فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)

مفروشید کمان و زره و تیغ ، زنان را (160)

مفروشید کمان و زره و تیغ ، زنان را
که سزا نیست سلح‌ها به جز از تیغ زنان را

چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را
چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را

چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را

زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را

منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را

سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را

تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را

گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن وطن یار نهان را

به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را

بپران تیر نظر را به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را

چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را

سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را

هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا
که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را

من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را

چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را (161)

چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را
که بدر پرده تن را و ببین مشعله‌ها را

تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری
وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله‌ها را

خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی
تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله‌ها را

بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را
که به مردی بگشادند کمین مشعله‌ها را

تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی
تو بدانی و ببینی به یقین مشعله‌ها را

تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعله‌ها را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را (162)

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را

به سلاح احدی تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را

ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را

بطلب امن و امان را بگزین گوش گران را
بشنو راه‌دِهان را؛ مگشا راهِ دَهان را

سبق الجد الینا نزل الحب علینا (277)

سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سکن العشق لدینا فسکنّا و ثوینا

زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا

فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا

فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا

صدق العشق مقالا کرم الغیب توالی
و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا

ملاء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا

فراینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا

فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبره زینا

فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا

انا لا اقسم الا برجال صدقونا (278)

انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا

فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا لم مما سبقونا

ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا

فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا

لحق الفضل و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا

انا لولای احاذر سخط الله لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا

فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا

هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت (404)

هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت

می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت

چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت

چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت

بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر
کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت

دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت
به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت

تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت

چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت

تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت

همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت

تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت

به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت (405)

به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت

حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت

دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن
نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت

چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم برهانم به تمامت

هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه
هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت

ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت

چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم
برو ای ظالم سرکش که فتادی ز زعامت

هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
همه دیدار کریمست در این عشق کرامت

نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کینه حجامت

نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی
نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سآمت

بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم
بنه ارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت

هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی
که تکش آب حیاتست و لبش جای اقامت

چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده
به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت

همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی
نرسد هیچ کسی را به جز این عشق امامت

دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد (758)

دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد

چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد

به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد

به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد

تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی
نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد

ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم
دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد

چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد

بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد

تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی
نه کلید در روزی دل طرار تو دارد

بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی
همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد

طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن
که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد

نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد
نه هر آن دست که خارد گل بی‌خار تو دارد

چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید
که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد

خمش ای بلبل جان‌ها که غبارست زبان‌ها
که دل و جان سخن‌ها نظر یار تو دارد

بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق
که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد (759)

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گرچه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

هله چون دوست بُدَستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

خنک آن کس که چو ما شد‌، همه تسلیم و رضا شد (760)

خنک آن کس که چو ما شد‌، همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد‌، گُهر‌ِ بحر صفا شد

مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد‌، به روش باد صبا شد

چو شه عشق کشیدش‌، ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش‌، همه حاجات روا شد

به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد؟

دل تو کرد چرایی به برون ز آخُر قالب
وگر آن نیست به هر شب‌، به چراگاه چرا شد‌؟

خنک آن گه که کند حق گنهت طاعت مطلق
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد

سفر‌ِ مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوّت نورش مدد نور سما شد