فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

من غلام قمرم، غیر قمر، هیچ مگو (2219)

من غلام قمرم، غیر قمر، هیچ مگو
پیش من، جز سخن شمع و شکر، هیچ مگو

سخن رنج، مگو، جز سخن گنج، مگو
ور از این بی‌خبری، رنج مبر، هیچ مگو

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:
«آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو»

گفتم: «ای عشق! من از چیز دگر می‌ترسم»
گفت: «آن چیزِ دگر، نیست دگر، هیچ مگو

من به گوش تو، سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو

قمری، جان‌صفتی، در ره دل پیدا شد
در ره دل، چه لطیف‌ست سفر! هیچ مگو»

گفتم: «ای دل! چه مه‌ست این؟» دل اشارت می‌کرد
که «نه اندازهٔ توست این، بگذر، هیچ مگو»

گفتم: «این روی، فرشته‌ست، عجب یا بشرست؟»
گفت: «این غیر فرشته‌ست و بشر، هیچ مگو»

گفتم: «این چیست؟ بگو، زیر و زبر خواهم شد»
گفت: «می‌باش چنین، زیر و زبر، هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانهٔ پرنقش و خیال!
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو»

گفتم: «ای دل! پدری کن، نه که این وصف خداست؟»
گفت: «این هست، ولی جان پدر! هیچ مگو»

هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو (2220)

هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو

در همه روی زمین چشم و دل باز که راست
مکن آزار مکن جانب اغیار مرو

مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز
گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو

مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی
هله آن بار برفتی مکن این بار مرو

بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو

هله سرنای توام مست نواهای توام
مشکن چنگ طرب را مسکل تار مرو

هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو

هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات
به از این خیر نباشد به جز این کار مرو

خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر
سوی مکاری اخوان ستمکار مرو

هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال
از عیان سر مکشان در پی آثار مرو

هله موسی زمان گرد برآر از دریا
دل فرعون مجو جانب انکار مرو

هله عیسی قران صحت رنجور گران
از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو

هله ای شاهد جان خواجه جان‌های شهان
شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو

هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیده مختار مرو

جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو

تو یقین دار که بی‌تو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو

همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا کار کن از کار مرو

هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اکنون سوی گفتار مرو

سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او (2221)

سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او
دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او

گرد آن حوض همی‌گردی و عاشق شده‌ای
چون شدی غرق شکر رو همه تن می‌چش از او

چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست
بر لب چشمه دهان می‌نه و خوش می‌کش از او

عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از او

آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش از او

آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را
ز آنک می‌خیزد آن آتش و آن آهش از او

شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش از او

سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو (2222)

سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو
چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو

چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است
و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو

مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق
باده‌ای کو چو اویس قرنی دارد بو

ای بسا فکرت باریک که چون موی شده‌ست
وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو

مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است
قطره‌ای این کند آنک نکند زان دو سبو

بس کن و دفتر گفتار در این جو افکن
بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده (2377)

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده (2378)

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده

عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده

پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده

نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بی‌نفسی نالیده

گر بداند که حریف لب کی خواهد شد
کِیْ برنجد ز بریدن قلم بالیده

گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر
فرق این بس که توی فرق مرا خاریده

جرعهٔ کَن فَیَکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده

شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده

بده آن باده جانی، که چنانیم همه (2379)

بده آن باده جانی، که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه

همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گُلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه

همه دربند هوایند و هوا بنده ماست
که برون رفته از این دور زمانیم همه

همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم که کانیم همه

تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه

زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه

مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت ، می‌نستانیم همه

هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه

دل ما چون دل مرغ است ، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه

ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخشتر از بخت جوانیم همه

جان ما را به صف اول پیکار طلب
ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم همه

در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم
ز آنک چون نور سحر پرده درانیم همه

شام بودیم ، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم ، کنون شهره شبانیم همه

شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان همچو روانیم همه

برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده‌ای (2859)

برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده‌ای
توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌ای

کی شود با تو معول که چنین صاعقه‌ای
کی کند با تو حریفی که همه عربده‌ای

نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه در این شش جهتی پس ز کجا آمده‌ای

هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی
هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده‌ای

دوزخت گوید بگذر که مرا تاب تو نیست
جنت جنتی و دوزخ دوزخ بده‌ای

چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن
فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده‌ای

بی تو در صومعه بودن به جز از سودا نیست
ز آنک تو زندگی صومعه و معبده‌ای

دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق
که خراج از ده ویران دلم بستده‌ای

ای دل ساده من داد ز کی می‌خواهی
خون مباح است بر عشق اگر زین رده‌ای

داد عشاق ز اندازه جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسه بیهده‌ای

جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و دده‌ای

بس کن و سحر مکن اول خود را برهان
که اسیر هوس جادویی و شعبده‌ای

هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی (2860)

هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی
قمری باخبری درد دوایی عجبی

هست در صفه ما صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل نور ضیایی عجبی

این چه جام است که از عین بقا سر برزد
تا زند جان منش طال بقایی عجبی

هر کی از ظلمت غم بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی عجبی

این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی عجبی

از کجا تافت چنان ماه در این قالب تن
تا ز جا رفت دل و رفت به جایی عجبی

چون دل از خانه وهم حدثان بیرون شد
ز یکی دانه در دید سرایی عجبی

می‌نمود از در و دیوار سرا در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی عجبی

شمس تبریز از این خوف و رجا بازرهان
تا برآید ز عدم خوف و رجایی عجبی

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی (2861)

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی
دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی

کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی
کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی

صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی

بدگمان باشد عاشق تو از این‌ها دوری
همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی

همچو نایم ز لبت می‌چشم و می‌نالم
کم زنم تا نکند کس طمع انبازی

نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی

تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی

نه هر آواز گواه است خبر می‌آرد
این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی

ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا
نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی