل ره را فکرت مردان کجاست
کو خیال او و کو تحقیق راست

فکر طفلان دایه باشد یا که شیر
یا مویز و جوز یا گریه و نفیر

آن مقلد هست چون طفل علیل
گرچه دارد بحث باریک و دلیل

آن تعمق در دلیل و در شکیل
از بصیرت می‌کند او را گسیل

مایه‌ای کو سرمهٔ سر ویست
برد و در اشکال گفتن کار بست

ای مقلد از بخارا باز گرد
رو به خواری تا شوی تو شیرمرد

تا بخارای دگر بینی درون
صفدران در محفلش لا یفقهون

پیک اگرچه در زمین چابک‌تگیست
چون به دریا رفت بسکسته رگیست

او حملناهم بود فی‌البر و بس
آنک محمولست در بحر اوست کس

بخشش بسیار دارد شه بدو
ای شده در وهم و تصویری گرو

آن مرید ساده از تقلید نیز
گریه‌ای می‌کرد وفق آن عزیز

او مقلدوار هم‌چون مرد کر
گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر

چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت
از پیش آمد مرید خاص تفت

گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر
بر وفاق گریهٔ شیخ نظر

اللَه‌اللَه، اللَه ای وافی‌مُرید
گرچه در تقلید هستی مُستَفید

تا نگویی دیدم آن شَه می‌گریست
من چو او بِگْریستم کـ‌آن مُنکِریست

گریه‌ی پُرجهل و پُرتقلیدوظَن
نیست هم‌چون گریه‌ی آن مؤتَمَن

تو قیاسِ گریه بر گریه مَساز
هست زین گریه، بِدآن، راهِ دراز

هست آن از بعد سی‌ساله جهاد
عقل آنجا هیچ نتواند فتاد

هست زان سوی خرد صد مرحله
عقل را واقف مدان زان قافله

گریهٔ او نه از غمست و نه از فرح
روح داند گریهٔ عین الملح

گریهٔ او خندهٔ او آن سریست
زانچ وهم عقل باشد آن بریست

آب دیدهٔ او چو دیدهٔ او بود
دیدهٔ نادیده دیده کی شود

آنچ او بیند نتان کردن مساس
نه از قیاس عقل و نه از راه حواس

شب گریزد چونک نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور

پشه بگریزد ز باد با دها
پس چه داند پشه ذوق بادها

چون قدیم آید حدث گردد عبث
پس کجا داند قدیمی را حدث

بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چونک کردش نیست هم‌رنگش کند

گر بخواهی تو بیایی صد نظیر
لیک من پروا ندارم ای فقیر

این الم و حم این حروف
چون عصای موسی آمد در وقوف

حرفها ماند بدین حرف از برون
لیک باشد در صفات این زبون

هر که گیرد او عصایی ز امتحان
کی بود چون آن عصا وقت بیان

عیسویست این دم نه هر باد و دمی
که برآید از فرح یا از غمی

این الم است و حم ای پدر
آمدست از حضرت مولی البشر

هر الف لامی چه می‌ماند بدین
گر تو جان داری بدین چشمش مبین

گرچه ترکیبش حروفست ای همام
می‌بماند هم به ترکیب عوام

هست ترکیب محمد لحم و پوست
گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست

گوشت دارد پوست دارد استخوان
هیچ این ترکیب را باشد همان

که اندر آن ترکیب آمد معجزات
که همه ترکیبها گشتند مات

هم‌چنان ترکیب حم کتیب
هست بس بالا و دیگرها نشیب

زانک زین ترکیب آید زندگی
هم‌چو نفخ صور در درماندگی

اژدها گردد شکافد بحر را
چون عصا حم از داد خدا

ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک
قرص نان از قرص مه دورست نیک

گریهٔ او خندهٔ او نطق او
نیست از وی هست محض خلق هو

چونک ظاهرها گرفتند احمقان
وآن دقایق شد ازیشان بس نهان

لاجرم محجوب گشتند از غرض
که دقیقه فوت شد در معترض

یک کنیزک یک خری بر خود فکند (59-5)

بخش ۵۹ – داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را به بهانه به راه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد به فضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب

یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند

آن خر نر را بگان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود

یک کدویی بود حیلت‌سازه را
در نرش کردی پی اندازه را

در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز

گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن روده‌ها ویران شود

خر همی شد لاغر و خاتون او
مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو

