فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من (2001)

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من

زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی است عمارت شدن مخبر من

شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من

پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه‌ترم من بده آن ساغر من

بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
گویی‌ام خیز نظر کن به سوی منظر من

هین برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من

من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من

تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین (2002)

تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین

آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین

نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر
صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان بین

جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی
رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بین

هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین

خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین

هست میزان معینت و بدان می‌سنجی
هله میزان بگذار و زر بی‌میزان بین

نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ
می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین

سحر کرده‌ست تو را دیو همی‌خوان قل اعوذ
چونک سرسبز شدی جمله گل و ریحان بین

چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان
اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین

چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد
چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین

ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی
چونک نو شد صفتت آن صفت از ارکان بین

همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن
چند مغرور لباسی بدن انسان بین

روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین
پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین

گر تو عاشق شده‌ای حسن بجو احسان نی
ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین

لابه کردم شه خود را پس از این او گوید
چونک دریاش بجوشد در بی‌پایان بین

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن (2003)

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

نوبهاران چون مسیحی است فسون می‌خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن

آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن

تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم
که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

برگ می‌لرزد و بر شاخ دلم می‌لرزد
لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن

باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن

چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن

شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان (2004)

شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان

چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان

همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان

خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او (2213)

خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او

خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او

همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او

سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او

کیله رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او

پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او

عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او

می‌رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می‌دهدشان فر نو شعشعه گوهر او

ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او

تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او

نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است
هیچ جان را سقمی هست از این مقذر او

در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او

آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پرنور و رخ احمر او

هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او

خنک آن دم که نشینیم در ایوان، من و تو (2214)

خنک آن دم که نشینیم در ایوان، من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان، من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان، من و تو

اختران فلک آیند به نظّارهٔ ما
مهِ خود را بنماییم بدیشان، من و تو

من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

این عجب‌تر که من و تو به یکی کنج، این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان، من و تو

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان، من و تو

گر رَود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو (2215)

گر رَود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو
که مرا دیدنِ تو بهتر از ایشان، تو مرو

آفتاب و فلک اندر کَنَفِ سایهٔ توست
گر رَود این فلک و اختر تابان، تو مرو

ای که دُردِ سخنت صاف‌تر از طبعِ لطیف
گر رَود صَفوَتِ این طبعِ سخندان، تو مرو

اهل ایمان همه در خوفِ دَمِ خاتمتند
خوفم از رفتنِ توست ای شهِ ایمان، تو مرو

تو مرو، گر برَوی جانِ مرا با خود بر
ور مرا می‌نبری با خود از این خوان، تو مرو

با تو هر جزو جهان باغچه و بُستان‌ست
در خزان گر برود رونقِ بُستان، تو مرو

هجر خویشم منما، هجر تو بس سنگ دل‌ست
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان، تو مرو

کی بود ذرّه که گوید: «تو مرو» ای خورشید
کی بود بنده که گوید به تو سلطان: «تو مرو»

لیک تو آبِ حیاتی، همه خَلقان ماهی
از کمالِ کرم و رحمت و احسان، تو مرو

هست طومارِ دلِ من به درازیِ ابد
برنوشته ز سرش تا سویِ پایان، تو مرو

گر نترسم ز ملالِ تو بخوانم صد بیت
که ز صد بهتر و ز هجده هزاران، تو مرو

تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو (2216)

تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
بهر آرام دلم نام دلارام بگو

پرده من مدران و در احسان بگشا
شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو

ور در لطف ببستی در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو

ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو

چونک رضوان بهشتی تو صلایی درده
چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته‌ست از این دام بگو

سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو

شرح آن بحر که واگشت همه جان‌ها او است
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو

ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوخته خام بگو

شکر آن بهره که ما یافته‌ایم از در فضل
فرصت ار دست دهد هم بر بهرام بگو

وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو

ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن
دم به دم زمزمه بی‌الف و لام بگو

همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بی‌نقط و بی‌مد و ادغام بگو

چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو (2217)

چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
دردِ بی‌حد بنگر، بهر خدا هیچ مگو

دلِ پرخون بنگر، چشمِ چو جیحون بنگر
هر چه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو

دیٖ خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد گفت: «بیا، در بگشا، هیچ مگو»

دست خود را بگزیدم که فِغان از غم تو
گفت: «من آن توام، دست مخا، هیچ مگو

تو چو سُرنای منی، بی‌لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو»

گفتم: «این جان مرا، گرد جهان چند کشی؟»
گفت: «هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو»

گفتم: «ار هیچ نگویم تو روا می‌داری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟»

همچو گل خنده زد و گفت: «درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو»

همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت:
«جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو»

همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو (2218)

همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته‌ای صُحبتِ هر خام مجو

همه سرسبزیِ جانِ تو ز اقبالِ دل‌ست
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لبِ جو

پُر شود خانهٔ دل ماه‌رُخانِ زیبا
گُرهی همچو زلیخا، گُرهی یوسف رو

حلقه حلقه بَرِ او رقص‌کنان، دست‌زنان
سویِ او خَنبَد هر یک که منم بندهٔ تو

هر ضمیری که در او آن شَه تشریف دهد
هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و طو

چند هنگامه نهی هر طرفی بهرِ طمع؟!
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو

هله ای عشق، که من چاکر و شاگردِ توام
که بسی خوب و لطیف‌ست تو را صورت و خو

گرمیِ مجلسی و آبِ حیاتِ همه‌ای
همه دل گشته و فارغ شده از فَرج و گلو

هله ای دل، که ز من دیدهٔ تو تیزتَرست
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سرِ کو!

آنک در زلزلهٔ اوست، دو صد چون مه و چرخ
و آنک که در سلسلهٔ اوست، دو صد سلسلهْ مو

هفت بحر ار بِفَزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عَبرَه به زیرِ زانو

او مگر صورتِ عشق‌ست و نماند به بشر!
خسروان بر درِ او گشته ایاز و قُتلو

فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده از او صورت و بو

همه شیران بُده در حملهٔ او چون سگِ لنگ
همه تُرکان شده زیبایی او را هندو

لب ببند و صفتِ لعلِ لبِ او کم کن
همه هیچند به پیشِ لبِ او، هیچ مگو