فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم (1648)

ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم

صورت لطف سقی الله توی در دو جهان
رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم

باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم

هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ شویم

مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن
تا ز زخمه خوش تو ساخته چون چنگ شویم

مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینه جان همه بی‌رنگ شویم

یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم

دشمن عقل کی دیده‌ست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم

شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم (1649)

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گرچه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گرچه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

گرچه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم (1650)

خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم

عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام
سنقر دانه نیم ایبک بند دامم

از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان
گر من آن را قدح خاص ندانم عامم

غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین
تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم

ملخ حکم تو تا مزرعه‌ام را بچرید
گر نگردم تلف تو علف ایامم

ساقی صبر بیا رطل گرانم درده
تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم

گوییم شپشپی و چون پشه بی‌آرامی
چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم

همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم
همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم

مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال
شکر غیر تو بود در سر من سرسامم

به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو
کام و ناکام بود لذت آن در کامم

خبر رشک تو می آرد اشک تر من
نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم

ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم (1651)

ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم

آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم

رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم
دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم

هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود
که به کف شعشعه جوهر انسان داریم

چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم
چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داریم

بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم

اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چونک در عشق خدا ملک سلیمان داریم

در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم

شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم

ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم (1652)

ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم

رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
ز اول روز خماریم به شب زان بتریم

باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است
گرچه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم

معده گاو گرفته‌ست ره معده دل
ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم

نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم

همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم

کوزه‌ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر
همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم

نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم

شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
همچو کوزه ز اصول مددش بی‌خبریم

از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است
زان است محجوب که ما غرق دهنده نظریم

آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط
سبب قربت مفرط معزول از بصریم

گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم

اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم

گرچه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با کرم دوست چو آب و جگریم

چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
با مهندس ز درون هندسه‌ای برشمریم

چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم

از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم

وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم

زان بهاری که خزانی نبود در پی او
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم

جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
واسطه روز و شب خویش مثال سحریم

من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار
هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم

من از این خانه پرنور به در می نروم (1653)

من از این خانه پرنور به در می نروم
من از این شهر مبارک به سفر می نروم

منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم

گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من به جز جانب آن گنج گهر می نروم

شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم

شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم

شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر می نروم

شهر پر شد که فلان بن فلان می برود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر می نروم

این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من از این بی‌خبری سوی خبر می نروم

یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من از این جان قدر جز به قدر می نروم

تو مسافر شده‌ای تا که مگر سود کنی
من از این سود حقیقت به مگر می نروم

مغز را یافته‌ام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافته‌ام سوی خطر می نروم

تو جگرگوشه مایی برو الله معک
من چو دل یافته‌ام سوی جگر می نروم

تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر می نروم

نشنوم پند کسی پند مده جان پدر
من پدر یافته‌ام سوی پدر می نروم

شمس تبریز مرا طالع زهره داده‌ست
تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم

تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم (1654)

تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم
از بد و نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم

نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم

دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
تا نگویی که در این عشق تو ما مختصریم

زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم

چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان (1988)

چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان
که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان

به شکرخانه او رفته به سر لب شکران
مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان

خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد
همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان

چه خوشی‌های نهان است در آن درد و غمش
که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان

بس بود هستی او مایه هر نیست شده
بس بود مستی او عذر همه بی‌ادبان

عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد
که همان بی‌سببی شد سبب بی‌سببان

خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری
طرب اندر طرب است از مدد بوطربان

من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده
بازگویی صفت عشق به روزان و شبان

شمس تبریزی مرا دوش همی‌گفت خموش
چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن (1989)

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن

چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن

زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه احمد امی دیدی
رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن

جان حیوان که ندیده است به جز کاه و عطن (1990)

جان حیوان که ندیده است به جز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن

نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار
که در او مرده نماند وثنی و نه وثن

ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن

زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسه‌ها مست شدند از طرب بوی دهن

دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن

جبرئیل است مگر باد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن

چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن

شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن