فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

عشق را جان بی‌قرار بود (986)

عشق را جان بی‌قرار بود
یاد جان پیش عشق عار بود

سر و جان پیش او حقیر بود
هر که را در سر این خمار بود

همه بر قلب می‌زند عاشق
اندر آن صف که کارزار بود

نکند جانب گریز نظر
گرچه شمشیر صد هزار بود

عشق خود مرغزار شیران است
کی سگی شیر مرغزار بود‌؟

عشق جان‌ها در آستین دارد
در ره عشق جان نثار بود

نام و ناموس و شرم و اندیشه
پیش جاروب‌شان غبار بود

همه کس را شکار کرد بلا
عاشقان را بلا شکار بود

مر بلا را چنان به جان بخرند
کان بلا نیز شرمسار بود

جان عشق است شه صلاح الدین
کاو ز اسرار کردگار بود

هر که را ذوق دین پدید آید (987)

هر که را ذوق دین پدید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید

آن چنان عقل را چه خواهی کرد
که نگوسار یک نبیذ آید

عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود از این خرید آید

نه از آن حالتیست ای عاقل
که در او عقل کس بدید آید

نشود باز این چنین قفلی
گر همه عقل‌ها کلید آید

گر درآیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم از این دریا
بنده گر پاک وگر پلید آید

هر که رو آورد بدین دریا
گر یزیدست بایزید آید

بوی دلدار ما نمی‌آید (988)

بوی دلدار ما نمی‌آید
طوطی این جا شکر نمی‌خاید

هر مقامی که رنگ آن گل نیست
بلبل جان‌ها بنسراید

خوش برآییم دوست حاضر نیست
عشق هرگز چنین نفرماید

همه اسباب عشق این جا هست
لیک بی‌او طرب نمی‌شاید

مادر فتنه‌ها که می‌باشد
طربی بی‌رخش نمی‌زاید

هر شرابی که دوست ساقی نیست
جز خمار و شکوفه نفزاید

همه آفاق پرستاره شود
گازری را مراد برناید

بی اثرهای شمس تبریزی
از جهان جز ملال ننماید

صبر با عشق بس نمی‌آید (989)

صبر با عشق بس نمی‌آید
عقل فریادرس نمی‌آید

بیخودی خوش ولایتیست ولی
زیر فرمان کس نمی‌آید

کاروان حیات می‌گذرد
هیچ بانگ جرس نمی‌آید

بوی گلشن به گل همی‌خواند
خود تو را این هوس نمی‌آید

زانک در باطن تو خوش نفسیست
از گزاف این نفس نمی‌آید

بی خدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمی‌آید

هر دمی تخم نیکوی می‌کار
تا نکاری عدس نمی‌آید

هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمی‌آید

بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمی‌آید

من بسازم ولیک کی شاید (990)

من بسازم ولیک کی شاید
زاغ با طوطیان شکر خاید

هر یکی را ولایتست جدا
کژ با راست راست کی آید

گرچه طوطی خود از شکر زندست
زاغ را می چمین خر باید

عشق در خویش بین کجا گنجد
ماده گرگ شیر نر زاید

بگریز از کسی که عاشق نیست
زان ز گرگین تو را گر افزاید

ور شوی کوفته به‌هاون عشق
دانک او سرمه ایت می‌ساید

رو بکن تو خراب خانه از آنک
شمس تبریز مست می‌آید

عشق جانان مرا ز جان ببرید (991)

عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید

زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید

عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید

باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید

بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید

شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاص‌ها از او برمید

این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید

خسروانی که فتنه‌ای چینید (992)

خسروانی که فتنه‌ای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید

هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید

همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید

لذتی هست با شما گفتن
هم شما داد جان مسکینید

نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید

بل که بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید

شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید

در صفای می شهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید

در بهشتی که هر زمان بکریست
مرد آیید اگر نه عنینید

تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید

مطربِ عاشقان بجنبان تار (1156)

مطربِ عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به مؤمن و کفار

مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار

تا بنگریست طفل گهواره
کی دهد شیر مادر غمخوار

هر چه غیرِ خیالِ معشوقست
خارِ عشقست اگر بود گلزار

مطربا چون رسی به شرح دلم
پای در خون نهاده‌ای هش دار

پای آهسته نِه که تا نجهد
چکه‌ای خونِ دل به هر دیوار

مطربا زخم‌های دل می‌بین
تا ندانند خویشتن خوش‌دار

مطربا نام بر ز معشوقی
کز دلِ ما ببرد صبر و قرار

من چه گفتم کجا بماند دلی
گر دلم کوه بود رفت از کار

نام او گوی و نام من کم کن
تا لقب گویمت نکوگفتار

چون ز رفتار او سخن گویم
دل کجا می‌رود زهی رفتار

شمس تبریز عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار

گر تو خواهی وطن پر از دلدار (1157)

گر تو خواهی وطن پر از دلدار
خانه را رو تهی کن از اغیار

ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده انکار

هر که او را سماع مست نکرد
منکرش دان اگر چه کرد اقرار

هر که اقرار کرد و باده شناخت
عاقلش نام نه مگو خمار

به بهانه به ره کن آن‌ها را
تا شوی از سماع برخوردار

وز میان خویش را برون کن تیز
تا بگیری تو خویش را به کنار

سایه یار به که ذکر خدای
اینچنین گفته‌ست صدر کبار

تا نگویی که گل هم از خارست
زانک هر خار گل نیارد بار

خار بیگانه را ز دل برکن
خار گل را به جان و دل می‌دار

موسی اندر درخت آتش دید
سبزتر می‌شد آن درخت از نار

شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچنین دان و همچنین پندار

صورت شهوتست لیکن هست
همچو نار خلیل پرانوار

شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیده‌ها کفار

رحم بر یار کی کند هم یار (1158)

رحم بر یار کی کند هم یار
آه بیمار کی شنود بیمار

اشک‌های بهار مشفق کو
تا ز گل پر کنند دامن خار

اکثروا ذکر هادم اللذات
بشنوید از خزان بی‌زنهار

غار جنت شود چو هست در او
ثانی اثنین اذ هما فی الغار

ز آه عاشق فلک شکاف کند
ناله عاشقان نباشد خوار

فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار

نی برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار

آسمان گرد عشق می‌گردد
خیز تا ما کنیم نیز دوار

بین که لو لاک ما خلقت چه گفت
کان عشق است احمد مختار

مدتی گرد عاشقی گردیم
چند گردیم گرد این مردار

چشم کو تا که جان‌ها بیند
سر برون کرده از در و دیوار

در و دیوار نکته گویانند
آتش و خاک و آب قصه گزار

چون ترازو و چون گز و چو محک
بی‌زبانند و قاضی بازار

عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگی گفتار