فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست
در صوفی دلست و کویش جان
باده صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
فعل نیکان محرض نیکیست
همچو مطرب که باعث سیکیست
بهر تحریض بندگان یزدان
از بد و نیک شاکر و شاکیست
نکر فرعون و شکر موسی کرد
به بهانه ز حال ما حاکیست
جنس فرعون هر کی در منیست
جنس موسی هر آنک در پاکیست
از پی غم یقین همه شادیست
و از پی شادی تو غمناکیست
خاک باشی گزید احمد از آن
شاه معراج و پیک افلاکیست
خاک باشی بروید از تو نبات
گنج دل یافت آنک او خاکیست
ما همه چون یکیم بیمن و تو
پس خمش باش این سخن با کیست
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجلست
علم عشاق را نهایت نیست
عاشقان غرقهاند در شکراب
از شکر مصر را شکایت نیست
جان مخمور چون نگوید شکر
بادهای را که حد و غایت نیست
هر که را پرغم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست
گر نه هر غنچه پرده باغیست
غیرت و رشک را سرایت نیست
مبتدی باشد اندر این ره عشق
آنک او واقف از بدایت نیست
نیست شو نیست از خودی زیرا
بتر از هستیت جنایت نیست
هیچ راعی مشو رعیت شو
راعیی جز سد رعایت نیست
بس بدی بنده را کفی بالله
لیکش این دانش و کفایت نیست
گوید این مشکل و کنایاتست
این صریح است این کنایت نیست
پای کوری به کوزهای برزد
گفت فراش را وقایت نیست
کوزه و کاسه چیست بر سر ره
راه را زین خزف نقایت نیست
کوزهها را ز راه برگیرید
یا که فراش در سعایت نیست
گفت ای کور کوزه بر ره نیست
لیک بر ره تو را درایت نیست
ره رها کردهای سوی کوزه
میروی آن به جز غوایت نیست
خواجه جز مستی تو در ره دین
آیتی ز ابتدا و غایت نیست
آیتی تو و طالب آیت
به ز آیت طلب خود آیت نیست
بی رهی ور نه در ره کوشش
هیچ کوشنده بیجرایت نیست
چونک مثقال ذره یره است
ذره زله بینکایت نیست
ذره خیر بیگشادی نیست
چشم بگشا اگر عمایت نیست
هر نباتی نشانی آب است
چیست کان را از او جبایت نیست
بس کن این آب را نشانیهاست
تشنه را حاجت وصایت نیست
قبله امروز جز شهنشه نیست
هر که آید به در بگو ره نیست
عذر گو وز بهانه آگه باش
همه خفتند و یک کس آگه نیست
نگذارد نه کوته و نه دراز
آتشی کو دراز و کوته نیست
در چه طبع تو خیالاتست
یوسفی بیخیال در چه نیست
چون که گندم رسید مغز آکند
همره ماست و همره که نیست
پاره پاره کند یکایک را
عشق آن یک که پاره ده نیست
گه گهی میکشند گوش تو را
سوی آن عالمی که گه گه نیست
شمس تبریز شاه ترکانست
رو به صحرا که شه به خرگه نیست
امشب از چشم و مغز خواب گریخت
دید دل را چنین خراب گریخت
خواب دل را خراب دید و یباب
بی نمک بود از این کباب گریخت
خواب مسکین به زیر پنجه عشق
زخمها خورد وز اضطراب گریخت
عشق همچون نهنگ لب بگشاد
خواب چون ماهی اندر آب گریخت
خواب چون دید خصم بیزنهار
مول مولی بزد شتاب گریخت
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشک از عقاب گریخت
شکرلله همای بازآمد
چونک باز آمد این غراب گریخت
عشق از خواب یک سؤالی کرد
چون فروماند از جواب گریخت
خواب میبست شش جهت را در
چون خدا کرد فتح باب گریخت
شمس تبریز از خیالت خواب
چون خطاییست کز صواب گریخت
اندرآ عیش بیتو شادان نیست
کیست کو بنده تو از جان نیست
ای تو در جان چو جان ما در تن
سخت پنهان ولیک پنهان نیست
دست بر هر کجا نهی جانست
دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب
جز که آیینه دار جانان نیست
جمع شد آفتاب و مه این دم
وقت افسانه پریشان نیست
مستی افزون شدست و میترسم
کاین سخن را مجال جولان نیست
دست نه بر دهان من تا من
آن نگویم چو گفت را آن نیست
ای مبارک ز تو صبوح و صباح
ای مظفر فر از تو قلب و جناح
ای شراب طهور از کف حور
بر حریفان مجلس تو مباح
ای گشاده هزار در بر ما
وی بداده به دست ما مفتاح
وانمودی هر آنچ میگویند
مؤذنان صبح فالق الاصباح
هرچ دادی عوض نمیخواهی
گرچه گفتند السماح رباح
دیده خون گشت و خون نمیخسبد
دل من از جنون نمیخسبد
مرغ و ماهی ز من شده خیره
کاین شب و روز چون نمیخسبد
پیش از این در عجب همیبودم
کآسمان نگون نمیخسبد
آسمان خود کنون ز من خیره است
که چرا این زبون نمیخسبد
عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمیخسبد
این یقینم شدست پیش از مرگ
کز بدن جان برون نمیخسبد
هین خمش کن به اصل راجع شو
دیده راجعون نمیخسبد
رسم نو بین که شهریار نهاد
قبله مان سوی شهر یار نهاد
نقد عشاق را عیار نبود
او ز کان کرم عیار نهاد
گل صدبرگ برگ عیش بساخت
روی سوی بنفشه زار نهاد
هر که را چون بنفشه دید دوتا
کرد یکتا و در شمار نهاد
بی دلان را چو دل گرفت به بر
سرکشان را چو سر خمار نهاد
منتظر باش و چشم بر در دار
کو نظر را در انتظار نهاد
غم او را کنار گیر که غم
روی بر روی غمگسار نهاد
کس چه داند که گلشن رخ او
بر دل بیدلم چه خار نهاد
از دل بیدلم قرار مجوی
کاندر او درد بیقرار نهاد
آهوان صید چشم او گشتند
چونک رو جانب شکار نهاد
آن زره موی در کمان ز کمین
تیرهای زره گذار نهاد
خویشتن را چو در کنار گرفت
خلق را دور و برکنار نهاد
رحمتش آه عاشقان بشنید
آهشان را بس اعتبار نهاد
در عنایات خویششان بکشید
جرمشان را به جای کار نهاد
نور عشاق شمس تبریزی
نور در دیده شمس وار نهاد
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
از گل و زعفران حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد
این دو رنگ مخالف از یک هجر
بر رخ هر دو عشق پیدا کرد
رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد
چونک معشوق ناز آغازید
ناز کش عاشقا مگیر نبرد
انا کالشوک سیدی کالورد
فهما اثنان فی الحقیقه فرد
انه الشمس اننی کالظل
منه حر البقا و منی البرد
ان جالوت بارز الطالوت
ان داوود قدروا فی السرد
دل ز تن زاد لیک شاه تنست
همچنانک بزاید از زن مرد
باز در دل یکی دلیست نهان
چون سواری نهان شده در گرد
جنبش گرد از سوار بود
اوست کاین گرد را به رقص آورد
نیست شطرنج تا تو فکر کنی
با توکل بریز مهره چو نرد
شمس تبریز آفتاب دلست
میوههای دل آن تفش پرورد