نعل‌بندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجه‌ش لاغریست

هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد

در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد

جد را باید که جان بنده بود
زانک جد جوینده یابنده بود

چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک

از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را

خر همی‌گاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان

در حسد شد گفت چون این ممکنست
پس من اولیتر که خر ملک منست

خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهاده‌ست و چراغ افروخته

کرد نادیده و در خانه بکوفت
کای کنیزک چند خواهی خانه روفت

از پی روپوش می‌گفت این سخُن
کای کنیزک آمدم در باز کن

کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت

پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد

رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم

در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را می‌روفتم بهر عطن

چونک با جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کای اوستاد

رو ترش کردی و جاروبی به کف
چیست آن خر برگسسته از علف

نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در

زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز

بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر

این چنین گو وین چنین کن وآنچنان
مختصر کردم من افسانهٔ زنان

آنچ مقصودست مغز آن بگیر
چون براهش کرد آن زال ستیر

بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همی‌گفت آن زمان

یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ

از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بی‌قرار

چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت

میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور

ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او

جز مگر بندهٔ خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق

تا بداند که آن خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه

زشتها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفات ره

صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود

بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد

شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر

چون بخوردی می‌کشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم

پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا

چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود

بار سنگی بر خری که می‌جهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد

فعل آتش را نمی‌دانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد

علم دیگ و آتش ار نبود ترا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا

آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز

چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری

در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید

در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان

هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز

پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت

خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا بخایه در زمان خاتون بمرد

بر درید از زخم کیر خر جگر
روده‌ها بسکسته شد از همدگر

دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد

صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون

مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده‌ای از کیر خر

تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی مکن جان را فدی

دانک این نفس بهیمی نر خرست
زیر او بودن از آن ننگین‌ترست

در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل آن زنی

نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورتها کند بر وفق خو

این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز

کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار

گفت نی آن نار اصل عارهاست
هم‌چو این ناری که این زن را بکاست

لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه مرگ بد

لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص

حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمن بخوان

هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد ترا خصم مضل

حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل

آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه

کار بی‌استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن

ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگ آمد که بپرسی حال دام

هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش

دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا

تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام

نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم

چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام

مرغ اندر دام دانه کی خورد
دانه چون زهرست در دام ار چرد

مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام
هم‌چو اندر دام دنیا این عوام

باز مرغان خبیر هوشمند
کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند

که اندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

صاحب دام ابلهان را سر برید
وآن ظریفان را به مجلسها کشید

که از آنها گوشت می‌آید به کار
وز ظریفان بانگ و نالهٔ زیر و زار

پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را به مرده زیر خر

گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر ترا استاد خود نقشی نمود

ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان

کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟

یا چو مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر

ظاهر صنعت بدیدی زوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد

ای بسا زراق گول بی‌وقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف

ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یکی در کف عصا که موسی‌ام
می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام

آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان

آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس

جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه

صورتی بشنیده گشتی ترجمان
بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان

طوطیی در آینه می‌بیند او (60-5)

بخش ۶۰ – تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حق‌الف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینه‌ای پیش مرید هم‌چو طوطی دارد و از پس آینه تلقین می‌کند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهٔ بی‌منتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش می‌خوانی بی‌اختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل

طوطیی در آینه می‌بیند او
عکس خود را پیش او آورده رو

در پس آیینه آن استا نهان
حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان

طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطیست که اندر آینه‌ست

پس ز جنس خویش آموزد سخن
بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن

از پس آیینه می‌آموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش

گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بی‌خبر

از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک

هم‌چنان در آینهٔ جسم ولی
خویش را بیند مردی ممتلی

از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا

او گمان دارد که می‌گوید بشر
وان اگر سرست و او زان بی‌خبر

حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم

هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق

لیک از معنی مرغان بی‌خبر
جز سلیمان قرانی خوش‌نظر

حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند

یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود

آن یکی می‌دید خواب اندر چله (61-5)

بخش ۶۱ – صاحب‌دلی دید سگ حامله در شکم آن سگ‌بچگان بانگ می‌کردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایده‌ها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی

آن یکی می‌دید خواب اندر چله
در رهی ماده سگی بد حامله

ناگهان آواز سگ‌بچگان شنید
سگ‌بچه اندر شکم بد ناپدید

بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگ‌بچه اندر شکم چون زد ندا

سگ‌بچه اندر شکم ناله کنان
هیچ‌کس دیدست این اندر جهان

چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم می‌گشت بیش

در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل

گفت یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا مانده‌ام از ذکر تو

پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهٔ ذکر و سیبستان شوم

آمدش آواز هاتف در زمان
که آن مثالی دان ز لاف جاهلان

کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده

بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان

گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود

از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و بلافیدن جری

از هوای مشتری و گرم‌دار
بی بصیرت پا نهاده در فشار

ماه نادیده نشانها می‌دهد
روستایی را بدان کژ می‌نهد

از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه

مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را درو ریب و شکیست

از هوای مشتری بی‌شکوه
مشتری را باد دادند این گروه

مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ

مشتریی جو که جویان توست
عالم آغاز و پایان توست

هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشق‌بازی با دو معشوقه بدست

زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد

نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل

حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو هم‌چون خویش مرجومت کند

هم‌چنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط

مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند

آنک گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری

ماند حسرت بر حریصان تا ابد
هم‌چو حال اهل ضروان در حسد

بود مردی صالحی ربانیی (62-5)

