فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

چه کندمالک مختار که فرمان ندهد (17)

چه کندمالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد

بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود (36)

بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود
مقبل آن نیست که در حال بمیرد مولود

ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت (37)

ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت
یا رَب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را (167)

کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا

آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زده‌ست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا

این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده‌ست
لیک ز‌آن لطف به جز عفو و کرم نیست سزا

آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا

تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا

تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا

به طبیبش چه حواله کنی‌‌؟ ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا‌‌؟!

ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا

جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا

ای بروییده به ناخواست به مانند گیا (168)

ای بروییده به ناخواست به مانند گیا
چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا

هر که را نیست نمک گرچه نماید خدمت
خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا

برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن
باده عشق بیا زود که جانت بزیا

رو ترش کن که همه روترشانند این جا (169)

رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا

لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا

زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا

آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا

تا که هشیاری و با خویش مدارا می‌کن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا

ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ

گرد آن نقطه چو پرگار همی‌زن چرخی
این چنین چرخ فریضه‌ست چنین دایره را

بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما

سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی

چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا

ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده‌ایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا

ماه بشنود دعای من و کف‌ها برداشت
پیش ماه تو و می‌گفت مرا نیز مها

مه و خورشید و فلک‌ها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا

غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان مرا (263)

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا

جانم آن لحظه بخندد که وی‌اش قبض کند
انما یوم اجزای اذا اسکرها

مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا

چونک از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا

هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا

تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا

خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی

چون بخسپد خم باده پی آن می‌جوشد
انما القهوه تغلی لشرور و دما

می منم خود که نمی‌گنجم در خم جهان
برنتابد خُم نُه چرخ کف و جوش مرا

می مرده چه خوری هین تو مرا خور که می‌ام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا

وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا

کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب (300)

کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب
وآن حدیثِ چو شکر کز تو شنیدم همه شب

گرچه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب

شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست
من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب

جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسید
من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب

سینه چون خانهٔ زنبور پر از مشغله بود
کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب

دام شب آمد جان‌های خلایق بربود
چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب

آنکه جان‌ها چو کبوتر همه در حکم وی اند
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب

چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست (406)

چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست
چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست

چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست

بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست

گر تو عاشق شده‌ای عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست

این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست

گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
در کف روح چنین مشعله تابان چیست

چونک از دور دلت همچو زنان می‌لرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست

آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست

شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست

چشم پرنور که مست نظر جانانست (407)

چشم پرنور که مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست

خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبله هر انسانست

هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست

و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود زانک تن بی‌جانست

دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست

دست بردار ز سینه چه نگه می‌داری
جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست

جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
کآتش چهره او چشمه گه حیوانست

سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست