فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را (163)

بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوش‌لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بِنِشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دلِ سبک‌رو به یمن به دلبر من
بِرِسان سلام و خدمت، تو عقیق بی‌بها را

چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا (164)

چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها

به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا

همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا

که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا

نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا

چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما

بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا

من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را

چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا

خبرش ز رشک جان‌ها نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید بگدازد آسمان‌ها

خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا (165)

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی که قیامت است حقا

چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را

غم و مصلحت نمانَد همه را فرو دَرانَد
پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا

تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا

بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم سخن تو بی‌محابا

قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا

نگران شدم بدان سو که تو کرده‌ای مرا خو
که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا (166)

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا

به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا

در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا

نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا

تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا

به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا

چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا

تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا

که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا

هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب (301)

هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب

چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست
تو برآ بر آسمان‌ها بگشا طریق و مذهب

نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب

سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب

چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب

ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان
که شده‌ست از سلامت دل و جان ما مطیب

ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
عجب‌ست اگر بماند به جهان دلی مودب

ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب

بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب

صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب

دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم
سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب

به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب

خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد (766)

خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
در مرگ برخورنده ابدا فراز گردد

چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد

چو فتاد سایه تو سوی مفسد‌ان مجرم
همه جرم‌های ایشان چله و نماز گردد

چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد
دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز گردد

چو دو دست همچو بحر‌ت به کرم گهرفشان شد
رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز گردد

کف توست کیمیا‌یی لب بحر کبریا‌یی
چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز گردد

دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده
چو صلای وصل آید گه ترکتاز گردد

همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد
غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز گردد

همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند
که به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد

در وصل چون ببستی و به لامکان نشستی
ز کجا رسد گشایش چو دری فراز گردد

خمش و سخن رها کن جز اله را تو لا کن
به فنا چو ساز گیری همه کارساز گردد

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد (767)

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ز صبا همی‌رسیدم خبری که می‌پزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد

همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد

به چه روز وصل دلبر همه خاک می‌شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد

به چه چشم‌های کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد

چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد (768)

چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد
که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد

شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد

فلکی چو آسمان‌ها که بدوست قصد جان‌ها
که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد

گهری لطیف کانی به مکان لامکانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد (769)

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد

ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد

نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد

همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد

تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد (770)

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن‌برِ لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پِیَت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد مانْد زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نمانْد شاهی که چو چاکرم نیامد

خِرَدَم بگفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای مانْد و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تنِ پریشان تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد