فعلاتن مفاعلن فعلاتن مفاعلن

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود (965)

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود
چو رسد تیر غمزه‌ات همه قدها کمان شود

چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود
دل ما چون جهان شود همه دل‌ها جهان شود

فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود

نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان
چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود

چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین
چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود

ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود

بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی
به کرم گر نظر کنی چه شود چه زیان شود

خوشم ار سر بداده‌ام چو درختان به باد من
که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود

چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم
چو درختی که میوه‌اش بپزد سرگران شود

چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی‌وفا شدم
که دل لاله‌ها سیه ز غم ارغوان شود

رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران
رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود

همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان
گل تو بهر بوسه‌اش همه شکل دهان شود

به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
ز غم هجر جوی‌ها چو سرشکم روان شود

چو پرست از محبتش دل آن عالم خلا
که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود

چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد
که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود

گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو
گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود

ز تک خاک دانه‌ها سوی بالا برآمده
که عنایت فتاده را به علی نردبان شود

تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد
عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود

همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان
چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود

مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد
بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود

ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن
که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود

خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب
جهت صدق طالبان خمشی‌ها بیان شود

انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر (1176)

انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر
نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر

قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر

قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر
خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر

قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر
جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر

ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر
نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر

مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر
شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر

بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش بی‌خبر

دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر

بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر
گفت من چیز دیگرم به جز این صورت بشر

گفتمش روح خود توی عجبا چیست آن دگر
هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در

برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر
بدر این کیسه‌های ما تو به کوری کیسه گر

چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر
عربی گرچه خوش بود عجمی گو تو ای پسر

شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن (2098)

شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن
که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن

چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو
به سوی او بیا مرو مکن انکار یاد کن

مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن
نه به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد کن

تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن

چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او
چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد کن

تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او
ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد کن

چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی که جان دهد
چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن

چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ می‌زنی که ز مردار یاد کن

مکن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین
ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن

اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهر است نه تو از پار یاد کن

چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست ذل
نه که زنهار او است بس هله زنهار یاد کن

بنشسته به گوشه‌ای دو سه مست ترانه گو (2255)

بنشسته به گوشه‌ای دو سه مست ترانه گو
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده

ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود
فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو

ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو

نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه
نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو

نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب
به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو

به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو

قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو

تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او

چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد
سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا

بهل آن پوست، مغز بین صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو

پس از این جمله آب‌ها نرود جز بجوی ما
من سرمست می‌کشم ز فراتش سبو سبو

من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو

نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو

تو اگر در فرح نه‌ای که حریف قدح نه‌ای
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو

چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو

چو تف آفتاب زد ره ذرات بی‌عدد
بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو

به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد
زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو

تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو

بخورند از نخیل جان که ندیده‌ست انس و جان
رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو

که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو

هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو

تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل
که توی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو

تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو

به قرار تو او رسد که بود بی‌قرار تو (2256)

به قرار تو او رسد که بود بی‌قرار تو
که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو

گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو
تلفش از خزان تو طربش از بهار تو

ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان
چو دل و جان عاشقان به درون بی‌قرار تو

همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو

همه زیر و زبر ز تو همگان بی‌خبر ز تو
چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو

چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را
تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو

منم از کار مانده‌ای ز خریدار مانده‌ای
به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو

بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل
چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو

چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را
دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو

چو دل و چشم و گوش‌ها ز تو نوشند نوش‌ها
همه هر دم شکوفه‌ها شکفد در نثار تو

پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش
ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو

به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن
که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو

همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو
همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو

قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو (2257)

قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو

کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو
کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو

رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو

چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سر کشم ز غم بی‌امان تو

بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی‌دلم
مکن ای دوست منزلم به جز از گلستان تو

کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو

مَلَک و مردم و پری مَلِک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو

چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو

ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
مَلِکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو

همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نواله‌ای ز عطاهای خوان تو

به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو

چه دواها که می‌کند پی هر رنج گنج تو
چه نواها که می‌دهد به مکان لامکان تو

طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنام تو هوس دل بنان تو

جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو

به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو

خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو

تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو

شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو

هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو (2258)

هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو
بگشا راز با همو که سلام علیکم

تو چرا آب و روغنی که سلامی نمی‌کنی
چه شود گر کفی زنی که سلام علیکم

هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا
لب چون قند برگشا که سلام علیکم

شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی
سر و ریش این چنین کنی که سلام علیکم

چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا
رو ترش کن ز در درآ که سلام علیکم

چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش
غضبش را بدین بکش که سلام علیکم

چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه
تو روان شو به پیشگه که سلام علیکم

چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس
تو همین گو همین و بس که سلام علیکم

بجه از دام و دانه‌ها و از این مات خانه‌ها
بشنو ز آسمان‌ها که سلام علیکم

شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند
ز دلت سر برون کند که سلام علیکم

چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی
تو ز شش سوی بشنوی که سلام علیکم

چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه
چو فقیران سری بنه که سلام علیکم

اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا
ز لبش این رسد مرا که سلام علیکم

تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر
بخوریمش بدین قدر که سلام علیکم

هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو
غزل خویشتن بگو که سلام علیکم

هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان
بستردیم جرمتان که سلام علیکم

چو توی میر زاهدان قمر و فخر عابدان
شنو اکنون ز شاهدان که سلام علیکم

زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم
کارتان همچو زر کنم که سلام علیکم

تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم
عیبتان را نهان کنم که سلام علیکم

ز عدم بس چریده‌ای سوی دل بس دویده‌ای
ز فلک بس شنیده‌ای که سلام علیکم

چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود که سلام علیکم

چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن که سلام علیکم

چو رسد سبزجامه‌ها به سوی باغ و نامه‌ها
شنو از صحن بام‌ها که سلام علیکم

چو بخندد نهال‌ها ز ریاحین و لاله‌ها
شنو از مرغ ناله‌ها که سلام علیکم

چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی
نبدی این نگفتمی که سلام علیکم

ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن
به همان سوی روی کن که سلام علیکم

هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو (2259)

هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو
می چون ارغوان بده که شکفت ارغوان تو

بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو
بفشانیم میوه‌ها ز درخت جوان تو

بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود
چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز خوان تو

طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو

همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می‌زند
به کم از ذره می‌شود ز نهیب سنان تو

چو زمین بوس می‌کند پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو

بنشیند شکسته پر سوی تو می‌کند نظر
که همین جاش می‌رسد مدد ارمغان تو

نه گذشته‌ست در جهان نه شب و نی سحرگهان
که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو

نه مرا وعده کرده‌ای نه که سوگند خورده‌ای
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو

چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو

بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این
که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو

منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر
جهت پختگی تو برسید امتحان تو

بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
بکنم آسمان تو به از این از دخان تو

همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
که همان به که راز تو شنوند از دهان تو

صنما خرگه توم که بسازی و برکنی (3139)

صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمی‌ام به دست تو که تراشی و بشکنی

منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی

منم آن ذره هوا که در این نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی

هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بی‌تو آفتاب کجا یافت روشنی

همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشک‌اند مغزها چو نبخشی تو روغنی

اگرم شاه و بی‌توام چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی

به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده‌ام
که ببینم در این هوا که تو ذره چه می‌کنی

به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی

تو چه می داده‌ای به دل که چپ و راست می‌فتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی

صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری (3140)

صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا می‌رسد تو را که به خورشید بنگری

همه عالم چو جان شود همگی گلستان شود
شکم خاک کان شود چو تو بر خاک بگذری

تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شد
چو به سر این نوشته شد نبود کار سرسری

چو سحر پرده می‌درد تو پس پرده می‌روی
چو به شب پرده می‌کشد تو به شب پرده می‌دری

صنما خاک پای خود تو مرا سرمه وام ده
که نظر در تو خیره شد که تو خورشیدمنظری

رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی
سر شاهان این جهان همه پایست و تو سری

چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت
چه عجب گر تو روشنی که از او آب می‌خوری