فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

همه صیدها بکردی، هله، میر بار دیگر (1085)

همه صیدها بکردی، هله، میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه‌ها بخوردی، همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم، که بمانْد کار دیگر

همه نقدها شمردی، به وکیل‌ در سپردی
بِشِنو از این مُحاسب، عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن‌بران را، به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر

خُنک آن قماربازی که بباخت آ‌ن چه بودش
بِنَماند هیچَش اِلّا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی
نه چو روسپی که هر شب، کِشد او به یار دیگر

نظرش به سوی هر کس، به مثال چشم نرگس
بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد
هله، تا تو رو نیاری، سویِ پشت‌دار دیگر

که اگر بتان چنین‌اند، ز شه تو خوشه‌چینند
نَبُده‌ست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر

اگر آتش است یارت تو بُرو در او هَمی‌سوز (1197)

اگر آتش است یارت تو بُرو در او هَمی‌سوز
به شبِ فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز

تو مخالفت همی‌کِش تو موافقت همی‌کُن
چو لباسِ تو دَرانَند تو لباسِ وصل می‌دوز

به مُوافقت بیابد تَن و جان سماعِ جانی
زِ رَباب و دَف و سُرنا و زِ مُطربان دَرآموز

به میانِ بیست مُطرب چو یکی زَنَد مخالف
همه گم کُنند رَه را چو ستیزه شد قَلاوُز

تو مگو همه به جنگند و زِ صلح من چه آید
تو یکی نِه‌ای هزاری تو چراغِ خود برافروز

که یکی چراغِ روشن زِ هزار مُرده بهتر
که بِهْ است یک قَدِ خوش زِ هزار قامتِ کوز

شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش (1249)

شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش

چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش

بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم
بنگر به سینه من اثر سنان آتش

که ستاره‌های آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش

غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش

خنک آنک ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش

که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش

سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش

دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش

تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم (1619)

تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم

به جمال بی‌نظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم

به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت
که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم

به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم

به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت
که به جز تو کس نداند که کیم چگونه مردم

به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم

هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد در دم

هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم

بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم

نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک بازآید به سوی بساط نردم

به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره
نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم

بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه
که در این قمارخانه چو گواه بی‌نبردم

پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم

هوسی است در سر من که سر بشر ندارم (1620)

هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم

کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم

سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم

ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم

چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم

بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم

تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم (1621)

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
به نهان از او بپرسم به شما جواب گویم

به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم

به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانه قشورم همه از لباب گویم

من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم

چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم

بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم

چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم

ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم

چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم

اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم

بر رافضی چگونه ز بنی قحافه لافم
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم

چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم

به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم

تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم (1622)

تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم

تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم

چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم

چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم

تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی
ز کف بجز تو ساقی ندهد طرب شرابم

بتپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم

به کمی چو ذره‌هایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم

عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود
تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم

تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو توی اگر بجویم به چراغ‌ها نیابم

نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم

تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم

صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم

به سحر توی صبوحم به سفر توی فتوحم
به بدل توی بهشتم به عمل توی ثوابم

تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم

تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم (1623)

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم

سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم

چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان
چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم

همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم

چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم

برسان به همدمانم که من از چه روگرانم
چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم

خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم

چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم

به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم

بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم

چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم

چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم

به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم

تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم (1624)

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

شب و روز می‌بکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم

به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید
چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم

دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم

شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که مناره‌هاست فانی و ابدی است این منارم

تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم

پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بی‌قرارم

همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم

همه پرده‌ها بدرّان دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم

به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم

تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم (1625)

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم
ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم

ز ره زیاده‌جویی به طریق خیره‌رویی
بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم

همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد
من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم

چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد
سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم

چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین
بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم

اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر
همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم

نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم

خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او
بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم

تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم