فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
بخش ۱۲۷ – حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان بازار از سَرِ حالتی کی او را بود
آن یکی با شمع برمیگشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کای فلان
هین چه میجویی به سوی هر دکان
هین چه میگردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن چیست لاغ
گفت میجویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جادهٔ دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان؟
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز میجویی ولیک
غافل از حکم و قضایی، بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر
فرع ماییم اصل احکام قدَر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صد عطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهانِ چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خامِ خامی خامِ خامی خامِ خام
چون بدیدی گردش سنگآسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگهای فکر میبینی به جوش
اندر آتش هم نظر میکن به هوش
گفت حق ایوب را در مَکرَمَت
من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبرِ خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همیگویی که میبینم ولیک
دیدِ آن را بس علامتهاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آنک کف را دید سر گویان بود
وانک دریا دید او حیران بود
آنک کف را دید نیتها کند
وانک دریا دید دل دریا کند
آنک کفها دید باشد در شمار
و آنک دریا دید شد بیاختیار
آنک او کف دید در گردش بود
وانک دریا دید او بیغش بود
بخش ۱۲۸ – دعوت کردن مسلمان مغ را
مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفسِ نحس و آن شیطانِ زشت
میکشندت سوی کفران و کنشت
گفت ای منصف چو ایشان غالباند
یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بُدَن کاو غالبست
آن طرف افتم که غالب جاذبست
چون خدا میخواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پیشش نرفت
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
تو یکی قصر و سرایی ساختی
اندرو صد نقش خوش افراختی
خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
تو قبا میخواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد
او زبون شد جرم این کرباس چیست
آنک او مغلوب غالب نیست کیست
چون کسی بیخواست او بر وی براند
خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند
صاحب خانه بدین خواری بود
که چنین بر وی خلاقت میرود
هم خَلَق گردم من ار تازه و نوم
چونک یار این چنین خواری شوم
چونک خواه نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نیم که بر خدا این ظن برم
که کسی ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکمجو
ملکت او را فرو گیرد چنین
که نیارد دم زدن دم آفرین
دفع او میخواهد و میبایدش
دیو هر دم غصه میافزایدش
بندهٔ این دیو میباید شدن
چونک غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کین کشد شیطان ز من
پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن
آنک او خواهد مراد او شود
از کی کار من دگر نیکو شود
بخش ۱۲۹ – مثل شیطان بر در رحمان
حاش لله ایش شاء الله کان
حاکم آمد در مکان و لامکان
هیچ کس در مُلک او بیامر او
در نیفزاید سرِ یک تای مو
مُلک، مُلکِ اوست فرمان آنِ او
کمترین سگ بر در آن شیطان او
ترکمان را گر سگی باشد به در
بر درش بنهاده باشد رو و سر
کودکان خانه دمش میکشند
باشد اندر دست طفلان خوارمند
باز اگر بیگانهای معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند
که اشداء علی الکفار شد
با ولی گُل با عدو چون خار شد
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آنچنان وافی شدهست و پاسبان
پس سگ شیطان که حق هستش کند
اندرو صد فکرت و حیلت تند
آب روها را غذای او کند
تا برد او آب روی نیک و بد
این تتماجست آب روی عام
که سگ شیطان از آن یابد طعام
بر در خرگاه قدرت جان او
چون نباشد حکم را قربان بگو
گله گله از مرید و از مرید
چون سگ باسط ذراعی بالوصید
بر در کهف الوهیت چو سگ
ذره ذره امرجو برجَسته رگ
ای سگ دیو امتحان میکن که تا
چون درین ره مینهند این خلق پا
حمله میکن منع میکن مینگر
تا که باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تیزتگ
این اعوذ آنست کای ترک خطا
بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا
تا بیایم بر در خرگاه تو
حاجتی خواهم ز جود و جاه تو
چونک تُرک از سطوت سگ عاجزست
این اعوذ و این فغان ناجایزست
ترک هم گوید اعوذ از سگ که من
هم ز سگ در ماندهام اندر وطن
تو نمییاری برین در آمدن
من نمیآرم ز در بیرون شدن
خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی سگ هر دو را بندد عنق
حاش لله ترک بانگی بر زند
سگ چه باشد شیر نر خون قی کند
ای که خود را شیر یزدان خواندهای
سالها شد با سگی در ماندهای
چون کند این سگ برای تو شکار؟
چون شکار سگ شدهستی آشکار
بخش ۱۳۰ – جواب گفتن مؤمن سُنّی، کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنّت راهی باشد کوفتهٔ اقدام انبیا علیهمالسلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم به چه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر میشمرد
گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آنِ خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود دیدی ای شطرنجباز
بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامهٔ عذر خودت بر خواندهای
نامهٔ سُنی بخوان، چه ماندهای؟
نکته گفتی جبریانه در قضا
سرّ ِ آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را بیگمان
حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز بگوید کس بیا
از کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر
یا بیا ای کور تو در من نگر
گفت یزدان ما علی الاعمی حرج
کی نهد بر کس حرج رب الفرج
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی
این چنین واجستها مجبور را
کس بگوید یا زند معذور را؟
امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب
نیست جز مختار را ای پاکجیب
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندر درونت ساکنست
تا ندید او یوسفی، کف را نخَست
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبانید دم
اسپ هم حو حو کند چون دید جو
چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس
چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نورد
وآن فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد میکند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو
زانک پیش از عرضه خفتهست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضهدار
بهر تحریکِ عروقِ اختیار
میشود ز الهامها و وسوسه
اختیار خیر و شرّت ده کسه
وقت تحلیل نماز ای بانمک
زان سلام آورد باید بر مَلَک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا کزویی منحنی
این دو ضد عرضه کنندهت در سرار
در حجاب غیب آمد عرضهدار
چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش
وآن سخنشان وا شناسی بیگزند
که آن سخنگویان نهان اینها بدند
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه میکردم نکردم زور من
وآن فرشته گویدت من گفتمت
که ازین شادی فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان؟
که از آن سویست ره سوی جنان
ما محب جان و روحافزای تو
ساجدان مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم میکنیم
سوی مخدومی صلایت میزنیم
آن گُرُه بابات را بوده عدی
در خطاب اسجدوا کرده ابا
آن گرفتی آنِ ما انداختی
حقِ خدمتهای ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان
در نگر بشناس از لحن و بیان
نیمشب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید
صورت هر دو ز تاریکی ندید
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص این که دیو و روح عرضهدار
هر دو هستند از تتمهٔ اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟
هیچ گویی سنگ را فردا بیا
ور نیایی من دهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند
در خِرد جبر از قدَر رسواترست
زانک جبری حس خود را منکِرست
منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمعی روشنی
وین همیبیند معین نار را
نیست میگوید پی انکار را
جامهاش سوزد بگوید نار نیست
جامهاش دوزد بگوید تار نیست
پس تسفسط آمد این دعویِ جبر
لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر
گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب
این همیگوید جهان خود نیست هیچ
هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ
جملهٔ عالم مقر در اختیار
امر و نهی این میار و آن بیار
او همیگوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست این جمله خطاست
حس را حیوان مقرست ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زانک محسوسست ما را اختیار
خوب میآید برو تکلیف کار
بخش ۱۳۱ – درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشارة
درک وجدانی به جای حس بود
هر دو در یک جدول ای عم میرود
نغز میآید برو کن یا مکن
امر و نهی و ماجراها و سخن
این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیارست ای صنم
وان پشیمانی که خوردی زان بدی
ز اختیار خویش گشتی مهتدی
جمله قران امر و نهیست و وعید
امر کردن سنگ مرمر را کی دید
هیچ دانا هیچ عاقل این کند
با کلوخ و سنگ خشم و کین کند
که بگفتم کین چنین کن یا چنان
چون نکردید ای موات و عاجزان
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ
کای غلام بسته دست اشکستهپا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا
خالقی که اختر و گردون کند
امر و نهی جاهلانه چون کند
احتمال عجز از حق راندی
جاهل و گیج و سفیهش خواندی
عجز نبود از قدر ور گر بود
جاهلی از عاجزی بدتر بود
ترک میگوید قنق را از کرم
بیسگ و بیدلق آ سوی درم
وز فلان سوی اندر آ هین با ادب
تا سگم بندد ز تو دندان و لب
تو به عکس آن کنی بر در روی
لاجرم از زخم سگ خسته شوی
آنچنان رو که غلامان رفتهاند
تا سگش گردد حلیم و مهرمند
تو سگی با خود بری یا روبهی
سگ بشورد از بن هر خرگهی
غیر حق را گر نباشد اختیار
خشم چون میآیدت بر جرمدار
چون همیخایی تو دندان بر عدو
چون همی بینی گناه و جرم ازو
گر ز سقف خانه چوبی بشکند
بر تو افتد سخت مجروحت کند
هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف
هیچ اندر کین او باشی تو وقف
که چرا بر من زد و دستم شکست
او عدو و خصم جان من بدست
کودکان خرد را چون میزنی
چون بزرگان را منزه میکنی
آنک دزدد مال تو گویی بگیر
دست و پایش را ببر سازش اسیر
وآنک قصد عورت تو میکند
صد هزاران خشم از تو میدمد
گر بیاید سیل و رخت تو برد
هیچ با سیل آورد کینی خرد
ور بیامد باد و دستارت ربود
کی ترا با باد دل خشمی نمود
خشم در تو شد بیان اختیار
تا نگویی جبریانه اعتذار
گر شتربان اشتری را میزند
آن شتر قصد زننده میکند
خشم اشتر نیست با آن چوب او
پس ز مختاری شتر بردست بو
همچنین سگ گر برو سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردد منثنی
سنگ را گر گیرد از خشم توست
که تو دوری و ندارد بر تو دست
عقل حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقل انسان شرم دار
روشنست این لیکن از طمع سحور
آن خورنده چشم میبندد ز نور
چونک کلی میل او نان خوردنیست
رو به تاریکی نهد که روز نیست
حرص چون خورشید را پنهان کند
چه عجب گر پشت بر برهان کند
بخش ۱۳۲ – حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچ کردم بود آن حکم اله
گفت شحنه آنچ من هم میکنم
حکم حقست ای دو چشم روشنم
از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزدست ای با خرد
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حقست این که اینجا باز نه
در یکی تره چو این عذر ای فضول
مینیاید پیش بقالی قبول
چون بدین عذر اعتمادی میکنی
بر حوالی اژدهایی میتنی
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل
هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند
حکم حق گر عذر میشاید ترا
پس بیاموز و بده فتوی مرا
که مرا صد آرزو و شهوتست
دست من بسته ز بیم و هیبتست
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره
اختیاری کردهای تو پیشهای
که اختیاری دارم و اندیشهای
ورنه چون بگزیدهای آن پیشه را
از میان پیشهها ای کدخدا
چونک آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید ترا
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود
چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
دوزخت را عذر این باشد یقین
که اندرین سوزش مرا معذور بین
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت
پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد
بخش ۱۳۳ – حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار و صحت امر و نهی و بیان آنک عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن کار کی کرده است چنانک خلاص نیافت ابلیس جبری بدان کی گفت بما اغویتنی والقلیل یدل علی الکثیر
آن یکی میرفت بالای درخت
میفشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو چه میکنی
گفت از باغ خدا بندهٔ خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت میکنی
بخل بر خوان خداوند غنی
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
میکشی این بیگنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بندهاش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیارست اختیارست اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بیاختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بیاختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند
بیسگ و بیدام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود
وآن مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بندهوار
قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد
قدرتش بر اختیارات آنچنان
نفی نکند اختیاری را از آن
خواستش میگوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال
چونک گفتی کفر من خواست ویست
خواست خود را نیز هم میدان که هست
زانک بیخواه تو خود کفر تو نیست
کفر بیخواهش تناقض گفتنیست
امر عاجز را قبیحست و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم
گاو گر یوغی نگیرد میزنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذورست و دول
چون نهای رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدست او شراب
جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست
دست و پای ما می آن واحدست
دست ظاهر سایه است و کاسدست
بخش ۱۳۴ – معنی ما شاء الله کان یعنی خواست خواست او و رضا رضای او جویید از خشم دیگران و رد دیگران دلتنگ مباشید آن کان اگر چه لفظ ماضیست لیکن در فعل خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لیس عند الله صباح و لا مساء
قول بنده ایش شاء الله کان
بهر آن نبود که تنبل کن در آن
بلک تحریضست بر اخلاص و جد
که در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگویند آنچ میخواهی تو راد
کار کار تست برحسب مراد
آنگهان تنبل کنی جایز بود
کانچ خواهی و آنچ گویی آن شود
چون بگویند ایش شاء الله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مرده اندر ورد او
بر نگردی بندگانه گرد او
گر بگویند آنچ میخواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود
تا بریزد بر سرت احسان و جود
یا گریزی از وزیر و قصر او
این نباشد جست و جوی نصر او
بازگونه زین سخن کاهل شدی
منعکس ادراک و خاطر آمدی
امر امر آن فلان خواجهست هین
چیست یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست
کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین
یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زرد
حق بود تاویل که آن گرمت کند
پر امید و چست و با شرمت کند
ور کند سستت حقیقت این بدان
هست تبدیل و نه تاویلست آن
این برای گرم کردن آمدست
تا بگیرد ناامیدان را دو دست
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی که آتش زدست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدست
روغنی کو شد فدای گل به کل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل
بخش ۱۳۵ – و همچنین قد جف القلم یعنی جف القلم و کتب لا یستوی الطاعة والمعصیة لا یستوی الامانة و السرقة جف القلم ان لا یستوی الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا یضیع اجر المحسنین
همچنین تاویل قد جف القلم
بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق
که ز دست من برون رفتست کار
پیش من چندین میا چندین مزار
بلک معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذرهای گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت بداند فضل رب
قدر آن ذره ترا افزون دهد
ذره چون کوهی قدم بیرون نهد
پادشاهی که به پیش تخت او
فرق نبود از امین و ظلمجو
آنک میلرزد ز بیم رد او
وانک طعنه میزند در جد او
فرق نبود هر دو یک باشد برش
شاه نبود خاک تیره بر سرش
ذرهای گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
پیش این شاهان هماره جان کنی
بیخبر ایشان ز غدر و روشنی
گفت غمازی که بد گوید ترا
ضایع آرد خدمتت را سالها
پیش شاهی که سمیعست و بصیر
گفت غمازان نباشد جایگیر
جمله غمازان ازو آیس شوند
سوی ما آیند و افزایند پند
بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم
عفو باشد لیک کو فر امید
که بود بنده ز تقوی روسپید
دزد را گر عفو باشد جان برد
کی وزیر و خازن مخزن شود
ای امین الدین ربانی بیا
کز امانت رست هر تاج و لوا
پور سلطان گر برو خاین شود
آن سرش از تن بدان باین شود
وز غلامی هندوی آرد وفا
دولت او را میزند طال بقا
چه غلام ار بر دری سگ باوفاست
در دل سالار او را صد رضاست
زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شیری چه پیروزش کند
جز مگر دزدی که خدمتها کند
صدق او بیخ جفا را بر کند
چون فضیل رهزنی کو راست باخت
زانک ده مرده به سوی توبه تاخت
وآنچنان که ساحران فرعون را
رو سیه کردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قود
آن به صد ساله عبادت کی شود
تو که پنجه سال خدمت کردهای
کی چنین صدقی به دست آوردهای
بخش ۱۳۶ – حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند
آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری
جامهٔ اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبلهٔ آسمان
کای خدا زین خواجهٔ صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن
بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شاه ما
بود محتاج و برهنه و بینوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطی کرد آن از خود بری
جراتی بنمود او از لمتری
اعتمادش بر هزاران موهبت
که ندیم حق شد اهل معرفت
گر ندیم شاه گستاخی کند
تو مکن آنک نداری آن سند
حق میان داد و میان به از کمر
گر کسی تاجی دهد او داد سر
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه مینمود
که دفینهٔ خواجه بنمایید زود
سر او با من بگویید ای خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت یک ماهشان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کای کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت آن از خویش دان
زانک میبافی همهساله بپوش
زانک میکاری همه ساله بنوش
فعل تست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشته از تیغ آمنیست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاکست نه فوق فلک
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامشتری
گفت خود را چند جویی مشتری
سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سودای ایشان دهر تو
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ
هست تعلیم خسان ای چشمشوخ
همچو نقش خرد کردن بر کلوخ
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
که آن بود چون نقش فی جرم الحجر
نفس تو با تست شاگرد وفا
غیر فانی شد کجا جویی کجا
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
انصتوا یعنی که آبت را بلاغ
هین تلف کم کن که لبخشکست باغ
این سخن پایان ندارد ای پدر
این سخن را ترک کن پایان نگر
غیرتم آید که پیشت بیستند
بر تو میخندند عاشق نیستند
عاشقانت در پس پردهٔ کرم
بهر تو نعرهزنان بین دم بدم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبهای
سالها زیشان ندیدی حبهای
چند هنگامه نهی بر راه عام
گام خستی بر نیامد هیچ کام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم به جز حق کو الیف
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد به جز فریاد رس
پس همان درد و مرض را یاد دار
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
پوستین آن حالت درد توست
که گرفتست آن ایاز آن را به دست