فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
بخش ۱۰۷ – حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانهای انداخت رخ زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر میگیرند به سخره گفت مبارک خر میگیرند تو خر نیستی چه میترسی گفت خر به جد میگیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند
آن یکی در خانهای در میگریخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی لرزد ترا چون پیر دست
واقعه چونست چون بگریختی
رنگ رخساره چنین چون ریختی
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همیگیرند امروز از برون
گفت میگیرند کو خر جان عم
چون نهای خر رو ترا زین چیست غم
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاستست
چونک بیتمییزیانمان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیعست و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نهای ای عیسی دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پرست
حاش لله که مقامت آخرست
تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخری
میر آخر دیگر و خر دیگرست
نه هر آنک اندر آخر شد خرست
چه در افتادیم در دنبال خر
از گلستان گوی و از گلهای تر
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بیحسیب
یا از آن دریا که موجش گوهرست
گوهرش گوینده و بیناورست
یا از آن مرغان که گلچین میکنند
بیضهها زرین و سیمین میکنند
یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان میپرند
نردبانهاییست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگرست
هر روش را آسمانی دیگرست
هر یکی از حال دیگر بیخبر
ملک با پهنا و بیپایان و سر
این در آن حیران که او از چیست خوش
وآن درین خیره که حیرت چیستش
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده
بر درختان شکر گویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصهٔ فراخ
بلبلان گرد شکوفهٔ پر گره
که از آنچ میخوری ما را بده
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع
بخش ۱۰۸ – بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب
چونک بر کوهش بسوی مرج برد
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر و آن شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا باندک حملهای غالب شوی
مکر شیطانست تعجیل و شتاب
لطف رحمانست صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد میندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاریاش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا ببادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبهها کردست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبههااش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطفخو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیهٔ آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلی از آن رو میزنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سستخو
در رسد شومی اشکستن درو
بخش ۱۰۹ – در بیان آنک نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلک موجب مسخ است چنانک در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مایدهٔ عیسی و جعل منهم القردة و الخنازیر و اندرین امت مسخ دل باشد و به قیامت تن را صورت دل دهند نعوذ بالله
نقض میثاق و شکست توبهها
موجب لعنت شود در انتها
نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت
پس خدا آن قوم را بوزینه کرد
چونک عهد حق شکستند از نبرد
اندرین امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای بوالفطن
چون دل بوزینه گردد آن دلش
از دل بوزینه شد خوار آن گلش
گر هنر بودی دلش را ز اختبار
خوار کی بودی ز صورت آن حمار
آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش
هیچ بودش منقصت زان صورتش
مسخ ظاهر بود اهل سبت را
تا ببیند خلق ظاهر کبت را
از ره سر صد هزاران دگر
گشته از توبه شکستن خوک و خر
بخش ۱۱۰ – دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش
پس بیامد زود روبه سوی خر
گفت خر از چون تو یاری الحذر
ناجوامردا چه کردم من ترا
که به پیش اژدها بردی مرا
موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود
همچو کزدم کو گزد پای فتی
نارسیده از وی او را زحمتی
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست
بلک طبعا خصم جان آدمیست
از هلاک آدمی در خرمیست
از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد
زانک خبث ذات او بیموجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی
هر زمان خواند ترا تا خرگهی
که در اندازد ترا اندر چهی
که فلان جا حوض آبست و عیون
تا در اندازد به حوضت سرنگون
آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شر
بیگناهی بیگزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی
گفت روبه آن طلسم سحر بود
که ترا در چشم آن شیری نمود
ورنه من از تو به تن مسکینترم
که شب و روز اندر آنجا میچرم
گرنه زان گونه طلسمی ساختی
هر شکمخواری بدانجا تاختی
یک جهان بینوا پر پیل و ارج
بیطلسمی کی بماندی سبز مرج
من ترا خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی مترس
لیک رفت از یاد علم آموزیت
که بدم مستغرق دلسوزیت
دیدمت در جوع کلب و بینوا
میشتابیدم که آیی تا دوا
ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
که آن خیالی مینماید نیست جسم
بخش ۱۱۱ – جواب گفتن خر روباه را
گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو
تا نبینم روی تو ای زشترو
آن خدایی که ترا بدبخت کرد
روی زشتت را کریه و سخت کرد
با کدامین روی میآیی به من
این چنین سغری ندارد کرگدن
رفتهای در خون جانم آشکار
که ترا من رهبرم تا مرغزار
تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را
گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم
آنچ من دیدم ز هول بیامان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان
بیدل و جان از نهیب آن شکوه
سرنگون خود را درافکندم ز کوه
بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بیحجیب
عهد کردم با خدا کای ذوالمنن
برگشا زین بستگی تو پای من
تا ننوشم وسوسهٔ کس بعد ازین
عهد کردم نذر کردم ای معین
حق گشاده کرد آن دم پای من
زان دعا و زاری و ایمای من
ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجهٔ شیر خر
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چونک او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بیمایه از تو مایه را
عقل تو گر اژدهایی گشت مست
یار بد او را زمرد دان که هست
دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد
بخش ۱۱۲ – جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه صاف ما را درد نیست
لیک تخییلات وهمی خورد نیست
این همه وهم توست ای سادهدل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل
از خیال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داری سؤ ظن
ظن نیکو بر بر اخوان صفا
گرچه آید ظاهرا زیشان جفا
این خیال و وهم بد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم برید
مشفقی گر کرد جور و امتحان
عقل باید که نباشد بدگمان
خاصه من بدرگ نبودم زشتاسم
آنک دیدی بد نبد بود آن طلسم
ور بدی بد آن سگالش قدرا
عفو فرمایند یاران زان خطا
عالم وهم و خیال طمع و بیم
هست رهرو را یکی سدی عظیم
نقشهای این خیال نقشبند
چون خلیلی را که که بد شد گزند
گفت هذا ربی ابراهیم راد
چونک اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنین تاویل گفت
آن کسی که گوهر تاویل سفت
عالم وهم و خیال چشمبند
آنچنان که را ز جای خویش کند
تا که هذا ربی آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او
غرق گشته عقلهای چون جبال
در بحار وهم و گرداب خیال
کوهها را هست زین طوفان فضوح
کو امانی جز که در کشتی نوح
زین خیال رهزن راه یقین
گشت هفتاد و دو ملت اهل دین
مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمیگوید هلال
وآنک نور عمرش نبود سند
موی ابروی کژی راهش زند
صد هزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم
کمترین فرعون چست فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف
کس نداند روسپیزن کیست آن
وانک داند نیستش بر خود گمان
چون ترا وهم تو دارد خیرهسر
از چه گردی گرد وهم آن دگر
عاجزم من از منی خویشتن
چه نشستی پر منی تو پیش من
بیمن و مایی همیجویم به جان
تا شوم من گوی آن خوش صولجان
هر که بیمن شد همه منها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نیست دوست
آینه بینقش شد یابد بها
زانک شد حاکی جمله نقشها
بخش ۱۱۳ – حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کنیت سررزی
بود افطارش سر رز هر شبی
هفت سال او دایم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاه وجود
لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جانسیر مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی مینمود
کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب میکرد او کدی
ان فی موتی حیاتی میزدی
موت را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت ای دانای رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آنک بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر میستان
پس به درویشان مسکین میرسان
خدمتت اینست تا یک چند گاه
گفت سمعا طاعة ای جانپناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوری
که زمین و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسی اسرار را
بخش ۱۱۴ – آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد
رو به شهر آورد آن فرمانپذیر
شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت
او در آمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیان و مهان بر خاستند
قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم
جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من
در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امرست از خدا
که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم
جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقهٔ مذلت من تمام
تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جانست و من آن را تبع
او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرق قناعت بعد ازین
او مذلت خواست کی عزت تنم
او گدایی خواست کی میری کنم
بعد ازین کد و مذلت جان من
بیست عباساند در انبان من
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست
شیء لله خواجه توفیقیت هست
برتر از کرسی و عرش اسرار او
شیء لله شیء لله کار او
انبیا هر یک همین فن میزنند
خلق مفلس کدیه ایشان میکنند
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند
بازگون بر انصروا الله میتنند
در به در این شیخ میآرد نیاز
بر فلک صد در برای شیخ باز
که آن گدایی که آن به جد میکرد او
بهر یزدان بود نه از بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر
به ز چله وز سه روزهٔ صد فقیر
نور مینوشد مگو نان میخورد
لاله میکارد به صورت میچرد
چون شراری کو خورد روغن ز شمع
نور افزاید ز خوردش بهر جمع
نانخوری را گفت حق لاتسرفوا
نور خوردن را نگفتست اکتفوا
آن گلوی ابتلا بد وین گلو
فارغ از اسراف و آمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگوید کیمیا مس را بده
تو به من خود را طمع نبود فره
گنجهای خاک تا هفتم طبق
عرضه کرده بود پیش شیخ حق
شیخ گفتا خالقا من عاشقم
گر بجویم غیر تو من فاسقم
هشت جنت گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر
مومنی باشم سلامتجوی من
زانک این هر دو بود حظ بدن
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد ترهتوت
وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دگر گشت کم خوانش بدن
عاشق عشق خدا وانگاه مزد
جبرئیل مؤتمن وانگاه دزد
عاشق آن لیلی کور و کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود
پیش او یکسان شده بد خاک و زر
زر چه باشد که نبد جان را خطر
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده
همچو خویشان گرد او گرد آمده
کین شدست از خوی حیوان پاک پاک
پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک
زهر دد باشد شکرریز خرد
زانک نیک نیک باشد ضد بد
لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق معروفست پیش نیک و بد
ور خورد خود فیالمثل دام و ددش
گوشت عاشق زهر گردد بکشدش
هر چه جز عشقست شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق
دانهای مر مرغ را هرگز خورد
کاهدان مر اسپ را هرگز چرد
بندگی کن تا شوی عاشق لعل
بندگی کسبیست آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد ز جد
عاشق آزادی نخواهد تا ابد
بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار دوست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد
این سخن پایان ندارد ای فلان
باز رو در قصهٔ شیخ زمان
بخش ۱۱۵ – در معنی لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الأَفْلاکَ
شد چنین شیخی گدای کو به کو
عشق آمد لاابالی اتقوا
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشقبشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ
خاک را من خوار کردم یک سری
تا ز خواری عاشقان بویی بری
خاک را دادیم سبزی و نوی
تا ز تبدیل فقیر آگه شوی
با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات
گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر
تا به فهم تو کند نزدیکتر
غصه را با خار تشبیهی کنند
آن نباشد لیک تنبیهی کنند
آن دل قاسی که سنگش خواندند
نامناسب بد مثالی راندند
در تصور در نیاید عین آن
عیب بر تصویر نه نفیش مدان
بخش ۱۱۶ – رفتن این شیخ در خانهٔ امیری بهر کدیه روزی چهار بار به زنبیل به اشارت غیب و عتاب کردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را
شیخ روزی چار کرت چون فقیر
بهر کدیه رفت در قصر امیر
در کفش زنبیل و شی لله زنان
خالق جان میبجوید تای نان
نعلهای بازگونهست ای پسر
عقل کلی را کند هم خیرهسر
چون امیرش دید گفتش ای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح
این چه سغری و چه رویست و چه کار
که به روزی اندر آیی چار بار
کیست اینجا شیخ اندر بند تو
من ندیدم نر گدا مانند تو
حرمت و آب گدایان بردهای
این چه عباسی زشت آوردهای
غاشیه بر دوش تو عباس دبس
هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
گفت امیرا بنده فرمانم خموش
ز آتشم آگه نهای چندین مجوش
بهر نان در خویش حرصی دیدمی
اشکم نانخواه را بدریدمی
هفت سال از سوز عشق جسمپز
در بیابان خوردهام من برگ رز
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگ تنم
تا تو باشی در حجاب بوالبشر
سرسری در عاشقان کمتر نگر
زیرکان که مویها بشکافتند
علم هیات را به جان دریافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه
لیک کوشیدند تا امکان خود
بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید
شد چنین خورشید زیشان ناپدید
نور چشمی کو به روز استاره دید
آفتابی چون ازو رو در کشید
زین گذر کن پند من بپذیر هین
عاشقان را تو به چشم عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
نه گمانی بردهای تو زین نشاط
حزم را مگذار میکن احتیاط
واجبست و جایزست و مستحیل
این وسط را گیر در حزم ای دخیل