فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)

من اگر پرغم اگر خندانم (1682)

من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم

هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم

رنگ شاخ گل او برگ من است
زانک من بلبل آن بستانم

جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم

روز و شب غرقه شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم

گر خراب است جهان گر معمور
من خراب ویم این می دانم

نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یک سانم

زر با خاک درآمیخته‌ام
باش در کوره روم در کانم

من که حیران ز ملاقات توام (1683)

من که حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام

به مراعات کنی دلجویی
اه که بی‌دل ز مراعات توام

ذات من نقش صفات خوش توست
من مگر خود صفت ذات توام

گر کرامات ببخشد کرمت
مو به مو لطف و کرامات توام

نقش و اندیشه من از دم توست
گویی الفاظ و عبارات توام

گاه شه بودم و گاهت بنده
این زمان هر دو نیم مات توام

دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بی‌دل شده مشکات توام

ای مهندس که تو را لوحم و خاک
چون رقم محو تو و اثبات توام

چه کنم ذکر که من ذکر توام
چه کنم رای که رایات توام

سنریهم شد و فی انفسهم
هم توام خوان که ز آیات توام

من از این خانه به در می نروم (1684)

من از این خانه به در می نروم
من از این شهر سفر می نروم

منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم

خاکیان رو به اثر آوردند
من ز اثیرم به اثر می نروم

ای دو دیده ز نظر دورم کن
من چو دیده به نظر می نروم

بخت من زیر و زبر کرد غمش
چون فلک زیر و زبر می نروم

خانه چرخ و زمین تاریک است
من ز خرگاه قمر می نروم

گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر می نروم

بس بود عشق شهم تاج و کمر
من سوی تاج و کمر می نروم

گم کنم خویش در اوصاف ملک
من در اوصاف بشر می نروم

عشق او چون شجر و من موسی
من گزافه به شجر می نروم

زان شجر خواند یکی نور مرا
ور نه من بهر خضر می نروم

چون شجر خوش بکشم آب حیات
من چو هیزم به سفر می نروم

شمس تبریز که نور سحر است
جز به نورش به سحر می نروم

رو قرار از دل مستان بستان (2023)

رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان

کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان

سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان

ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان

ای که از ناز شهان می‌ترسی
طفل عشقی سر پستان بستان

دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان

چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان

مات خود را صنما مات مکن (2024)

مات خود را صنما مات مکن
بجز از لطف و مراعات مکن

خرده و بی‌ادبی‌ها که برفت
عفو کن هیچ مکافات مکن

وقت رحم است بکن کینه مکش
بنده را طعمه آفات مکن

به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن

خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن

اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن

آنچ خو کرد ز لطفت برسان
ترک تیمار و جرایات مکن

بنده اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن

ما که باشیم که گوییم مکن
چونک گفتیم ممارات مکن

ای به انکار سوی ما نگران (2025)

ای به انکار سوی ما نگران
من نیم با تو دودل چون دگران

سخن تلخ چه می‌اندیشی
ای تو سرمایه جمله شکران

بر دل سوخته‌ام آبی زن
که توی دلبر پرخون جگران

ز غمم همچو کمان تیر مزن
چه زنی تیر سوی بی‌سپران

با گل از تو گله‌ها می‌کردم
گفت من هم ز ویم جامه دران

گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بنده صاحب نظران

که چو من جمله چمن سوخته‌اند
ز آتش او ز کران تا به کران

مه و خورشید ز عشق رخ او
اندر این چرخ ز زیر و زبران

بحر در جوش از این آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران

کوه بسته‌ست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران

بانگ ارواح به من می‌آید
که بگو حالت این بی‌صوران

با کی گویم به جهان محرم کو
چه خبر گویم با بی‌خبران

ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران

ظاهر و باطن من خاک خسی
کو بر این بحر بود ره گذران

غزل بی‌سر و بی‌پایان بین
که ز پایان بردت تا به سران

به شکرخنده ببردی دل من (2026)

به شکرخنده ببردی دل من
بشکن شکر دل را مشکن

دل ما را که ز جا برکندی
به تو آمد پر و بالش بمکن

بنگر تا به چه لطفش بردی
رحم کن هر نفسش زخم مزن

جانم اندر پی دل می‌آید
چه کند بی‌تو در این قالب تن

بی‌تو دل را نبود برگ جهان
بی‌تو گل را نبود برگ چمن

هین چرا بند شکستی خاموش
یا مگر نیست تو را بند دهن

به حریفان بنشین خواب مرو (2232)

به حریفان بنشین خواب مرو
همچو ماهی به تک آب مرو

همچو دریا همه شب جوشان باش
نی پراکنده چو سیلاب مرو

آب حیوان نه که در تاریکی است
بطلب در شب و مشتاب مرو

شب روان فلکی پرنورند
تو هم از صحبت اصحاب مرو

شمع بیدار نه در طشت زر است
به زمین در تو چو سیماب مرو

شب روان را بنماید مه رو
منتظر شو شب مهتاب مرو

ز کجا آمده‌ای می‌دانی (2927)

ز کجا آمده‌ای می‌دانی
ز میان حرم سبحانی

یاد کن هیچ به یادت آید
آن مقامات خوش روحانی

پس فراموش شدستت آن‌ها
لاجرم خیره و سرگردانی

جان فروشی به یکی مشتی خاک
این چه بیع است بدین ارزانی

بازده خاک و بدان قیمت خود
نی غلامی ملکی سلطانی

جهت تو ز فلک آمده‌اند
خوبرویان خوش پنهانی

آنچ در سینه نهان می‌داری (2928)

آنچ در سینه نهان می‌داری
درنیابند چه می‌پنداری

خفته پنداشته‌ای دل‌ها را
که خدایت دهدا بیداری

هر درخت آنچ که دارد در دل
آن بدیده‌ست گلی یا خاری

ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری

به خدا از همگان فاشتری
گرچه در پیشگه اسراری

پیش خورشید همان خفاشی
گرچه ز اندیشه چو بوتیماری

چنگ اگرچه که ننالد دانند
کو چه شکل است به وقت زاری

ور بنالد ز غمی هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری