فاعلن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن
طرفه گرمابهبانی کو ز خلوت برآید
نقش گرمابه یکیک در سجود اندرآید
نقشهای فسرده بیخبروار مرده
ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید
گوشهاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشمهاشان ز چشمش قابل منظر آید
نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان
چون معاشر که گهگه در می احمر آید
پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان
کز هیاهوی و غلغل غرّهٔ محشر آید
نقشها یکدگر را جانب خویش خوانند
نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید
لیک گرمابهبان را صورتی درنیابد
گرچه صورت ز جستن در کر و در فر آید
جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان
ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از کفش پرزر آید
دار زنبیل پیشش، تا کند پر ز خویشش
تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید
برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم
چونک آن ماه یکدم مست در محضر آید
باده خُمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید
کم کند از لقاشان بفسرد نقشهاشان
گم شود چشمهاشان گوشهاشان کر آید
باز چون رو نماید چشمها برگشاید
باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید
رُو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
آنچ شد آشکارا کِی توان گفت یارا؟
کلک آن کِی نویسد گرچه در محبر آید؟
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
در خرابات مردان جام جانست گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پارهای چون برانی اندر این ره بدانی
غیر این گلستانها باغ و گلزار دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر
جز که در عشق صانع عمر هرزهست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
گفت نی من نبردم برد عیار دیگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر
چون کمالات فانی هستشان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم اِشکار دیگر
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
هر کجا خوش نگاری روز و شب بیقراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر
دوش می گفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بیگنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را می کند چون جهنم
در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم
او نهانی است یارا این چنین آشکارا
پیش کرده است ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک از او سبزه زاری چرخ از او بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی
عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
ای شه جاودانی وی مه آسمانی
چشمه زندگانی گلشن لامکانی
تا زلال تو دیدم قصه جان شنیدم
همچو جان ناپدیدم در تک بینشانی
عاشق مشک خوش بو میکند صید آهو
میرود مست هر سو یا تواش میدوانی
ای شکر بنده تو زان شکرخنده تو
ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی
روز شد های مستان بشنوید از گلستان
میکند مرغ دستان شیوه دلستانی
شیوه یاسمین کن سر بجنبان چنین کن
خانه پرانگبین کن چون شکر میفشانی
نرگست مست گشته جنیی یا فرشته
با شکر درسرشته غنچه گلستانی
با چنین ساقی حق با خودی کفر مطلق
میزند جان معلق با می رایگانی
روز و شب ای برادر مست و بیخویش خوشتر
مست الله اکبر کش نبوده است ثانی
نام او جان جانها یاد او لعل کانها
عشق او در روانها هم امان هم امانی
چون برم نام او را دررسد بخت خضرا
اسم شد پس مسما بیدوی بیتوانی
چند مستند پنهان اندر این سبز میدان
میروم سوی ایشان با تو گفتم تو دانی
جان ویسند و رامین سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین وز خدا ارمغانی
تو اگر میشتابی سوی مرغان آبی
آب حیوان بیابی قلزم شادمانی
چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بکردی
سوی عشق آی یک شب هم ببین میزبانی
ما هم از بامدادان بیخود و مست و شادان
ای شه بامرادان مستمان میکشانی
با ظریفان و خوبان تا به شب پای کوبان
وز می پیر رهبان هر دمی دوستگانی
این قدح می شتابد تا شما را بیابد
در دل و جان بتابد از ره بیدهانی
ای که داری تو فهمی قبض کن قبض اعمی
غیر این نیست چیزی تو مباش امتحانی
غیر این نیست راهی غیر این نیست شاهی
غیر این نیست ماهی غیر این جمله فانی
نی خمش کن خمش کن رو به قاصد ترش کن
ترک اصحاب هش کن باده خور در نهانی