فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما (1)

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟
رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما

گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما

روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما

به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما

تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد (5)

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد

آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم
زر به زر داد کسی کامد و این کالا برد

دل سنگین ترا اشک من آورد به راه
سنگ را سیل تواند به لب دریا برد

دوش دست طربم سلسلهٔ شوق تو بست
پای خیل خردم لشکر غم از جا برد

راه ما غمزهٔ آن ترک‌کمان ابرو زد
رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد

جام می پیش لبت دم ز روان‌بخشی زد
آب وی آن لب جان‌بخش روان‌افزا برد

بحث بلبل بر حافظ مکن از خوش سخنی
پیش طوطی نتوان نام هزارآوا برد

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید (11)

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس
موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای دِه که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من
ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم (17)

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم

چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم

من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم

پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم

آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم

می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم

خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت (30)

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت
که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت

یک جو از خرمن هستی نتواند برداشت
هر که در کوی فنا در ره حق دانه نَکشت

تو و تسبیح و مصلا و ره زٌهد و صلاح
من و میخانه و زٌنار و ره دِیر و کنشت

منعم از می مکن ای صوفی صافی که حکیم
در ازل طینت ما را به می ناب سرشت

راحت از عیش بهشت و لب حورش نبود
هر که او دامن دلدار خود از دست بهشت

صوفی صاف بهشتی نبود زآنکه چو من
خرقه در میکده‌ها در گرو باده نهشت

حافظا لطف حق ار با تو عنایت دارد
باش فارغ ز غم دوزخ و ایمن ز بهشت

می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد (31)

می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد
آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
در فراق تو چنانم که بداندیش مباد

روز و شب غصه و خون می‌خورم و چون نخورم
چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد

تا تو از چشم من سوخته دل دور شدی
ای بسا چشمهٔ خونین که دل از دیده گشاد

حافظ دلشده مستغرق یادت شب و روز
تو از این بندهٔ دل رفته به کلی آزاد

خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی (43)

خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی
که به پیرانه سرم دست دهد ماوایی

آرزو می‌کندم از تو چه پنهان دارم
شیشهٔ باده و طلعت خوش زیبایی

جای من دیر مغان است مروح وطنی
رای من رای بتان است مبارک رایی

چه کنی نوش که در دیر چو من شیدا نیست
نیست این جز سخن بوالهوس رعنایی

به ادب باش که هر کس نتواند گفتن
سخن پیر مگر برهمنی یا رایی

صنما غیر تو در خاطر ما کی گنجد
که مرا نیست به غیر از تو به کس پروایی

رحم کن بر دل مجروح خراب حافظ
زآن که هست از پی امروز یقین فردایی