فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید (805)

یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید
ز سراپرده اسرار خدا می‌آید

بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد
خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید

در نمازند درختان و به تسبیح طیور
در رکوع است بنفشه که دوتا می‌آید

هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد
که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید

از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد
اصل خود دید ز ارواح جدا می‌آید

رنگ او یافت از‌آن‌روی چنین خوش‌رنگ است
بوی او یافت که‌ز‌او بوی وفا می‌آید

مست او گشت از‌آن‌رو همگان مست وی‌اند
خوش‌لقا گشت کز آن ماه‌لقا می‌آید

نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم
که شکر رشک برد ز آنچ مرا می‌آید

زان دلیر‌ست که با شیر ژیان رو کرده‌ست
زان کریم است که از گنج عطا می‌آید

آنک سرمست نباشد برمد از مردم
تا نگویند کز او بوی صبا می‌آید

بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری
که ز سنبوسه تو را بوی گیا می‌آید

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید (806)

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید
یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد
یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد
عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید

چه سماعست که جان رقص کنان می‌گردد
چه صفیرست که دل بال زنان می‌آید

چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست
ماه با این طبق زر به نشان می‌آید

چه شکارست که این تیر قضا پرانست
ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید

مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست
کانک از دست بشد دست زنان می‌آید

از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد
وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید

چشم اقبال به اقبال شما مخمورست
این دلیلست که از عین عیان می‌آید

برهیدیت از این عالم قحطی که در او
از برای دو سه نان زخم سنان می‌آید

خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار
غم رفتن چه خوری چون به از آن می‌آید

هر کسی در عجبی و عجب من اینست
کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید

بس کنم گرچه که رمزست بیانش نکنم
خود بیان را چه کنیم جان بیان می‌آید

لحظه‌ای قصه کنان قصه تبریز کنید (807)

لحظه‌ای قصه کنان قصه تبریز کنید
لحظه‌ای قصه آن غمزه خون ریز کنید

در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم
زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید

هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع
زلف او گر بفشانید عبربیز کنید

بس زبان کز صفت آن لب او کند شود
چون سنان نظر از دولت او تیز کنید

ای بسا شب که ز نور مه او روز شود
گرچه مه در طلبش شیوه شبخیز کنید

وقت شمشیر بود واسطه‌ها برگیرید
صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید

شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست
ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند (808)

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

اهل دینار کجا امت دیدار کجا
گرچه دینار بشد لایق دیدار شدند

هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر (1086)

هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر
هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر

بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست
جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر

یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی
همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر

در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر

عشق داوود شود آهن از او نرم شود
شیر آهو شود آن جا و از او آهوتر

هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی
مرگ جان‌بخش شود بلک ز جان دلجوتر

اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو
گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر

دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی کوست ز ما خوشگوتر

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر (1087)

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر

سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو
مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر

یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنج‌های چو صبی را نه صبا اولیتر

عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عطا اولیتر

تو عطا می ده و از چرخ ندا می‌آید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر

لطف‌ها کرده‌ای امروز دو تا کن آن را
چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر

چونک خورشید برآید بگریزد سرما
هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر

تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستورست که در آب و گیا اولیتر

سادگی را ببرد گرچه سخن نقش خوشست
بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر

صورت کون توی آینه کون توی
داد آینه به تصویر بقا اولیتر

خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر

سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر (1088)

سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر
طبله کالبد آورده‌ام آخر بنگر

بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر
شانه‌ها و شبه‌ها و سره روغن‌ها تر

شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانه‌ام محرم آن زلف پر از فتنه و شر

از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر

من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم
ای مگس‌ها شده از ذوق شکرهات شکر

پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر

چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر

چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل
ماه و خورشید که دیدست در اعضای بشر

چون که در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر

هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر (1089)

هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر
هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر

عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر

عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر

عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر

رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که ندارد چو تو شاهنشه بی‌چون دگر

کو در این خانه یکی سوخته مفتونی
که به شب‌ها شنود ناله مفتون دگر

از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم
چاره‌ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر

صنما این چه گمانست فرودست حقیر (1090)

صنما این چه گمانست فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر

کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر

خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافله‌ای که بودش دوست خفیر

حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر

ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر

زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر

ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لا است از آنیم فقیر

تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر

بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه‌ها یابد رویت ز نگاران ضمیر

مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر

رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم
گفت او را تو چه خوردی که برسته است زحیر

بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
گفت من سوخته نان خورده ام از پست فطیر

گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر

گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر

نیست را هست گمان برده‌ای از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر

هله ای شارح دل‌ها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر

نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر (1091)

نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر

نه که همسایه آن سایه احسان توام
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر

شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر

نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد
تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر

نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر

نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد
تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر

به دو صد پر نتوان بی‌مددت پریدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر

خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر

نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید
مدد اشک من و زردی رخسار مگیر

نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت
از جنون خوش شد و می‌گفت خرد زار مگیر

با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم
چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر

چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر

قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر

این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر

خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان
تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر

من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر
من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر

میکده‌ست این سر من ساغر می گو بشکن
چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر

چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر

کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست
کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر

بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر

بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر