فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

حجتش اینست گوید هر دمی (167-5)

بخش ۱۶۷ – حجت منکران آخرت و بیان ضعف آن حجت زیرا حجت ایشان به دین باز می‌گردد کی غیر این نمی‌بینیم

 

حجتش اینست گوید هر دمی
گر بدی چیزی دگر هم دیدمی

گر نبیند کودکی احوال عقل
عاقلی هرگز کند از عقل نقل

ور نبیند عاقلی احوال عشق
کم نگردد ماه نیکوفال عشق

حسن یوسف دیدهٔ اخوان ندید
از دل یعقوب کی شد ناپدید

مر عصا را چشم موسی چوب دید
چشم غیبی افعی و آشوب دید

چشم سر با چشم سر در جنگ بود
غالب آمد چشم سر حجت نمود

چشم موسی دست خود را دست دید
پیش چشم غیب نوری بد پدید

این سخن پایان ندارد در کمال
پیش هر محروم باشد چون خیال

چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست

پیش ما فرج و گلو باشد خیال
لاجرم هر دم نماید جان جمال

هر که را فرج و گلو آیین و خوست
آن لکم دین ولی دین بهر اوست

با چنان انکار کوته کن سخن
احمدا کم گوی با گبر کهن

آن خلیفه کرد رای اجتماع (168-5)

بخش ۱۶۸ – آمدن خلیفه نزد آن خوب‌روی برای جماع

 

 

آن خلیفه کرد رای اجتماع
سوی آن زن رفت از بهر جماع

ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد
قصد خفت و خیز مهرافزای کرد

چون میان پای آن خاتون نشست
پس قضا آمد ره عیشش ببست

خشت و خشت موش در گوشش رسید
خفت کیرش شهوتش کلی رمید

وهم آن کز مار باشد این صریر
که همی‌جنبد بتندی از حصیر

زن بدید آن سستی او از شگفت (169-5)

بخش ۱۶۹ – خنده گرفتن آن کنیزک را از ضعف شهوت خلیفه و قوت شهوت آن امیر و فهم کردن خلیفه از خندهٔ کنیزک

 

زن بدید آن سستی او از شگفت
آمد اندر قهقهه خنده‌ش گرفت

یادش آمد مردی آن پهلوان
که بکشت او شیر و اندامش چنان

غالب آمد خندهٔ زن شد دراز
جهد می‌کرد و نمی‌شد لب فراز

سخت می‌خندید هم‌چون بنگیان
غالب آمد خنده بر سود و زیان

هرچه اندیشید خنده می‌فزود
هم‌چو بند سیل ناگاهان گشود

گریه و خنده غم و شادی دل
هر یکی را معدنی دان مستقل

هر یکی را مخزنی مفتاح آن
ای برادر در کف فتاح دان

هیچ ساکن می‌نشد آن خنده زو
پس خلیفه طیره گشت و تندخو

زود شمشیر از غلافش بر کشید
گفت سر خنده واگو ای پلید

در دلم زین خنده ظنی اوفتاد
راستی گو عشوه نتوانیم داد

ور خلاف راستی بفریبیم
یا بهانهٔ چرب آری تو به دم

من بدانم در دل من روشنیست
بایدت گفتن هر آنچ گفتنیست

در دل شاهان تو ماهی دان سطبر
گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر

یک چراغی هست در دل وقت گشت
وقت خشم و حرص آید زیر طشت

آن فراست این زمان یار منست
گر نگویی آنچ حق گفتنست

من بدین شمشیر برم گردنت
سود نبود خود بهانه کردنت

ور بگویی راست آزادت کنم
حق یزدان نشکنم شادت کنم

هفت مصحف آن زمان برهم نهاد
خورد سوگند و چنین تقریر داد

زن چو عاجز شد بگفت احوال را (170-5)

بخش ۱۷۰ – فاش کردن آن کنیزک آن راز را با خلیفه از زخم شمشیر و اکراه خلیفه کی راست گو سبب این خنده را و گر نه بکشمت

زن چو عاجز شد بگفت احوال را
مردیِ آن رستم صد زال را

شرح آن گِردک که اندر راه بود
یک به یک با آن خلیفه وا نمود

شیر کشتن، سوی خیمه آمدن
وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن

باز این سستی این ناموس‌کوش
کاو فرو مرد از یکی خش‌خشت موش

رازها را می‌کند حق آشکار
چون بخواهد رُست، تخم بد مکار

آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرد از تراب

این بهار نو ز بعد برگ‌ریز
هست برهان وجود رستخیز

در بهار آن سِرّها پیدا شود
هرچه خورده‌ست این زمین رسوا شود

بردمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آید ضمیر و مذهبش

سرّ بیخ هر درختی و خورش
جملگی پیدا شود آن بر سَرش

هر غمی کز وی تو دل‌آزرده‌ای
از خمار مِیْ بود کان خورده‌ای

لیک کی دانی که آن رنج خمار
از کدامین مِیْ برآمد آشکار

این خمار اشکوفهٔ آن دانه است
آن شناسد کاگه و فرزانه است

شاخ و اشکوفه نماند دانه را
نطفه کی ماند تن مردانه را؟

نیست مانندا هیولا با اثر
دانه کی ماننده آمد با شجر؟

نطفه از نانست کی باشد چو نان
مردم از نطفه‌ست کی باشد چنان

جنی از نارست کی مانَد به نار
از بخارست ابر و نبود چون بخار

از دم جبریل عیسی شد پدید
کی به صورت هم‌چو او بد یا ندید

آدم از خاکست کی ماند به خاک
هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک

کی بود دزدی به شکل پای‌دار
کی بود طاعت چو خلد پایدار

هیچ اصلی نیست مانند اثر
پس ندانی اصل رنج و درد سر

لیک بی‌اصلی نباشدت این جزا
بی‌گناهی کی برنجاند خدا

آنچ اصلست و کشندهٔ آن شی است
گر نمی‌ماند بوی هم از وی است

پس بدان رنجت نتیجهٔ زلتی‌ست
آفت این ضربتت از شهوتی‌ست

گر ندانی آن گنه را ز اعتبار
زود زاری کن طلب کن اغتفار

سجده کن صد بار می‌گوی ای خدا
نیست این غم غیر درخورد و سزا

ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم
کی دهی بی‌جرم جان را درد و غم

من معین می‌ندانم جُرم را
لیک هم جُرمی بباید گُرم را

چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار
دایما آن جرم را پوشیده دار

که جزا اظهار جُرم من بود
کز سیاست دزدیم ظاهر شود

شاه با خود آمد استغفار کرد (171-5)

بخش ۱۷۱ – عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد

 

شاه با خود آمد استغفار کرد
یاد جرم و زلت و اصرار کرد

گفت با خود آنچ کردم با کسان
شد جزای آن به جان من رسان

قصد جفت دیگران کردم ز جاه
بر من آمد آن و افتادم به چاه

من در خانهٔ کسی دیگر زدم
او در خانهٔ مرا زد لاجرم

هر که با اهل کسان شد فسق‌جو
اهل خود را دان که قوادست او

زانک مثل آن جزای آن شود
چون جزای سیئه مثلش بود

چون سبب کردی کشیدی سوی خویش
مثل آن را پس تو دیوثی و بیش

غصب کردم از شه موصل کنیز
غصب کردند از من او را زود نیز

او کامین من بد و لالای من
خاینش کرد آن خیانتهای من

نیست وقت کین‌گزاری و انتقام
من به دست خویش کردم کار خام

گر کشم کینه بر آن میر و حرم
آن تعدی هم بیاید بر سرم

هم‌چنانک این یک بیامد در جزا
آزمودم باز نزمایم ورا

درد صاحب موصلم گردن شکست
من نیارم این دگر را نیز خست

داد حق‌مان از مکافات آگهی
گفت ان عدتم به عدنا به

چون فزونی کردن اینجا سود نیست
غیر صبر و مرحمت محمود نیست

ربنا انا ظلمنا سهو رفت
رحمتی کن ای رحیمیهات رفت

عفو کردم تو هم از من عفو کن
از گناه نو ز زلات کهن

گفت اکنون ای کنیزک وا مگو
این سخن را که شنیدم من ز تو

با امیرت جفت خواهم کرد من
الله الله زین حکایت دم مزن

تا نگردد او ز رویم شرمسار
کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار

بارها من امتحانش کرده‌ام
خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام

در امانت یافتم او را تمام
این قضایی بود هم از کرده‌هام

پس به خود خواند آن امیر خویش را
کشت در خود خشم قهراندیش را

کرد با او یک بهانهٔ دل‌پذیر
که شدستم زین کنیزک من نفیر

زان سبب کز غیرت و رشک کنیز
مادر فرزند دارد صد ازیز

مادر فرزند را بس حقهاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست

رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد
زین کنیزک سخت تلخی می‌برد

چون کسی را داد خواهم این کنیز
پس ترا اولیترست این ای عزیز

که تو جانبازی نمودی بهر او
خوش نباشد دادن آن جز به تو

عقد کردش با امیر او را سپرد
کرد خشم و حرص را او خرد و مرد

گر بُدش سستیِ نریِ خران (172-5)

بخش ۱۷۲ – بیان آنک نَحْنُ قَسَمْنا کی یکی را شهوت و قوت خران دهد و یکی را کیاست و قوت انبیا و فرشتگان بخشد سر ز هوا تافتن از سروریست ترک هوا قوت پیغامبریست تخمهایی کی شهوتی نبود بر آن جز قیامتی نبود

 

گر بُدش سستیِ نریِ خران
بود او را مردی پیغامبران

ترک خشم و شهوت و حرص‌آوری
هست مردی و رگ پیغامبری

نری خر گو مباش اندر رگش
حق همی خواند الغ بگلربگش

مرده‌ای باشم به من حق بنگرد
به از آن زنده که باشد دور و رد

مغز مردی این شناس و پوست آن
آن برد دوزخ برد این در جنان

حفت الجنه مکاره را رسید
حفت النار از هوا آمد پدید

ای ایاز شیر نر دیوکش
مردی خر کم فزون مردی هش

آنچ چندین صدر ادراکش نکرد
لعب کودک بود پیشت اینت مرد

ای به دیده لذت امر مرا
جان سپرده بهر امرم در وفا

داستان ذوق امر و چاشنیش
بشنو اکنون در بیان معنویش

شاه روزی جانب دیوان شتافت (173-5)

بخش ۱۷۳ – دادن شاه گوهر را میان دیوان و مجمع به دست وزیر کی این چند ارزد و مبالغه کردن وزیر در قیمت او و فرمودن شاه او را کی اکنون این را بشکن و گفت وزیر کی این را چون بشکنم الی آخر القصه

 

شاه روزی جانب دیوان شتافت
جمله ارکان را در آن دیوان بیافت

گوهری بیرون کشید او مستنیر
پس نهادش زود در کف وزیر

گفت چونست و چه ارزد این گهر
گفت به ارزد ز صد خروار زر

گفت بشکن گفت چونش بشکنم
نیک‌خواه مخزن و مالت منم

چون روا دارم که مثل این گهر
که نیاید در بها گردد هدر

گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه و فتی

کرد ایثار وزیر آن شاه جود
هر لباس و حله کو پوشیده بود

ساعتیشان کرد مشغول سخن
از قضیه تازه و راز کهن

بعد از آن دادش به دست حاجبی
که چه ارزد این به پیش طالبی

گفت ارزد این به نیمهٔ مملکت
کش نگهدارا خدا از مهلکت

گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ
بس دریغست این شکستن را دریغ

قیمتش بگذار بین تاب و لمع
که شدست این نور روز او را تبع

دست کی جنبد مرا در کسر او
که خزینهٔ شاه را باشم عدو

شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان در مدح عقل او گشود

بعد یک ساعت به دست میر داد
در را آن امتحان کن باز داد

او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین

جامگیهاشان همی‌افزود شاه
آن خسیسان را ببرد از ره به جاه

این چنین گفتند پنجه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلید وزیر

گرچه تقلیدست استون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر (174-5)

بخش ۱۷۴ – رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن او ایشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطان کردن به مکر و امتحان که کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ازین امتحانها به سلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصم الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلط‌افکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد

 

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر
چند می‌ارزد بدین تاب و هنر

گفت افزون زانچ تانم گفت من
گفت اکنون زود خردش در شکن

سنگها در آستین بودش شتاب
خرد کردش پیش او بود آن صواب

ز اتفاق طالع با دولتش
دست داد آن لحظه نادر حکمتش

یا به خواب این دیده بود آن پر صفا
کرده بود اندر بغل دو سنگ را

هم‌چو یوسف که درون قعر چاه
کشف شد پایان کارش از اله

هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بی‌مراد

هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار

چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوت اسپ و پیل هستش ترهات

گر برد اسپش هر آنک اسپ‌جوست
اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست

مرد را با اسپ کی خویشی بود
عشق اسپش از پی پیشی بود

بهر صورتها مکش چندین زحیر
بی‌صداع صورتی معنی بگیر

هست زاهد را غم پایان کار
تا چه باشد حال او روز شمار

عارفان ز آغاز گشته هوشمند
از غم و احوال آخر فارغ‌اند

بود عارف را همین خوف و رجا
سابقه‌دانیش خورد آن هر دو را

دید کو سابق زراعت کرد ماش
او همی‌داند چه خواهد بود چاش

عارفست و باز رست از خوف و بیم
های هو را کرد تیغ حق دو نیم

بود او را بیم و اومید از خدا
خوف فانی شد عیان گشت آن رجا

چون شکست او گوهر خاص آن زمان
زان امیران خاست صد بانگ و فغان

کین چه بی‌باکیست والله کافرست
هر که این پر نور گوهر را شکست

وآن جماعت جمله از جهل و عما
دَر شکسته دُرِّ امر شاه را

قیمتی گوهر نتیجهٔ مهر و ود
بر چنان خاطر چرا پوشیده شد

گفت ایاز ای مهتران نامور (175-5)

بخش ۱۷۵ – تشنیع زدن امرا بر ایاز کی چرا شکستش و جواب دادن ایاز ایشان را

 

گفت ایاز ای مهتران نامور
امر شه بهتر به قیمت یا گهر

امر سلطان به بود پیش شما
یا که این نیکو گهر بهر خدا

ای نظرتان بر گهر بر شاه نه
قبله‌تان غولست و جادهٔ راه نه

من ز شه بر می‌نگردانم بصر
من چو مشرک روی نارم با حجر

بی‌گهر جانی که رنگین سنگ را
برگزیند پس نهد شاه مرا

پشت سوی لعبت گل‌رنگ کن
عقل در رنگ‌آورنده دنگ کن

اندر آ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن

گر نه‌ای در راه دین از ره‌زنان
رنگ و بو مپرست مانند زنان

سر فرود انداختند آن مهتران
عذرجویان گشته زان نسیان به جان

از دل هر یک دو صد آه آن زمان
هم‌چو دودی می‌شدی تا آسمان

کرد اشارت شه به جلاد کهن
که ز صدرم این خسان را دور کن

این خسان چه لایق صدر من‌اند
کز پی سنگ امر ما را بشکنند

امر ما پیش چنین اهل فساد
بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد

پس ایاز مهرافزا بر جهید (176-5)

بخش ۱۷۶ – قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی

 

پس ایاز مهرافزا بر جهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید

سجده‌ای کرد و گلوی خود گرفت
کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت

ای همایی که همایان فرخی
از تو دارند و سخاوت هر سخی

ای کریمی که کرمهای جهان
محو گردد پیش ایثارت نهان

ای لطیفی که گل سرخت بدید
از خجالت پیرهن را بر درید

از غفوری تو غفران چشم‌سیر
روبهان بر شیر از عفو تو چیر

جز که عفو تو کرا دارد سند
هر که با امر تو بی‌باکی کند

غفلت و گستاخی این مجرمان
از وفور عفو تست ای عفوران

دایما غفلت ز گستاخی دمد
که برد تعظیم از دیده رمد

غفلت و نسیان بد آموخته
ز آتش تعظیم گردد سوخته

هیبتش بیداری و فطنت دهد
سهو نسیان از دلش بیرون جهد

وقت غارت خواب ناید خلق را
تا بنرباید کسی زو دلق را

خواب چون در می‌رمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق

لاتؤاخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان بوجهی هم گناه

زانک استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد

گرچه نسیان لابد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود

که تهاون کرد در تعظیمها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا

هم‌چو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود

گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بد در رفتن آن اختیار

بی‌خودی نامد بخود تش خواندی
اختیارت خود نشد تش راندی

گر رسیدی مستی بی‌جهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو

پشت‌دارت بودی او و عذرخواه
من غلام زلت مست اله

عفوهای جمله عالم ذره‌ای
عکس عفوت ای ز تو هر بهره‌ای

عفوها گفته ثنای عفو تو
نیست کفوش ایها الناس اتقوا

جانشان بخش و ز خودشان هم مران
کام شیرین تو اند ای کامران

رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

از فراق و هجر می‌گویی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

صد هزاران مرگ تلخ شصت تو
نیست مانند فراق روی تو

تلخی هجر از ذکور و از اناث
دور دار ای مجرمان را مستغاث

بر امید وصل تو مردن خوشست
تلخی هجر تو فوق آتشست

گبر می‌گوید میان آن سقر
چه غمم بودی گرم کردی نظر

کان نظر شیرین کنندهٔ رنجهاست
ساحران را خونبهای دست و پاست