بخش ۶۲ – قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید

بود مردی صالحی ربانیی
عقل کامل داشت و پایان دانیی

در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن

کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او

هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا

آرد گشتی عشر دادی هم از آن
نان شدی عشر دگر دادی ز نان

عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچ کاشتی

بس وصیتها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان

الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن

تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار

دخلها و میوه‌ها جمله ز غیب
حق فرستادست بی‌تخمین و ریب

در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سودست سودی بر زنی

ترک اغلب دخل را در کشت‌زار
باز کارد که ویست اصل ثمار

بیشتر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی

زان بیفشاند به کشتن ترک دست
که آن غله‌ش هم زان زمین حاصل شدست

کفشگر هم آنچ افزاید ز نان
می‌خرد چرم و ادیم و سختیان

که اصول دخلم اینها بوده‌اند
هم ازینها می‌گشاید رزق بند

دخل از آنجا آمدستش لاجرم
هم در آنجا می‌کند داد و کرم

این زمین و سختیان پرده‌ست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس

چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار

گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی

چون دو سه سال آن نروید چون کنی
جز که در لابه و دعا کف در زنی

دست بر سر می‌زنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه

تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آنک رزق‌جوست

رزق از وی جو مجو از زید و عمرو
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر

توانگری زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال

عاقبت زینها بخواهی ماندن
هین کرا خواهی در آن دم خواندن

این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان

چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه

زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او

روی از نقاش رو می‌تافتی
چون ز نقشی انس دل می‌یافتی

این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند

هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچ فردا خواست شد امروز شد

ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا

پیش از آنک روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم

کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم

پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی

مال رفته عمر رفته ای نسیب
مال و جان داده پی کالهٔ معیب

رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه می‌شدم

شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش از آنک عمر بگذشتی فزون

قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم

چون بگه‌تر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود

یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند

تو از آن اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن

بلک شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن

از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی

نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو

آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع

رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل

این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان

خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا ترا ناچار رو آن سو کنند

این یقین دان که در آخر جمله‌شان
خصم گردند و عدو و سرکشان

تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد

ای جفاات به ز عهد وافیان
هم ز داد تست شهد وافیان

بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار

تا شود آمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش

کو همی ترساندت هر دم ز فقر
هم‌چو کبکش صید کن ای نره صقر

باز سلطان عزیزی کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار

بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت

گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه

تو به صد تلطیف پندش می‌دهی
او ز پندت می‌کند پهلو تهی

یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند

ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر
کی بود کی گرفت دمشان در حجر

زانچ کوه و سنگ درکار آمدند
می‌نشد بدبخت را بگشاده بند

آنچنان دلها که بدشان ما و من
نعتشان شدت بل اشد قسوة

چارهٔ آن دل عطای مبدلیست (63-5)

بخش ۶۳ – بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست هم‌چون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد

چارهٔ آن دل عطای مبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست

بلک شرط قابلیت داد اوست
داد لُبّ و قابلیت هست پوست

اینک موسی را عصا ثعبان شود
هم‌چو خورشیدی کفش رخشان شود

صد هزاران معجزات انبیا
کآن نگنجد در ضمیر و عقل ما

نیست، از اسباب تصریف خداست
نیستها را قابلیت از کجاست

قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی نامدی

سنتی بنهاد و اسباب و طُرُق
طالبان را زیر این ازرق تُتُق

بیشتر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنّت شود

سنت و عادت نهاده با مزه
باز کرده خَرْقِ عادت معجزه

بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست
قدرت از عزلِ سبب معزول نیست

ای گرفتار سبب بیرون مپر
لیک عزل آن مسبب ظن مبر

هرچه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سببها بَرْدَرَد

لیک اغلب بر سبب راند نَفاد
تا بداند طالبی جستن مراد

چون سبب نبود چه ره جوید مرید
پس سبب در راه می‌باید بدید

این سببها بر نظرها پرده‌هاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست

دیده‌ای باید سبب سوراخ کن
تا حجب را بَرکَنَد از بیخ و بن

تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان

از مسبب می‌رسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر

جز خیالی منعقد بر شاه‌راه
تا بماند دور غفلت چند گاه

چونک صانع خواست ایجاد بشر (64-5)

بخش ۶۴ – در ابتدای خلقت جسم آدم علیه‌السلام کی جبرئیل علیه‌السلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر

چونک صانع خواست ایجاد بشر
از برای ابتلای خیر و شر

جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو

او میان بست و بیامد تا زمین
تا گزارد امر رب‌العالمین

دست سوی خاک برد آن مؤتمر
خاک خود را در کشید و شد حذر

پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد
کز برای حرمت خلاق فرد

ترک من گو و برو جانم ببخش
رو بتاب از من عنان خنگ رخش

در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر لله هل مرا اندر مبر

بهر آن لطفی که حقت بر گزید
کرد بر تو علم لوح کل پدید

تا ملایک را معلم آمدی
دایما با حق مکلم آمدی

که سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان وحیی نی بدن

بر سرافیلت فضیلت بود از آن
کو حیات تن بود تو آن جان

بانگ صورش نشات تن‌ها بود
نفخ تو نشو دل یکتا بود

جان جان تن حیات دل بود
پس ز دادش داد تو فاضل بود

باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد

او بداد کیل پر کردست ذیل
داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل

هم ز عزرائیل با قهر و عطب
تو بهی چون سبق رحمت بر غضب

حامل عرش این چهارند و تو شاه
بهترین هر چهاری ز انتباه

روز محشر هشت بینی حاملانش
هم تو باشی افضل هشت آن زمانش

هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست
بوی می‌برد او کزین مقصود چیست

معدن شرم و حیا بد جبرئیل
بست آن سوگندها بر وی سبیل

بس که لابه کردش و سوگند داد
بازگشت و گفت یا رب العباد

که نبودم من به کارت سرسری
لیک زانچ رفت تو داناتری

گفت نامی که ز هولش ای بصیر
هفت گردون باز ماند از مسیر

شرمم آمد گشتم از نامت خجل
ورنه آسانست نقل مشت گل

که تو زوری داده‌ای املاک را
که بدرانند این افلاک را

گفت میکائیل را تو رو به زیر (65-5)

بخش ۶۵ – فرستادن میکائیل را علیه‌السلام به قبض حفنه‌ای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیه‌السلام

 

گفت میکائیل را تو رو به زیر
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر

چونک میکائیل شد تا خاکدان
دست کرد او تا که برباید از آن

خاک لرزید و درآمد در گریز
گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز

سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد
با سرشک پر ز خون سوگند داد

که به یزدان لطیف بی‌ندید
که بکردت حامل عرش مجید

کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی

زانک میکائیل از کیل اشتقاق
دارد و کیال شد در ارتزاق

که امانم ده مرا آزاد کن
بین که خون‌آلود می‌گویم سخن

معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک

هم‌چنانک معدن قهرست دیو
که برآورد از بنی آدم غریو

سبق رحمت بر غضب هست ای فتا
لطف غالب بود در وصف خدا

بندگان دارند لابد خوی او
مشکهاشان پر ز آب جوی او

آن رسول حق قلاوز سلوک
گفت الناس علی دین الملوک

رفت میکائیل سوی رب دین
خالی از مقصود دست و آستین

گفت ای دانای سر و شاه فرد
خاک از زاری و گریه بسته کرد

آب دیده پیش تو با قدر بود
من نتانستم که آرم ناشنود

آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق آن گذاشت

پیش تو بس قدر دارد چشم تر
من چگونه گشتمی استیزه‌گر

دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز آ و بزار

نعرهٔ مؤذن که حیا عل فلاح
وآن فلاح این زاری است و اقتراح

آن که خواهی کز غمش خسته کنی
راه زاری بر دلش بسته کنی

تا فرو آید بلا بی‌دافعی
چون نباشد از تضرع شافعی

وانک خواهی کز بلااش وا خری
جان او را در تضرع آوری

گفته‌ای اندر نبی که آن امتان
که بریشان آمد آن قهر گران

چون تضرع می‌نکردند آن نفس
تا بلا زیشان بگشتی باز پس

لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود
آن گنههاشان عبادت می‌نمود

تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید

قوم یونس را چو پیدا شد بلا (66-5)

بخش ۶۶ – قصهٔ قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پس تضرع طبع را نگرداند

قوم یونس را چو پیدا شد بلا
ابر پر آتش جدا شد از سما

برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ
ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ

جملگان بر بامها بودند شب
که پدید آمد ز بالا آن کرب

جملگان از بامها زیر آمدند
سر برهنه جانب صحرا شدند

مادران بچگان برون انداختند
تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز شام تا وقت سحر
خاک می‌کردند بر سر آن نفر

جملگی آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لد

بعد نومیدی و آه ناشکفت
اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت

قصهٔ یونس درازست و عریض
وقت خاکست و حدیث مستفیض

چون تضرع را بر حق قدرهاست
وآن بها که آنجاست زاری را کجاست

هین امید اکنون میان را چست بند
خیز ای گرینده و دایم بخند

که برابر می‌نهد شاه مجید
اشک را در فضل با خون شهید