فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)

تبعته العیون حیث تمشی (89)

تبعته العیون حیث تمشی
و علی مثله من العین یخشی

ای دل رفته ز جا باز میا (183)

ای دل رفته ز جا باز میا
به فنا ساز و در این ساز میا

روح را عالم ارواح به است
قالب از روح بپرداز میا

اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب درانداز میا

آخر عشق به از اول اوست
تو ز آخر سوی آغاز میا

تا فسرده نشوی همچو جماد
هم در آن آتش بگداز میا

بشنو آواز روان‌ها ز عدم
چو عدم هیچ به آواز میا

راز که‌آواز دهد راز نماند
مده آواز تو ای راز میا

من رسیدم به لب جوی وفا (184)

من رسیدم به لب جوی وفا
دیدم آن جا صنمی روح فزا

سپه او همه خورشید‌پرست
همچو خورشید همه بی‌سر و پا

بشنو از آیت قرآن مجید
گر تو باور نکنی قول مرا

إِنِّى وَجَدتُّ ٱمْرَأَةً تَمْلِکُهُمْ
وَأُوتِيَتْ مِن کُلِّ شَىْءٍۢ وَلَهَا

چونک خورشید نمودی رخ خود
سجده دادیش چو سایه همه را

من چو هدهد بپریدم به هوا
تا رسیدم به در شهر سبا

اندر این جمع شررها ز کجاست (433)

اندر این جمع شررها ز کجاست
دود سودای هنرها ز کجاست

من سر رشته خود گم کردم
کاین مخالف شده سرها ز کجاست

گر نه دل‌های شما مختلفند
در من از جنگ اثرها ز کجاست

گر چو زنجیر به هم پیوستیم
این فروبستن درها ز کجاست

گر نه صد مرغ مخالف این جاست
جنگ و برکندن پرها ز کجاست

ساقیا باده به پیش آر که می
خود بگوید که دگرها ز کجاست

تو اگر جرعه نریزی بر خاک
خاک را از تو خبرها ز کجاست

هم به بر این بت زیبا خوشکست (434)

هم به بر این بت زیبا خوشکست
من نشستم که همین جا خوشکست

مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست

من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست

خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست

هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست

بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست

شمس تبریز که نور دل‌هاست
دایما با گل رعنا خوشکست

هر که بالا‌ست مر او را چه غم است؟ (435)

هر که بالا‌ست مر او را چه غم است؟
هر که آنجاست مر او را چه غم است؟

که از این سو همه جان‌ست و حیات
که از این سو همه لطف و کرم است

خود از این سو که نه سوی‌ست و نه جا
قدم اندر قدم اندر قدم‌ست

این عدم خود چه مبارک جای‌ست
که مدد‌های وجود از عدم‌ست

همه دل‌ها نگران سوی عدم
این عدم نیست که باغ ارم‌ست

این همه لشکر اندیشهٔ دل
ز سپاهان عدم یک علم‌ست

ز تو تا غیب هزاران سال‌ست
چو روی از ره دل یک قدم‌ست

مرگ ما هست عروسی ابد (833)

مرگ ما هست عروسی ابد
سِر آن چیست هو الله احد

شمس تفریق شد از روزنه‌ها
بسته شد روزنه‌ها رفت عدد

آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد

هر کی زنده‌ست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد

بد مگو نیک مگو ایشان را
که گذشتند ز نیکو و ز بد

دیده در حق نه و نادیده مگو
تا که در دیده دگر دیده نهد

دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سِری زو نجهد

نظرش چونک به نورالله است
بر چنان نور چه پوشیده شود

نورها گرچه همه نور حقند
تو مخوان آن همه را نور صمد

نور باقیست که آن نور خدا است
نور فانی صفت جسم و جسد

نور ناریست در این دیده خلق
مگر آن را که حقش سرمه کشد

نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد

ای خدایی که عطایت دیدست
مرغ دیده به هوای تو پرد

قطب این که فلک افلاکست
در پی جستن تو بست رصد

یا ز دیدار تو دید آر او را
یا بدین عیب مکن او را رد

دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد

دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب کمالست و رشد

لیک در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش به جهان رغم حسد

ور نه می‌کوشد و بر می‌جوشد
ز آتش عشق احد تا به لحد

از دل رفته نشان می‌آید (834)

از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید

نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید

گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید

از در مشعله داران فلک
آتش دل به دهان می‌آید

جان پروانه میان می‌بندد
شمع روشن به میان می‌آید

آفتابی که ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان می‌آید

تیر از غیب اگر پران نیست
پس چرا بانگ کمان می‌آید

گل خندان که نخندد چه کند (835)

گل خندان که نخندد چه کند
علم از مشک نبندد چه کند

نار خندان که دهان بگشادست
چونک در پوست نگنجد چه کند

مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید چه پسندد چه کند

آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند

سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند

عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند

تن مرده که بر او برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند

دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند

شیر حق شاه صلاح الدینست
نکند صید و نغرد چه کند

گر نخسپی شبکی جان چه شود (836)

گر نخسپی شبکی جان چه شود
ور نکوبی در هجران چه شود

ور بیاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود

ور دو دیده ز تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود

ور بگیرد ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود

آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود

ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود

ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود

ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود

ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود

روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود

ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود

ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود

ور چو موسی تو بگیری چوبی
تا شود چوب چو ثعبان چه شود

ور برآری ز تک دریا گرد
چو کف موسی عمران چه شود

ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود

بس کن و جمع کن و خامش باش
گر نگویی تو پریشان چه شود