فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند (775)

هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند
که به تدبیرْ کُلَهْ از سَرِ مَه بردارند

دو سه رٍندند که هُشیار‌ْدل و سَرمستند
که فَلَک را به یکی عربده، در چرخ آرند

سَر دِهانند که تا سَر نَدِهی،  سِرّ نَدِهند
ساقیانند که انگور نمی‌افشارند

یارِ آن صورتِ غیبند که جانْ، طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره‌کُش و بیمارند

صورتی‌اند ولی، دشمن صورت‌هایند
در جهانند ولی، از دو جهان، بیزارند

همچو شیران، بِدَرانند و به لب، می‌خندند
دشمن همدگرند و به حقیقتْ، یارند

خَرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری،  مُتَّفقِ یک کارند

همچو خورشیدْ، همه‌روز، نظر می‌بخشند
مَثَلِ ماه و ستاره همه‌شب سَیّارند

گر به کفْ خاک بگیرند‌، زَرِ سرخ شود
روزْ گندم دِرَوَند اَر چه به شبْ، جو کارند

دلبرانند که دل، بَر ندهد بی‌ بَرِشان
سَروَرانند که بیرونْ ز سَر و دستارند

شِکَّرانند که در معده، نگردند تُرُش
شاکرانند و از آن یارْ، چه برخوردارند

مَردُمی کن، برو از خدمتشان، مَردُم شو
زان‌که این مَردُمِ دیگر، همه مَردُم‌خوارند

بَس کن و بیش مگو، گرچه دهانْ پُر سُخَنَست
زان‌که این حرف و دَم و قافیه، هم اَغیارند

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند (776)

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند

همه از کار از آن روی معطل شده‌اند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند

گرچه بی‌دست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند

صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند

نورهاشان به هم اندرشده بی‌حد و قیاس
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند

چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند

ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
که به لشکرگهشان مور نمی‌آزارند

هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند

بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند

این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند

شمس تبریز اگر تاج بقا می‌بخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند

ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند (777)

ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند

جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند

بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند

ترک این شرب بگویند در این روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند

چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند

گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند

چون ببینند که تن لقمه گورست یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند

بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این
تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود (778)

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود
چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن
گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود

بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود

جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می‌نرود

همه مرغان چمن هر طرفی می‌پرند
بلبل از واسطه گل ز چمن می‌نرود

مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد
وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود

زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند
مرد چون روی تو بیند سوی زن می‌نرود

جان منصور چو در عشق توش دار زدند
در رسن کرد سر خود ز رسن می‌نرود

جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن
از پی تربیت تو ز یمن می‌نرود

چون خیال شکن زلف تو در دل دارم
این شکسته دلم از عشق شکن می‌نرود

گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند
جان عاشق به سوی گور و کفن می‌نرود

حیله‌ها دانم و تلبیسک و کژبازی‌ها
جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می‌نرود

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد (779)

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد

نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار می‌ندهی کم ز یکی جرعه درد

همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بی‌تو در آن حجره ره راست نبرد

گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد

آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
آستینی که بسی اشک از این دیده سترد

شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد

دل آواره اگر از کرمت بازآید
قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد

این جمادات ز آغاز نه آبی بودند
سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد

خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد

مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد (780)

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گرچه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد

هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد (781)

در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد

چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد

هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد

این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد (782)

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد

خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد
خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد

خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد

بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد

شاهدان چمن ار پار قیامت کردند
هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد

گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده‌اند
کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد

ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده
غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد

بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد

نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی
باغ‌ها آینه سر دل ایشان شد

آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی
آینه نقش شود لیک نتاند جان شد

مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد

باقیان در لحدند و همه جنبان شده‌اند
زانک زنده نتواند گرو زندان شد

گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم
من دهان بستم کو آمد و پایندان شد

هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام
گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند (783)

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند
باده عشق عمل کرد و همه افتادند

همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد
کله از سر بنهادند و کمر بگشادند

این همه عربده و تندی و ناسازی چیست
نه همه همره و هم قافله و هم زادند

ساقیا دست من و دامن تو مخمورم
تو بده داد دل من دگران بیدادند

من عمارت نپذیرم که خرابم کردی
ای خراب از می تو هر کی در این بنیادند

ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد
به صفات تو که در کشتن من استادند

بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست
بنده آن نفرم کز خود خود آزادند

دختران دارم چون ماه پس پرده دل
ماه رویان سماوات مرا دامادند

دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند
خسروان فلک اندر پیشان فرهادند

چون همه باز نظر از جز شه دوخته‌اند
گرد مردار نگردند نه ایشان خادند

همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند
دل ندارند و عجب این که همه دلشادند

گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند
این فقیران تراشنده همه خرادند

خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش
دگران حیله گر و ظالم و بی‌فریادند

رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست
عاشقانند تو را منتظر میعادند

تن زدم لیک دلم نعره زنان می‌گوید
باده عشق تو خواهم که دگرها بادند

شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود
همه در عشق تو موم‌اند اگر پولادند

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند ( 784)

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند

عاشقان را چو همه پیشه و بازار توی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند

سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند

همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

صدقات شه ما حصه درویشانست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند

ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند

تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست
ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند

جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند

همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند