فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روحست و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بیحد در آن کنج تنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ عقلی که بود اصل دین
چو حلقهست بر در در آن کوی و دنگ
ز خشکیست این عقل و دریاست آن
بمانده است بیرون ز بیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق
که نی عربده بینی آن جا نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی که بیدست و شیشه که دید
شراب دلارام و بَگْنی و بنگ
ببین نیم شب خلق را جمله مست
ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ
قطار شتر بین که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند تو هم بلنگ
ره سیرت شمس تبریز گیر
به جرات چو شیر و به حمله پلنگ
تنت زین جهان است و دل زان جهان
هوا یار این و خدا یار آن
دل تو غریب و غم او غریب
نیند از زمین و نه از آسمان
اگر یار جانی و یار خرد
رسیدی بیار و ببردی تو جان
وگر یار جسمی و یار هوا
تو با این دو ماندی در این خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلام چنان ناگهان
که یک جذب حق به ز صد کوشش است
نشانها چه باشد بر بینشان
نشان چون کف و بینشان بحر دان
نشان چون بیان بینشان چون عیان
ز خورشید یک جو چو ظاهر شود
بروبد ز گردون ره کهکشان
خمش کن خمش کن که در خامشی است
هزاران زبان و هزاران بیان
به پیش آر سغراق گلگون من
ندانم که بادهست یا خون من
نجاتی است جان را ز غرقاب غم
چو کشتی نوحی به جیحون من
مرا خوش بشوید ز آب و ز گل
رساند به اصل و به عرجون من
در اجزای من خوش درآمیخته
به خویشی چو موسی و هارون من
زهی آب حیوان زهی آتشی
که جمعند هر دو به کانون من
چو نایم ببوسد چو دفم زند
چه خوش چنگ درزد به قانون من
برو باقی از ساقی من بجوی
کز او یافت شیرینی افسون من
چو از سر بگیرم بود سرور او
چو من دل بجویم بود دلبر او
چو من صلح جویم شفیع او بود
چو در جنگ آیم بود خنجر او
چو در مجلس آیم شراب است و نقل
چو در گلشن آیم بود عبهر او
چو در کان روم او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم بود گوهر او
چو در دشت آیم بود روضه او
چو وا چرخ آیم بود اختر او
چو در صبر آیم بود صدر او
چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو در رزم آیم به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم بود هوش نو
چو بخوابم بیاید به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندانک برتر نظر میکنی
از آن برتر تو بود برتر او
برو ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن که هر شش جهت نور او است
وزین شش جهت بگذری داور او
رضاک رضای الذی اوثر
و سرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندرخور او
فدیتتک یا ستی الناسیه
الی کم تشد فم الخابیه
الا فاملئی منه لی کاسه
تذکرنی صفوه ناسیه
فما کاسه منه الا نجی
و تأتی باخت لها آبیه
تو هر چند صدری شه مجلسی
ز هستی نرستی در این محبسی
بده وام جان گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه اگر مفلسی
غریبان برستند و تو حبس غم
گه از بیکسی و گه از ناکسی
در این راه بیراه اگر سابقی
چو واگردد این کاروان واپسی
لطیفانِ خوشچشم هستند لیک
به چشمت نیایند زیرا خسی
نه بازی که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار چون کرکسی
نهای شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و زر و مغرسی
برو سوی جمعی چو در وحشتی
بیفروز شمعی، چرا مفلسی؟
چو استارگان اندر این برج خاک
گهی کُنّسی و گهی خُنّسی
خمش کن مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی تو خود اطلسی
رضیت بما قسمالله لی
و فوضت امری دلی خالقی
لقد احسنالله فیما مضی
کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می راوقی
بخر جان و دلرا ز اندیشها
که بر جانها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی
کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جستست و قلب سلیم
دلا زیرکی میکنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟!
تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!
تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!
جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک میکش، بدان لایقی
همه خارکس دان، اگر پادشاست
بجز خار خار، و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب
چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!
تماشا مرو نک تماشا توی
جهان و نهان و هویدا توی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود از این جا و آن جا توی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا توی
تو گویی گرفتار هجرم مگر
که واصل توی هجر گیرا توی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا توی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما توی
تو مجنون و لیلی به بیرون مباش
که رامین توی ویس رعنا توی
تو درمان غمها ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها توی
اگر مه سیه شد همو صیقلست
تو صیقل کنی خود مه ما توی
وگر مه سیه شد برو تو ملرز
که مه را خطر نیست ترسا توی
ز هر زحمت افزا فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا توی
چو جمعی تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها توی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا توی
چو درد سرت نیست سر را مبند
که سرفتنه روز غوغا توی
اگر عالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را که ما را توی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین که بالا توی
من و ما رها کن ز خواری مترس
که با ما توی شاه و بیما توی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما توی
غلط یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا توی
گمان میبری و این یقین و گمان
گمان میبرم من که مانا توی
از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دریا توی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا توی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید سر و پا توی
الا هات حمرا کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علی وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبی لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید می درغمی
بیا نوش کن ای بت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
مگو نام فردا اگر صوفیی
همین دم یکی شو اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
اگر ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی
چرا خشک باشی چو در زمزمی
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست بنما که از کی کمی
ز جام فلک پاک و صافیتری
که برتر از این گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهای
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران توی عمر جان
چو عیسی مریم روان بر یمی
چو یوسف همه فتنه مجلسی
چو اقبال و باده عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بحل برج کژدم سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم زانک نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت چرا درهمی
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
الام طماعیة العاذل
ولا رأی فیالحب للعاقل
برادر، مرا در چنین بیدلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی
یراد منالطبع نسیانکم
و یا بیالطباع علیالناقل
تو عاقل ازانی که عاشق نهٔ
ترا قبله عشقست اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل
به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی
و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علی حبیالزائل
منم مرغ آبی، توی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی
اینکر خدی دموعی و قد
جری منه فی مسلک سابل؟
لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی به وصل آ، اگر واصلی
اول دمع جری فوقه؟
و اول حزن علی راحل؟
بر آفتابست مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی
وهبتالسلو لمن لا منی
و بت منالعشق فی شاغل
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
ولو کنت فی اسر غیرالهوی
ضمنت ضمان الی وائل
فلا استغیث الی ناصر
ولا اتضعضع من خاذل
ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی
کانالجفون علی مقلتی
ثیاب شققن علی ثاکل
برین در چو دری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی