فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
هله عاشقان بکوشید، که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پَرَّد، چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت، ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت، سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهان است، نه که عشق جانِ آن است
جز عشق هر چه بینی، همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق، اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر، که به آسمان نماند
ره آسمان درون است، پَر عشق را بجنبان
پَر عشق چون قَوی شد، غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون، که جهان درونِ دیدهست
چو دو دیده را ببستی، ز جهان، جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور، که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان، به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم، که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش، عمل کمان نماند
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت
به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد
به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد
به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی
که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد
که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی
به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد
تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی
تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد
به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد
چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد
به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
که غبار از سواری حسن و منور آمد
ز حجاب گل دلا تو به جهان نظارهای کن
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد
دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر
که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم
که هزار موج باده به دماغ من برآمد
بگشاد این دماغم پر و بال بینهایت
که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد
به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم
ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش
نه که آینه شود خوش چو در او صفا درآمد
به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقشها برون شد همه بحر آبگون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد
همه خانهها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانهها درآمد
همه خانهها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد
همه کوزهها بیارید همه خنبها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره میکن ز خورش کناره میکن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چو بدید مست ما را بگزید دستها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت رو، ز معشر
ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و میپرستی
که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر
شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی
به کدام دست کردت قلم قضا مصور
تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب
که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی
که کلام تست صافی و حدیث من مکدر
همه صیدها بکردی، هله، میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی، همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم، که بمانْد کار دیگر
همه نقدها شمردی، به وکیل در سپردی
بِشِنو از این مُحاسب، عدد و شمار دیگر
تو بسی سمنبران را، به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر
خُنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بِنَماند هیچَش اِلّا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی
نه چو روسپی که هر شب، کِشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس، به مثال چشم نرگس
بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد
هله، تا تو رو نیاری، سویِ پشتدار دیگر
که اگر بتان چنیناند، ز شه تو خوشهچینند
نَبُدهست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر
اگر آتش است یارت تو بُرو در او هَمیسوز
به شبِ فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکِش تو موافقت همیکُن
چو لباسِ تو دَرانَند تو لباسِ وصل میدوز
به مُوافقت بیابد تَن و جان سماعِ جانی
زِ رَباب و دَف و سُرنا و زِ مُطربان دَرآموز
به میانِ بیست مُطرب چو یکی زَنَد مخالف
همه گم کُنند رَه را چو ستیزه شد قَلاوُز
تو مگو همه به جنگند و زِ صلح من چه آید
تو یکی نِهای هزاری تو چراغِ خود برافروز
که یکی چراغِ روشن زِ هزار مُرده بهتر
که بِهْ است یک قَدِ خوش زِ هزار قامتِ کوز
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش
بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم
بنگر به سینه من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آنک ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بینظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت
که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت
که به جز تو کس نداند که کیم چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد در دم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم
نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک بازآید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره
نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه
که در این قمارخانه چو گواه بینبردم
پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم