فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم
وز پی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز زر خویش همیدزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
دل چه خوردهست عجب دوش که من مخمورم
یا نمکدان کی دیدهست که من در شورم
هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هر چه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من می آید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانک اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب از این خرقه برون می آیم
صبح بیدار شوم باز در او محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ور نه پارهست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بیکمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفتهست که من رنجورم
ما همه پرده دریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیختهام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویختهام هم رسن منصورم
جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسی است روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم
گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم
ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند
پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند
همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم
لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم
این نبودهست و نباشد که من از طنز و گزاف
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم
رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم
من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست که من راه پریشان بکشم
همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل
بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم
گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی
از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم
ور به زندان بردم یوسف من بیگنهی
همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم
گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود
جان و دل تا برود بیدل و بیجان بکشم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک
چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم
در فروبند که ما عاشق این میکدهایم
درده آن باده جان را که سبک دل شدهایم
بَرجَه ای ساقیِ چالاک میانْ را بربند
به خدا کز سفر دور و دراز آمدهایم
برگشا مُشکِ طرب را که ز رَشک کفِ تو
از کف زُهره به صد لابِه قدح نَستَدهایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چاره رطل گران کن که همه می زدهایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسهام
به حق آنک ز آغاز حریفان بدهایم
ما همه خفته، تو بر ما لگدی چند، زدی
برجهیدیم خمارانه؛ در این عربدهایم
گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست
هین بده ما ملک الموت چنین قاعدهایم
فلسفی زین بخورد فلسفهاش غرق شود
که گمان داشت که ما زان علل فاسدهایم
آن نهنگیم که دریا برِ ما یک قدح است
ما نه مردان ثرید و عدس و مایدهایم
هله خاموش کن و فایده و فضل بِهل
که ز فضلهی قدحت فایدهٔ فایدهایم
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم
تا که ما را و تو را تذکرهای باشد یاد
دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست
وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست
ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم
چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم
زانک ما این پر و بال از پر و بالت بردیم
هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید
هر چه داریم همه از عز و جلالت بردیم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
در فروبند که ما عاشق این انجمنیم
تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم
نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم
سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم
باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست
فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم
چو توی مشعله ما ز تو شمع فلکیم
چو توی ساقی بگزیده گزین زمنیم
رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه
ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو توی
واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم
چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند
ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم
همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم
همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم
ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم
به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم
روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل
نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم
هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو
ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم
شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق
ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم
عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک
تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
او فرشتهست اگر چه که به صورت بشر است
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد
پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم
گله اسب نگیرد چو به پر می پرد
خور او نور بود چونش به نان بفریبم
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شدهست
یا که جامی است که از خمر حلالش رسدم
یا چو بازی است که از عشق همیپراند
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم
سرکشان از طرف غیب به من می آیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
از بت باخبر من خبری می رسدم
وز لب چون شکر او شکری می رسدم
شکر اندر شکر اندر شکر است
شکری در دهن است و دگری می رسدم
هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم
هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم
خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی
عاشق سوخته خیره سری می رسدم
آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم
وین دگر هست که از وی نظری می رسدم
وان دگر بر در آن خانه او بنشسته
که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم
وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده
که ز خاکش صفت جانوری می رسدم
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جانها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان
من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیدهست مرا حق که تو را بگزیدم
بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است
که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم
اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم
و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور
من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم