فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)

دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد (758)

دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد

چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد

به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد

به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد

تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی
نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد

ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم
دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد

چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد

بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد

تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی
نه کلید در روزی دل طرار تو دارد

بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی
همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد

طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن
که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد

نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد
نه هر آن دست که خارد گل بی‌خار تو دارد

چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید
که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد

خمش ای بلبل جان‌ها که غبارست زبان‌ها
که دل و جان سخن‌ها نظر یار تو دارد

بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق
که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد (759)

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گرچه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

هله چون دوست بُدَستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

خنک آن کس که چو ما شد‌، همه تسلیم و رضا شد (760)

خنک آن کس که چو ما شد‌، همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد‌، گُهر‌ِ بحر صفا شد

مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد‌، به روش باد صبا شد

چو شه عشق کشیدش‌، ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش‌، همه حاجات روا شد

به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد؟

دل تو کرد چرایی به برون ز آخُر قالب
وگر آن نیست به هر شب‌، به چراگاه چرا شد‌؟

خنک آن گه که کند حق گنهت طاعت مطلق
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد

سفر‌ِ مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوّت نورش مدد نور سما شد

چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد (761)

چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد

ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد

ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد

غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد

ز پس ظلم رسیده همه امید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد

تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد

چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد

بدرد مرده کفن را به سر گور برآید (762)

بدرد مرده کفن را به سر گور برآید
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید

چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی
که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید

ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید

بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید

بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش
همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید

مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد
بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید

تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه
مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید

چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید

نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید

تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید

تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید

بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم (1604)

بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم

ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم

قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم

تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت
می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم

بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ
که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم

دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم

چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم
ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم

تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم

به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی
بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم

فلئن قمت اقمنا و لئن رحت رحلنا
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم

بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم (1605)

بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم

هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم

چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش
بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم

تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم

چو من از باده پرستی شده‌ام غرقه مستی
دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم

بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا
که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم

چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم

هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم (1606)

هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم
دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم

بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم

چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم

نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم
چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره نردم

چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم

مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله
تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره مردم

خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید
که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم

به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد
که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم

وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی
به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم

ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم (1607)

ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم

مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم
سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم

نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم

کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم
خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت سمندم

همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی
چو توی خویش من ای جان پی این خویش پسندم

ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم
ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم

چو توی روح جهان را جهت چشم بدان را
اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم

اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم

سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم

ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد
که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم

چو دلم مست تو باشد همه جان‌هاست غلامم
وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم

طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه
سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم

نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم
چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم

چه کس‌ام من؟ چه کس‌ام من؟ که بسی وسوسه‌مندم (1608)

چه کس‌ام من؟ چه کس‌ام من؟ که بسی وسوسه‌مندم
گَه از آن سوی کشندم، گَه از این سوی کشندم

زِ کشاکش چو کمان‌ام به کفِ گوش‌کشانم
قدَر از بام درافتد چو درِ خانه ببندم

مگر استاره‌یِ چرخم! که ز برجی سوی برجی
به نُحوسی‌ش بگریم به سُعودی‌ش بخندم

به سما و به بروجش، به هبوط و به عروجش
نفسی هم‌تکِ بادم نفسی من هَلَپَندم

نفَسی آتشِ سوزان، نفَسی سیلِ گریزان
ز چه اصلم؟ ز چه فصلم؟ به چه بازار خرندم؟

نفسی فوقِ طباقم، نفسی شام و عراقم
نفسی غرقِ فراقم، نفسی رازِ تو رَندم

نفسی هم‌رهِ ماه‌م، نفسی مستِ اله‌م
نفسی یوسفِ چاه‌م، نفسی جمله گزندم

نفسی ره‌زن و غولم، نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بامِ بلندم

بزن ای مطربِ قانون هوسِ لیلی و مجنون!
که من از سلسله جَستم؛ وَتَدِ هوش بِکَندم

به خدا که نگریزی! قدحِ مِهر نریزی!
چه شود ای شَهِ خوبان که کنی گوش به پندم

هله! ای اوّل و آخر! بده آن باده‌یِ فاخر!
که شد این بزم منوّر به تو ای عشقِ پسندم

بده آن باده‌یِ جانی زِ خراباتِ معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم

بپَران ناطقِ جان را تو از این منطقِ رسمی
که نمی‌یابد میدانِ بگو حرفِ سمندم