فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

هله هشدار که با بی‌خبران نستیزی (2862)

هله هشدار که با بی‌خبران نستیزی
پیش مستان چنان رطل گران نستیزی

گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی
چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی

گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد
چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی

عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید
چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی

از میان دل و جان تو چو سر برکردند
جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی

چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی
ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی

در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود
شودت عین چو با اهل عیان نستیزی

در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات
گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی

ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود
چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی

مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی
گر چو دولاب تو با آب روان نستیزی

چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه
الله الله که تو با شاه جهان نستیزی

هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی
گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی

حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی
راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی

همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی

وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی (2863)

وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی

سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار
ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی

به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی

زیر دیوار وجود تو توی گنج گهر
گنج ظاهر شود ار تو ز میان برخیزی

آن قراضه ازلی ریخته در خاک تن است
کو قراضه تک غلبیر تو گر می‌بیزی

تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی

تیغ در دست درآ در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز چو بر شبدیزی

آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
ز آنک در خلقت جان بر مثل کاریزی

ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین
کو به جان هست ز عرش و به بدن تبریزی

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی (2864)

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی
می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم
بیدقی گر ببری من برم از تو فرسی

طوطیانند که خود را بکشند از غیرت
گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی

پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را
گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی

در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق
همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی

در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود
کی درآید به دو چشمی که تو را دید خسی

جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد
که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی

مجمع روح توی جان به تو خواهد آمد
تو چو بحری همه سیل‌اند و فرات و ارسی

ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی

نعره زنگله از جنبش اشتر باشد
که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی

هر چراغی که بسوزد مطلب زو نوری
نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی

بس کن این گفت خیال است مشو وقف خیال
چونک هستت به حقیقت نظر و دسترسی

ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو
عارف طب دلی بی‌رگ و نبض و مجسی

در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی (2865)

در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی
نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی

از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی

چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری
به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی

تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند
چونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی

برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق کز او زرد شوی

گر گریزی به ملولی ز من سودایی (2866)

گر گریزی به ملولی ز من سودایی
روکشان دست گزان جانب جان بازآیی

زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش
دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی

رو بدو آر و بگو خواجه کجا می‌کشیم
کآسمان ماه ندیده‌ست بدین زیبایی

رایگان روی نموده‌ست غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی

گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی

چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید
سرخر معده سگ رو که همان را شایی

لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الا رآ

اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفا

این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه که در سایه و در دولت این مولایی

بیم از آن می‌کندت تا برود بیم از تو
یار از آن می‌گزدت تا همه شکر خایی

شمس تبریز نه شمعی است که غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی

نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای (2867)

نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای
در فروبند و همان گنده کسان را می‌گای

کار بوزینه نبوده‌ست فن نجاری
دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای

عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست
شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی (2868)

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی
دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی
آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

در حضور ابدی شاهد و مشهود توی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی

از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست
توی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی

آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست
رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی

آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه
ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

هست اندر غم تو دلشده دانشمندی (2869)

هست اندر غم تو دلشده دانشمندی
همچو نقره‌ست در آتشکده دانشمندی

بر امید کرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی

هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی

چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی

با چنین جام جنونی که تو گردان کردی
کی بماند به سر قاعده دانشمندی

کی روا دارد انصاف و جوانمردی تو
که به غم کشته شود بیهده دانشمندی

کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی

جانب مدرسه عشق کشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی

نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی

بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببسته‌ست در این معبده دانشمندی

ای دریغا در این خانه دمی بگشودی (2870)

ای دریغا در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش بدیدی دل هر موجودی

چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل شراب صمدی پیمودی

رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار
از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی

هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح به کام آسودی

نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم یا هوس معدودی

حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد غم امرودی

صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی بگشودی

صورت حشو خیالات ره ما بستند
تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی

طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی

خادم و مؤذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان در صفت مسجودی

ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی

به دغل کی بگزیند دل یارم یاری (2871)

به دغل کی بگزیند دل یارم یاری
کی فریبد شه طرار مرا طراری

کی میان من و آن یار بگنجد مویی
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری

عنکبوتی بتند پرده اغیار شود
همچو صدیق و محمد من و او در غاری

گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه درید
حال گل چونک چنین است چه باشد خاری

هم بگویم دو سه بیتی که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من ریش بجنبان کآری

بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری

آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او ادراری

ما چو خورشیدپرستیم بر این بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری

کیست خورشید بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری