فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)

ای خیالی که به دل می‌گذری (2929)

ای خیالی که به دل می‌گذری
نی خیالی نی پری نی بشری

اثر پای تو را می‌جویم
نه زمین و نه فلک می‌سپری

گر ز تو باخبران بی‌خبرند
نه تو از بی‌خبران باخبری

مونس و یار دلی یا تو دلی
تو مقیم نظری یا نظری

ایها الخاطر فی مکرمه
قف زمانا بخداء البصر

لا تعجل به مرور و نوی
بدل اللیل بضؤ السحر

حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی به حسان الصور

گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری

این هیولی پدر صورت‌هاست
ای تو کرده پدران را پدری

نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری

گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده تو دگری

از هیولا است صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا می‌شمری

تو چرا جمله نبات و شکری (2930)

تو چرا جمله نبات و شکری
تو چرا دلبر و شیرین نظری

تو چرا همچو گل خندانی
تو چرا تازه چو شاخ شجری

تو به یک خنده چرا راه زنی
تو به یک غمزه چرا عقل بری

تو چرا صاف چو صحن فلکی
تو چرا چست چو قرص قمری

تو چرا بی‌بنه چون دریایی
تو چرا روشن و خوش چون گهری

عاقلان را ز چه دیوانه کنی
ای همه پیشه تو فتنه گری

ساکنان را ز چه در رقص آری
ز آدمی و ملک و دیو و پری

تو چرا توبه مردم شکنی
تو چرا پرده مردم بدری

همه دل‌ها چو در اندیشه توست
تو کجایی به چه اندیشه دری

غدرالعشق فزلت قدمی (3193)

غدرالعشق فزلت قدمی
مزج‌الفرقة دمعی بدمی

و حنی‌القلب بما اورثنی
ندما فی ندم فی ندم

کرة الحجب وجودی و نی
اسفا لیت وجودی عدمی

و سقی‌الصب و قد اسکرنی
شرب القلب و ماذاق فمی

ای صنم لطف ترا می‌دانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی

ز لطیفی تو، گر شکر ترا
بدل اندیشم، ترسم برمی

من کی باشم؟! که تو بر تخت جمال
حسرت شاه و سپاه و حشمی

منه انگشت تو بر حرف کژم
من اگر حرف کژم تو قلمی

سبق‌الجود وجودی قدما
منک، یا انت ولی‌النعم

به حق جود وجودت که مبر
ز من بی‌دل و هذا قسمی

لا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم