فاعلن مفعولن فاعلن مفعولن
می گریزد از ما و ما قوامش داریم
زن زنانش آریم کش کشانش آریم
می دود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم
می کند دلداری وان همه طراری
حق آن طره او که همه طراریم
دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم
گر بگوید فردا از غرور و سودا
نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم
بحر او پرمرجان مشرب محتاجان
تا بود در تن جان ما بر این اقراریم
هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر کاندر این قطاریم
اندر این بیشه ستان رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم هم نی چون کفتاریم
هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
با همو گوید سر خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم
جان جان مایی، خوشتر از حلوایی
چرخ را پر کردی زینت و زیبایی
دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها
سرده مستانی، و افت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعلهٔ افلاکی
از طوافت کیوان یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را میپایم
ای قمر سیمایم، تو کرا میپایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر میخایی
بیتوم پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دلها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلسها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهیش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم، تا تو ندهیش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم، بیتو در تنهایی
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی:« چونی ای سودایی؟»
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خونریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روحها دریادان، جسمها کفها دان
تو بیا، ای آنک گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مشوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالقالصباح، خالقالرواح
یا کریم الراح، ساعة السقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو دادهٔ گویایی