فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)

علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم (1618)

علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم

به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم

بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم

منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم (1776)

منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم

کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم

چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم

قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم

ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم

نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم

چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس
چه کنم سیم و درم را چو در این گنج فتادم

لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم

چو توی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم

خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی
وعدونی کذبونی فالی من اتظلم

نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم نه گرفتار کسادم

ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم

چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی
چو فزودی تو بهایم که کند طمع مزادم

نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم

روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است
بنما ترک چه گویم چو توی جمله مرادم

لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی لک جودی و لک الدهر منظم

چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم

الف الدهر بعادی جرح البعد فؤادی
فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم

به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم

فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق
و اری السقف تخرق و اری الموج تلاطم

من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه نژادم

و اری البدر تکور و اری النجم تکدر
و اری البحر تسجر و اری الهلک تفاقم

چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم

فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم

به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم

نزل العشق بداری معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم

چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز تو شادم

بک احیی و اموت بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم

چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین (1983)

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه زرین

بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه
که زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمکین

چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین

هله المنه لله که بدین ملک رسیدم
همه حق بود که می گفت مرا عشق تو پیشین

چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت
که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو و بنشین

همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش نه حسد در دل و نی کین

نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین

قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را
بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه شیرین

تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد
هله خوردم هله خوردم چو منم پیش تو تعیین

تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی
بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین

بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین (1984)

بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین

صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین

هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین

چه شراب است کز آن بو گل‌تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین

هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین

وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسین

چه کند باده حق را جگر باطل فانی
چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنین

هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین

چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین

طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او (2210)

طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او
تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او

همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم
همه تا حلق درآییم و در این حلقه نشست او

چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم
به سبو ده می خوش دم که قدح را بشکست او

شه من باده فرستد به چه رو می‌نپرستم
هله ای مطرب برگو که زهی باده پرست او

ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو (2211)

ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو
که خطا بود از این رو و صواب است از آن رو

ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش
ز همان روی که مردم کندم زنده همان رو

همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند
که بدانند که بی‌چشم توان دید به جان رو

نبود روی از این سو همه پشت است از این سو
که نگنجید در این حد و نه در جان و مکان رو

به یکی لحظه چریدند همه جان‌ها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو

هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره (2372)

هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره
که بود در تک دریا کف دریا به کناره

چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره

چو بدان بنده نوازی شده‌ای پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو چو مؤذن ز مناره

تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد
تو در این شاه نگه کن که رسیده‌ست سواره

نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره

کی بود آب که دارد به لطافت صفت او
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره

تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره

چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم
که نفور است نسیمش ز کف سیم شماره

تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی
تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره

همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکسته‌ست مهاره

بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو هله ای عربده باره

مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه (2373)

مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه

بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او که توی یار یگانه

سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو
می بی‌درد نیابی تو در این دور زمانه

به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه

بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من
بروم گر نروم من کندم گوش کشانه

همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی نشانه

ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را
ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه

چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه

چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی
چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه

تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه

هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه (2374)

هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه

بجز از دست فلانی مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه

بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه

نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی
منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه

نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه

به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه

که خیالات سفیهان همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه

نگذارند غران را که درآیند به لشکر
که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه

چو ندیده‌ست نشانه نبود اسپر و تیرش
چو نخورده‌ست دوگانه نبود مرد یگانه

سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه (2375)

سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه

بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن بنشین بر در روزه

بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را
بنگر جنت جان را شده پر عبهر روزه

هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه

تو گلا غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه

ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه