فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

زاهدی را یک زنی بد بس غیور (87-5)

بخش ۸۷ – در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ لَیَقولُنَّ اللهُ خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره

 

 

زاهدی را یک زنی بد بس غیور
هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور

زان ز غیرت پاس شوهر داشتی
با کنیزک خلوتش نگذاشتی

مدتی زن شد مراقب هر دو را
تاکشان فرصت نیفتد در خلا

تا در آمد حکم و تقدیر اله
عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه

حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف
عقل کی بود در قمر افتد خسوف

بود در حمام آن زن ناگهان
یادش آمد طشت و در خانه بد آن

با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار
طشت سیمین را ز خانهٔ ما بیار

آن کنیزک زنده شد چون این شنید
که به خواجه این زمان خواهد رسید

خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان
پس دوان شد سوی خانه شادمان

عشق شش ساله کنیزک را بد این
که بیابد خواجه را خلوت چنین

گشت پران جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه در خلوت بیافت

هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
که احتیاط و یاد در بستن نبود

هر دو با هم در خزیدند از نشاط
جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط

یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوی وطن

پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قج نر را به میش

گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید
در پی او رفت و چادر می‌کشید

آن ز عشق جان دوید و این ز بیم
عشق کو و بیم کو فرقی عظیم

سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه

گرچه زاهد را بود روزی شگرف
کی بود یک روز او خمسین الف

قدر هر روزی ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار

عقلها زین سر بود بیرون در
زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر

ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر کیش عشق

عشق وصف ایزدست اما که خوف
وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف

چون یحبون بخواندی در نبی
با یحبوهم قرین در مطلبی

پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

وصف حق کو وصف مشتی خاک کو
وصف حادث کو و وصف پاک کو

شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

زانک تاریخ قیامت را حدست
حد کجا آنجا که وصف ایزدست

عشق را پانصد پرست و هر پری
از فراز عرش تا تحت‌الثری

زاهد با ترس می‌تازد به پا
عاشقان پران‌تر از برق و هوا

کی رسند این خایفان در گرد عشق
که آسمان را فرش سازد درد عشق

جز مگر آید عنایتهای ضو
کز جهان و زین روش آزاد شو

از قش خود وز دش خود باز ره
که سوی شه یافت آن شهباز ره

این قش و دش هست جبر و اختیار
از ورای این دو آمد جذب یار

چون رسید آن زن به خانه در گشاد
بانگ در در گوش ایشان در فتاد

آن کنیزک جست آشفته ز ساز
مرد بر جست و در آمد در نماز

زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید

شوی خود را دید قایم در نماز
در گمان افتاد زن زان اهتزاز

شوی را برداشت دامن بی‌خطر
دید آلودهٔ منی خصیه و ذکر

از ذکر باقی نطفه می‌چکید
ران و زانو گشت آلوده و پلید

بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیهٔ مرد نمازی باشد این‌‌؟!

لایق ذکر و نمازست این ذکر‌‌؟
وین چنین ران و زهار پر قذر‌‌؟

نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین
لایقست انصاف ده اندر یمین

گر بپرسی گبر را کاین آسمان
آفریدهٔ کیست وین خلق و جهان

گوید او کاین آفریدهٔ آن خداست
که آفرینش بر خدایی‌اش گواست

کفر و فسق و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او

هست لایق با چنین اقرار راست
آن فضیحتها و آن کردار کاست

فعل او کرده دروغ آن قول را
تا شد او لایق عذاب هول را

روز محشر هر نهان پیدا شود
هم ز خود هر مجرمی رسوا شود

دست و پا بدهد گواهی با بیان
بر فساد او به پیش مستعان

دست گوید من چنین دزدیده‌ام
لب بگوید من چنین پرسیده‌ام

پای گوید من شده‌ستم تا منی
فرج گوید من بکرده‌ستم زنی

چشم گوید کرده‌ام غمزهٔ حرام
گوش گوید چیده‌ام سوء الکلام

پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش
که دروغش کرد هم اعضای خویش

آنچنان که در نماز با فروغ
از گواهی خصیه شد زرقش دروغ

پس چنان کن فعل که آن خود بی‌زبان
باشد اشهد گفتن و عین بیان

تا همه تن عضو عضوت ای پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر

رفتن بنده پی خواجه گواست
که منم محکوم و این مولای ماست

گر سیه کردی تو نامهٔ عمر خویش
توبه کن زانها که کردستی تو پیش

عمر اگر بگذشت بیخش این دمست
آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نمست

بیخ عمرت را بده آب حیات
تا درخت عمر گردد با نبات

جمله ماضی‌ها ازین نیکو شوند
زهر پارینه ازین گردد چو قند

سیئاتت را مبدل کرد حق
تا همه طاعت شود آن ما سبق

خواجه بر توبهٔ نصوحی خوش بِتَن
کوششی کن هم به جان و هم به تن

شرح این توبهٔ نصوح از من شنو
بگرویدستی و لیک از نو گرو

بود مردی پیش ازین نامش نصوح (88-5)

بخش ۸۸ – حکایت در بیان توبهٔ نصوح کی چنانک شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنک توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود کی لذت قبول یافت آن شهوت اول بی‌لذت شد این به جای آن نشست نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نجویی زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت می‌کند علامت آنست کی لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است سنیسره للیسری نشده است لذت و نیسره للعسری باقیست بر وی

 

بود مردی پیش ازین نامش نصوح
بد ز دلاکی زن او را فتوح

بود روی او چو رخسار زنان
مردی خود را همی‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حیله بس چالاک بود

سالها می‌کرد دلاکی و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود
لیک شهوت کامل و بیدار بود

چادر و سربند پوشیده و نقاب
مرد شهوانی و در غرهٔ شباب

دختران خسروان را زین طریق
خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق

توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید
نفس کافر توبه‌اش را می‌درید

رفت پیش عارفی آن زشت‌کار
گفت ما را در دعایی یاد دار

سر او دانست آن آزادمرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشیده‌اند
رازها دانسته و پوشیده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

سست خندید و بگفت ای بدنهاد
زانک دانی ایزدت توبه دهاد

آن دعا از هفت گردون در گذشت (89-5)

بخش ۸۹ – در بیان آنک دعای عارف واصل و درخواست او از حق هم‌چو درخواست حقست از خویشتن کی کنت له سمعا و بصرا و لسانا و یدا و قوله و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست و شرح سبب ساختن حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبهٔ نصوح آورد

 

آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکین به آخر خوب گشت

که آن دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست

چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند

یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال

اندر آن حمام پر می‌کرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت

گوهری از حلقه‌های گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو

پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت

رختها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد

پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف

در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند دری خوش صدف

بانگ آمد که همه عریان شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید

یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانهٔ شگفت

آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لب کبود از خشیتی

پیش چشم خویش او می‌دید مرگ
رفت و می‌لرزید او مانند برگ

گفت یارب بارها برگشته‌ام
توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام

کرده‌ام آنها که از من می‌سزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید

نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد

در جگر افتاده‌استم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر

این چنین اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد

کاشکی مادر نزادی مر مرا
یا مرا شیری بخوردی در چرا

ای خدا آن کن که از تو می‌سزد
که ز هر سوراخ مارم می‌گزد

جان سنگین دارم و دل آهنین
ورنه خون گشتی درین رنج و حنین

وقت تنگ آمد مرا و یک نفس
پادشاهی کن مرا فریاد رس

گر مرا این بار ستاری کنی
توبه کردم من ز هر ناکردنی

توبه‌ام بپذیر این بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر

من اگر این بار تقصیری کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم

این همی زارید و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان

تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این حنین

نوحه‌ها می کرد او بر جان خویش
روی عزرائیل دیده پیش پیش

ای خدا و ای خدا چندان بگفت
که آن در و دیوار با او گشت جفت

در میان یارب و یارب بد او
بانگ آمد از میان جست و جو

جمله را جستیم پیش آی ای نصوح (90-5)

بخش ۹۰ – نوبت جستن رسیدن به نصوح و آواز آمدن که همه را جستیم نصوح را بجویید و بیهوش شدن نصوح از آن هیبت و گشاده شدن کار بعد از نهایت بستگی کماکان یقول رسول الله صلی الله علیه و سلم اذا اصابه مرض او هم اشتدی ازمة تنفرجی

 

جمله را جستیم پیش آی ای نصوح
گشت بیهوش آن زمان پرید روح

هم‌چو دیوار شکسته در فتاد
هوش و عقلش رفت شد او چون جماد

چونک هوشش رفت از تن بی‌امان
سر او با حق بپیوست آن زمان

چون تهی گشت و وجود او نماند
باز جانش را خدا در پیش خواند

چون شکست آن کشتی او بی‌مراد
در کنار رحمت دریا فتاد

جان به حق پیوست چون بی‌هوش شد
موج رحمت آن زمان در جوش شد

چون که جانش وا رهید از ننگ تن
رفت شادان پیش اصل خویشتن

جان چو باز و تن مرورا کنده‌ای
پای بسته پر شکسته بنده‌ای

چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد
می‌پرد آن باز سوی کیقباد

چونک دریاهای رحمت جوش کرد
سنگها هم آب حیوان نوش کرد

ذرهٔ لاغر شگرف و زفت شد
فرش خاکی اطلس و زربفت شد

مردهٔ صدساله بیرون شد ز گور
دیو ملعون شد به خوبی رشک حور

این همه روی زمین سرسبز شد
چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد

گرگ با بره حریف می شده
ناامیدان خوش‌رگ و خوش پی شده

بعد از آن خوفی هلاک جان بده (91-5)

بخش ۹۱ – یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبکان و کنیزکانِ شاه‌زاده از نصوح

 

 

بعد از آن خوفی هلاک جان بده
مژده‌ها آمد که اینک گم شده

بانگ آمد ناگهان که رفت بیم
یافت شد گم‌گشته آن دُر یتیم

یافت شد واندر فرح در بافتیم
مژدگانی ده که گوهر یافتیم

از غریو و نعره و دستک زدن
پر شده حمام «قد زال الحزن»

آن نصوح رفته باز آمد به خویش
دید چشمش تابشِ صد روز بیش

می حلالی خواست از وی هر کسی
بوسه می‌دادند بر دستش بسی

بد گمان بردیم و کن ما را حلال
گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال

زانک ظن جمله بر وی بیش بود
زانک در قربت ز جمله پیش بود

خاص دلاکش بد و محرم نصوح
بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح

گوهر ار برده‌ست او برده‌ست و بس
زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس

اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتش تاخیر کرد

تا بود کان را بیندازد به جا
اندرین مهلت رهاند خویش را

این حلالی‌ها ازو می‌خواستند
وز برای عذر برمی‌خاستند

گفت بُد فضل خدای دادگر
ورنه زآنچم گفته‌شد هستم بتر

چه حلالی خواست می‌باید ز من؟
که منم مجرم‌ترِ اهلِ زمن

آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست
بر من این کشفست ار کس را شکیست

کس چه می‌داند ز من جز اندکی؟
از هزاران جرم و بد فعلم یکی

من همی‌دانم و آن ستار من
جرمها و زشتیِ کردار من

اول ابلیسی مرا استاد بود
بعد از آن ابلیس پیشم باد بود

حق بدید آن جمله را نادیده کرد
تا نگردم در فضیحت روی‌زرد

باز رحمت پوستین دوزیم کرد
توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد

هرچه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد
هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

نام من در نامهٔ پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهی همی‌بودم زبون
در همه عالم نمی‌گنجم کنون

آفرین‌ها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا

گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان

می‌زنم نعره درین روضه و عیون
خلق را «یا لیت قومی یعلمون»

بعد از آن آمد کسی کز مرحمت (92-5)

بخش ۹۲ – باز خواندن شه‌زاده نصوح را از بهر دلاکی بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن

 

 

بعد از آن آمد کسی کز مرحمت
دختر سلطان ما می‌خواندت

دختر شاهت همی‌خواند بیا
تا سرش شویی کنون ای پارسا

جز تو دلاکی نمی‌خواهد دلش
که بمالد یا بشوید با گلش

گفت رو رو دست من بی‌کار شد
وین نصوح تو کنون بیمار شد

رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت
که مرا والله دست از کار رفت

با دل خود گفت کز حد رفت جرم
از دل من کی رود آن ترس و گرم

من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم

توبه‌ای کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا

بعد آن محنت کرا بار دگر
پا رود سوی خطر الا که خر

 

 

گازری بود و مر او را یک خری (93-5)

بخش ۹۳ – حکایت در بیان آنک کسی توبه کند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبهٔ او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بی‌بیخ هر روز زردتر و خشک‌تر نعوذ بالله

 

گازری بود و مر او را یک خری
پشت ریش اشکم تهی و لاغری

در میان سنگلاخ بی‌گیاه
روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه

بهر خوردن جز که آب آنجا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود

آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود

شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد

مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بی‌نوا ماندند دد از چاشت‌خوار

زانک باقی‌خوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند

شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو

گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار

چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر

اندکی من می‌خورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا

یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که می‌دانی بگوی

از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش

 

 

 

قطب شیر و صید کردن کار او (94-5)

بخش ۹۴ – تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل به شیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی

 

 

قطب شیر و صید کردن کار او
باقیان این خلق باقی‌خوار او

تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش

چون برنجد بی‌نوا مانند خلق
کز کف عقلست جمله رزق حلق

زانک وجد حلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست

او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقلست تدبیر بدن

ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی

قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود

یاریی ده در مرمهٔ کشتی‌اش
گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش

یاریت در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا

هم‌چو روبه صید گیر و کن فدیش
تا عوض گیری هزاران صید بیش

روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید

مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود

گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیله‌ها سازم ز عقلش بر کنم

حیله و افسونگری کار منست
کار من دستان و از ره بردنست

از سر که جانب جو می‌شتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت

پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت

گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگلاخ و جای خشک

گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم

شکر گویم دوست را در خیر و شر
زانک هست اندر قضا از بد بتر

چونک قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله

غیر حق جمله عدواند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست

تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین

 

 

 

بود سقایی مرورا یک خری (95-5)

بخش ۹۵ – حکایت دیدن خر هیزم‌فروش با نوایی اسپان تازی را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنک تمنا نباید بردن الا مغفرت و عنایت و هدایت کی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود باقی هر دولتی کی آن را ناآزموده تمنی می‌بری با آن رنجی قرینست کی آن را نمی‌بینی چنانک از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان تو درین یک دام مانده‌ای تمنی می‌بری کی کاشکی با آن دانه‌ها رفتمی پنداری کی آن دانه‌ها بی‌دامست

 

 

بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری

پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش

جو کجا از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی

میر آخر دید او را رحم کرد
که آشنای صاحب خر بود مرد

پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا هم‌چو دال

گفت از درویشی و تقصیر من
که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن

گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند

خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست
در میان آخر سلطانش بست

خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید

زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت و جو به هنگام آمده

خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کای رب مجید

نه که مخلوق توم گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم

شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم

حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا

ناگهان آوازهٔ پیگار شد
تازیان را وقت زین و کار شد

زخمهای تیر خوردند از عدو
رفت پیکانها دریشان سو به سو

از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان

پایهاشان بسته محکم با نوار
نعلبندان ایستاده بر قطار

می‌شکافیدند تن‌هاشان بنیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش

آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا

زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت

 

 

گفت روبه جستن رزق حلال (96-5)

بخش ۹۶ – ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم به قسمت

 

 

گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال

عالم اسباب و چیزی بی‌سبب
می‌نباید پس مهم باشد طلب

وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن هم‌چو نمر

گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی
در فرو بسته‌ست و بر در قفلها

جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب

بی‌کلید این در گشادن راه نیست
بی‌طلب نان سنت الله نیست