فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

کالی تَیشی آینو سوْای اَفَندی چَلَبی (3191)

کالی تَیشی آینو سوْای اَفَندی چَلَبی
نیمشب بر بام مایی، تا کرا می‌طلبی

گه سیه‌پوش و عصایی، که منم کالویروس
گه عمامه و نیزه در کف که غریبم عربی

چون عرب گردی، بگویی «فاعلاتن فلاعات
اَبصِرُوالدنْیا جَمیعاً فی قمیصِی تَخْتَبی

علت اولی نمودی خویش را با فلسفی
چه زیان دارد ترا؟! تو یاربی و یاربی

گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان
هر زبان خواهی بفرما، خسروا، شیرین لبی

اِرتمی اغاپِسُودی کایِکا پَرا تَرا
نور حقّی یا تو حقّی، یا فرشته یا نبی

با نه اینی و نه آنی، صورت عشقی و بس
با کدامین لشکری و در کدامین موکبی؟

چون غم دل می‌خورم، یا رحم بر دل می‌برم
کای دل مسکین، چرا اندر چنین تاب و تبی؟!

دل همی گوید « برو من از کجا، تو از کجا!
من دلم تو قالبی رو، رو، همی کن قالبی

پوست‌ها را رنگ‌ها و مغزها را ذوق‌ها
پوست‌ها با مغزها خود کی کند هم مذهبی؟! »

کالی میراسَس نَزیتَن بَوستن کالاستن
شب شما را روز گشت و نیست شب‌ها را شبی

من خمش کردم، فسونم، بی‌زبان تعلیم ده
ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و مغربی

شمس تبریزی، برآ چون آفتاب از شرق جان
تا گشایند از میان زنّارِ کفر و معجبی

لا یغرنک سد هوس عن رایی (3192)

لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الارآء

اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء

این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟!

بیم ازان می‌کندت، تا برود بیم از تو
یار ازان می‌گزدت، تا همه شکرخایی

شمس تبریز شمعیست که غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی؟!

ترکبن طبقا عن طبق مولائی (3218)

ترکبن طبقا عن طبق مولائی
انت کالروح و نحن لک کالاعضء

کیف یبقی فطنا، من نزل‌العشق به
کیف یروی کبد ذاب من استسقاء

کم خلقنا و نقضنا لک، لا عهد لنا
خدعة ان ضمن المفلس للایفاء

طاب ما ادبنی دهری بالضر ولم
یغن عنی ادب یصرف عنی دائی

عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا
عاینته سحرا من افق الالاء

لا تؤاخذ فلکا حق اذا فارقه
قمر مثلک یا محترق الضواء

قلة الصبر و الا انا فی‌المدح مسی
هل یجوز شبه‌الشی بلا اشیاء

یشعر العاشق و هو عجم فی عجم
فیک وارتج لسان العرب العرباء

غلب الفرد علی‌الشفع بلی واتحدا
ان تثنی شبح فی نظر الحولاء

ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا (4)

ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا
خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا

همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد
تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما

هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد
می‌کشد تا به سحرگاه شما را که صلا

بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش
چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا

شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی
مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا

کرده آماس ز استادن شب پای رسول
تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا

نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست
گفت کین جوشش عشق است نه از خوف و رجا

باد روحست که این خاک بدن را برداشت
خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا

باد ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست
عشقها دارد با خاک من این باد هوا

بی‌ثباتست یقین باد وفایش نبود
بی‌وفا را کند این عشق همه کان وفا

آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد
عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا

عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست
شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست
آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری
عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری

دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد
عشق فارغ کندش از گهر و بی‌گهری

حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد
لولیان چو ببیند شود او هم سفری

لولیانند درین شهر که دلها دزدند
چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری

چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو
دل نگه داری و سودت نکند چاره‌گری

عاشقانند ترا در کنف غیب نهان
گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری

آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه
یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری

سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی
جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری

گر ترا دست دهد آن مه از دست روی
ور ترا راه زند آن پری ما بپری

چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید
فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری

ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر
شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

همه مخمور شدستیم بگو ساقی را
تا که بی‌صرفه دهد بادهٔ مشتاقی را
دزد اندیشهٔ بد را سوی زندان آرید
دست او سخت ببندید و به دیوان آرید

شحنهٔ عقل اگر مالش دزدان ندهد
شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید

تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید
طوطیان را به کرم در شکرستان آرید

بزم عامست و شهنشاه چنین گفت که: « زود
ساقیان را همه در مجلس مستان آرید »

می‌رسد از چپ و از راست طبقهای نثار
نیم جانی چه بود جان فراوان آرید

هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد
الله الله که همه رو به چنین جان آرید

دور اقبال رسید و لب دولت خندید
تا بکی دردسر و دیدهٔ گریان آرید

هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را
آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید

بگشادند خزینه همه خلعت پوشید
مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید

دستها را همه در دامن خورشید زنید
همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید

اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ خداست
از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید

خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما
خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما

آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا (5)

آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا
ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا

سود و سرمایهٔ من گر رود باکی نیست
ای تو عمر من و سرمایهٔ هر سود بیا

مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود
آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا

غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست
دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا

گوهر هردو جهان! گرچه چنین سنگ دلی
آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا

نالهای دل و جان را جز تو محرم نیست
ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا

شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست
کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا

شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند
ماه دراعهٔ خود چاک برای تو زند
زخم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو
صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو

طلب خانه وی کن که همه عشق دروست
می‌دو امروز برین دربدر و کوی به کو

ای بسا شیر که آموختیش بز بازی
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو

آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی
بر در خانهٔ ما تخته منه جامه مشو

سیاهی غم ار شاد شوم معذورم
که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو

روبرو می‌نگرم وقت ملامت بعذول
که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو

شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم
جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو

شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست
آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست
ز اول روز که مخموری مستان باشد
ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد

از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم
این چنین عادت خورشید پرستان باشد

لولی دیده بران زلف رسن می‌بازد
زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد

شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم
کز لب تو شکرم در بن دندان باشد

ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح
چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد

عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان
بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد

شمس تبریز! به جز عشق ز من هیچ مجو
زان کسی داد سخن جو که سخن‌دان باشد

شمس تبریز چو میخانهٔ جان باز کند
هر یکی را بدهد باده و جانباز کند
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو
عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو

غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو
روزی ما به جز از لطف و کرم نیست برو

شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل
درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو

خفته‌ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو
دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو

ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار
دل پر آتش ما قابل دم نیست برو

علف غم به یقین عالم هستی باشد
جای آسایش ما جز که عدم نیست برو

شمس تبریز اگر بی‌کس و مفرد باشد
آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو

شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند
پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند

هله درده می بگزیده که مهمان توم (20)

هله درده می بگزیده که مهمان توم
ز پریشانی زلف توپریشان توم

تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر
نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم

آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم
مردهٔ جرعهٔ آن چشمهٔ حیوان توم

باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار
وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو

وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن
گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟

مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست
که صیادم من و سر فتنهٔ مرغان توم

وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ
که گزین مشعله و رونق ایوان تو

آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب
مژده‌ای مست که من آب تو و نان توم

بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر
خوش همی خند که من گوهر دندان توم

من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش
که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم

در خانه هله بگشای که در کوی تویم
قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟

هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو
گر تو شیدا نشدی قصهٔ شیدا برگو
ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید
سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو

ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم
صفت موج دل و گوهر گویا برگو

بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم
کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو

هرکسی دارد در سینه تمنای دگر
زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو

جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می
زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو

ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان
که بدو محو شود ظل من و ما برگو

شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند
سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو

چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟!
ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو

چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟!
خبر جان چو طوطی شکرخا برگو

زین گذر کن، بده آن جام می روحانی
صفت شعشعهٔ جام معلا برگو

مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن
مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو

هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
جام بر دست به ساقی نگرانیم همه
فارغ از غصهٔ هر سود و زیانیم همه

این معلم که خرد بود بشد ما طفلان
یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه

پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت
چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه

میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم
بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه

زهره در مجلس مه‌مان به می از کار ببرد
ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟

چشم آن طرفهٔ بغداد ز ما عقل ربود
تا ندانیم که اندر همدانیم همه

گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم »
همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه

همچو غواص پی گوهر بی‌نام و نشان
غرق آن قلزم بی‌نام و نشانیم همه

وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم
در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه

نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن
پیش هر منکر افسرده خزانیم همه

می‌جهد شعلهٔ دیگر ز زبانهٔ دل من
تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه

ساقیا باده بیاور که برانیم همه
که به جز عشق تو از خویش برانیم همه

هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم (21)

هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم

دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش
زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم

گفت: « خوش باش که بخشیمت صدجان دگر
ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم؟! »

گفتم: « ابحان چو توی از تن ما جان خواهد
گر درین داد، بپیچیم یقین نامردیم »

ما نهالیم، بروییم، اگر در خاکیم
شاه با ماست چه باکست اگر رخ زردیم؟!

بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمین
به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم

چونک درمان جوان طالب دردست و سقم
ما ز درمان بپریدیم و حریف دردیم

جان چو آئینهٔ صافی است، برو تن گردیست
حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم

این دو خانه‌ست دو منزل به یقین ملک ویست
خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم

چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم
چون بیامد قدحت، صاف شویم ار دردیم

می دهنده چو توی، فخر همه مستانیم
پرورنده چو توی، زفت شویم ار خردیم

هین به ترجیع بگو شرح زبان مرغان
گر نگویی به زبان، شرح کنش از ره جان
در جهان آمد و روزی دو به ما رخ بنمود
آنچنان زود برون شد که ندانم که کی بود

گفتم: « از بهر خدا ای سره مهمان عزیز
اینچنین زود کنی معتقدان را بدرود؟ »

گفت: « کس دید درین عالم یک روز سپید
که سیاه آبه نباریدش ازین چرخ کبود؟ »

از برای کشش ما و سفر کردن ما
پیک بر پیک همی آید از آن اصل وجود

هر غم و رنج که اندر تن ودر دل آید
می‌کشد گوش شما را به وثاق موعود

نیم عمرت به شکایت شد و نیمی در شکر
حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود

چه فضولی تو؟ که این آمد و آن بیرون شد
کارافزایی تو غیر ندامت نفزود

پای در باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص
سربنه، پای بکش زیر درختان مرود

باد امرود همی ریزد اگر نفشانی
می‌فتد در دهن هرکی دهان را بگشود

این بود رزق کریمی که وفادار بود
که ز دست و دهن تو نتوانندربود

قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد
که چه کوتاه قیامست و درازست سجود

شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع
گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع
همچو گل خنده‌زنان از سر شاخ افتادیم
هم بدان شاه که جان بخشد، جان را دادیم

آدمی از رحم صنع دوباره زاید
این دوم بود که مادر دنیا زادیم

تو هنوز ای که جنینی بنبینی ما را
آنک زادست ببیند که کجا افتادیم

نوحه و درد اقارب خلش آن رحم است
او چه داند که نمردیم و درین ایجادیم

او چه داند که جهان چیست، که در زندانیست
همه دان داند ما را که درین بغدادیم

یاد ما گر بکنی هم به خیالی نگری
نه خیالیم، نه صورت نه زبون بادیم

لیک ما را چو بجویی سوی شادیها جو
که مقیمان خوش آباد جهان شادیم

پیشهٔ ورزش شادی ز حق آموخته‌ایم
اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم

مردن و زنده‌شدن هر دو وثاق خوش ماست
عجبی‌وار نترسیم، خوش و منقادیم

رحما بینهم آید، همچون آییم
چو اشداء علی الکفر بود، پولادیم

هر خیالی که تراشی ز یکی تا به هزار
هم عدد باشد، و می‌دانک برون ز اعدادیم

از پی هر طلب تو عوضی از شاه است
همچو عطسه که پیش یرحمک‌الله است
شربت تلخ بنوشد خرد صحت جو
شربتی را تو چه گویی که خوش است و دارو؟

عاشقان از صنم خویش دو صد جور کشند
چون بود آن صنمی که حسن است و خوش‌خو؟

در چنین دوغ فتادی که ندارد پایان
منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو

این شب قدر چنانست که صبحش ندمد
گشت عنوان برات تو رجال صد قوا

چو از این بحر برون رفتنت اومید نماند
احمقی باشد ازین پس طلب خنب و سبو

ز آسمان آید این بخت، نه از عالم خاک
کار اقبال و ستاره‌ست، نه کار بازو

چون چنین روی بدیدی نظرت روشن شد
پشت را باز شناسد نظر تو از رو

هر کرا آخر کار این سبقت خواهد بود
هم ز اول بود او شیفته و سوداخو

صدفی باشد گردان به هوای گوهر
سینه‌اش باز شود بیند در خود لولو

جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه
خانه چون یافته شد، بیش نگوید: « کوکو »

جوزها گرچه لطیفند و یقین پر مغزند
بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو

گرچه بی‌عقل بود، عقل شد او را هندو
ورچه بی‌روی بود او بگذشت از بارو

هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم (22)

هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم

هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم

وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم

غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم

وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم

ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم

جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم

کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم

تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم

همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم

کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم

بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم

نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم

خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان
که رهیدیم به مردی همه از دست زنان

باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسیب بتانست و همه سیبستان

چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!

همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان

خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان

آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان

ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان

این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان

یک زبانه‌ست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانه‌ست مرا پیچ زبان

هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچ‌اند
باورم می‌نکنی، هین بشنو بانگ امان

شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان

مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان

لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران

هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
می‌ستان نور ز سبحان و بخلقان می‌ده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
بی‌وفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن

خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن

سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن

من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟

رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن

بی‌نسیم کرمت جان نگشاید دیده
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن

من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟

نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟

بی‌تو ای آب حیات من و ای باد صبا
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!

تا ز انفاس خدا درندمد روح‌الله
مریمان شکرستان نشوند آبستن

نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟

نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟
تن تن چنگ تو می‌آمد بی‌زحمت تن؟

چند بیتی که خلاصه‌ست فرو ماند، تو گو
کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن

هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دف‌تر

تمرین شنیداری بر فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

تمرین شنیداری بر فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

برای مسلط شدن بر فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن پیشنهاد می‌کنیم پلی‌لیست زیر را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که می‌شنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. می‌توانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دست‌ها و سرتان را تکان دهید.

همه‌ی این‌ها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهم‌ترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.

برای مشاهده‌ی اشعار بیشتر در این وزن می‌توانید به لینک زیر وارد شوید:

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

 

 

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت

ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف
که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت

آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود
سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت

 


 

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست
با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت

چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینهٔ من
سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت

گفتم: اکنون، سخنِ خوش، که بگوید با من؟
کـ‌آن شکرلَهجه‌ی خوش‌خوانِ خوش‌الحان می‌رَفت

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت

 


 

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد
ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست
دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد

نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

 

اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.

رونق عهد شباب است دگر بُستان را (9)

رونق عهد شباب است دگر بُستان را
می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش
خاک‌روبِ درِ میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عَنبرِ سارا چوگان
مضطرب‌حال مگردان، من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانهٔ گردون به در و نان مطلب
کآن سیه‌کاسه در آخر بِکُشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را